... نمی خواستم بلایی سر آراد بیاد ... آراد چمد لحظه سر جاش نفس نفس زد تا اینکه یه کم حالش بهتر شد ... یه قدم اومد نزدیک ... زل زد به چشمای اشک آلودم ... لبشو گزید و خواست چیزی بگه که پشیمون شد ... به جاش دست کرد از توی جیبش دستمالی در آورد و گرفت به سمتم ... دستمال رو گرفتم ... زل زد توی چشمام و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد ... آخر سر کوتاه و بریده گفت:
- گریه نکن ...
همین کلمه اش بیشتر اشکم رو در آورد ... آراد با عصبانیت راه افتاد سمت در ولی وسط راه پشیمون شد و برگشت ... با تحکم گفت:
- گوشیتو بده ...
با تعجب گفتم:
- هان؟!
- گوشیتو بده یه دقیقه ... نترس نمی خوام بشکنمش! کار دارم ...
دست کردم توی کیفم و گوشیم رو که تازه هم از تعمیر گرفته بودمش در آوردم و گرفتم طرفش .. تند تند چیزایی توش وارد کرد و گفت:
- شماره ام رو روی گوشیت سیو کردم ... اگه یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه خواست اذیتت کنه فقط کافیه یه زنگ به من بزنی ...
بعد از این حرف گوشیو گرفت طرفم و وقتی گرفتمش با سرعت رفت از آبخوری بیرون ... سریع گوشی رو چک کردم ... شماره اش رو سیو کرده بود و حتی به خودش هم زنگ زده بود ... به اسم آراد! شاید ... این حسرتی بود که به دلش مونده بود ... که من یه بار به اسم صداش بزنم ... نا خودآگاه لبخند نشست روی لـ ـبم ... همه چیز از یادم رفت ...
بدون توجه به تعجب های مامی و پاپا ساکم رو بستم ... نمی خواستن جلوم رو بگیرن ولی براشون عجیب بود که چرا دارم می رم جایی که هیچی در موردش نمی دونم ... بهشون گفتم دارم می رم سفر سیاحتی نه زیارتی و اونا هم با وجود چشم های متعجبشون رضایت دادن ... ساک رو برداشتم و بعد از بـ ـوسیدن مامی و پاپا و تماس تلفنی با وارنا از خونه خارج شدم ... آژانس جلوی در منتظرم بود ... باید تا جلوی در دانشگاه می رفتم اتوبـ ـوس ها اونجا مـ ـستقر می شدن ... از تاکسی که پیاده شدم با چشم دنبال آراگل گشتم ... جمعیت زیادی جلوی در توی هم وول می زدن ... پسرا یه طرف بودن و دخترا یه طرف دیگه ... خدا رو شکر کردم که رامین به سرش نزده پاشه بیاد مشهد ... وگرنه نمی دونستم چطور باید باهاش برخورد کنم ... داشتم با چشم همه رو از نظر می گذروندم که صداش از پشت سرم بلند شد:
- به به ... بالاخره تشریف آوردین؟
برگشتم و گفتم:
- سلام ... طول کشید تا خداحافظی کنم و بیام ...
- ای بابا! می ترسیدم اتوبـ ـوسا راه بیفتن و تو جا بمونی ...
توجهم به دختر کنار دستش جلب شد ... دختره هم بهم لبخند زد و دستشو آورد جلو ... یه دختر چادری عین خود آراگل ... اما به سفت و سختی آراگل حجابش رو رعایت نکرده و بود چند تار مو از زیر مقنعه اش سرک کشیده بود ... چادرش هم چادر ملی بود .... شبیه مانتوی شال دار ... دستشو که فشردم آراگل گفت:
- معرفی می کنم ... نیلا دوستم ...
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- نیلا جون این هم همون ویولت دوست منه ...
نیلا خندید و گفت:
- تعریفتو زیاد شنیدم ویولت جون ...
- راستشو بگو ... تعریف یا اینکه نشستین بد منو گفتین؟
- بدتو؟ اونم هیشکی نه و آراگل! عمرا جلوی این بشه غیبت کسیو کرد ...
- اوه اوه! آره یادم نبود ... منم جرئت نداره جلوی این حرف بزنم ...
آراگل چپ چپ به جفتمون نگاه کرد و ما غش غش خندیدم ... نگاه پسرا چرخید سمت ما و آراگل تشر زد:
- بچه ها! آبرومون رفت ! یه کم یواش تر ...
نیلا با خنده گفت:
- هان چیه؟ می ترسی سامیار پشیمون بشه؟ نترس بابا ... اون بیچاره از همون اول کارشناسی چشمش تو رو گرفته بود ... من هی بهت می گفتم هی تو باورت نمی شد .... دیدی که برای ارشد هم یه شهر دیگه قبول شد نفهمید چه جوری انتقالی بگیره برگرده همینجا ... واه اوه! حالا ویولت ... جالبی کار اینجاست که ارشد اصلا مهمانی و انتقالی نداره .. اینکه این سامیار خان چه جوری انتقالی گرفته سوالیه که من هنوز نتونستم جوابشو پیدا کنم ...
پس بگو چرا ترم قبل از این آقا خبری نبود! اصلا تهران نبوده ... خندیدم و گفتم:
- از چشمای اینم که داره جرقه عشق می پره بیرون ... دیگه معلومه چی می شه ...
آراگل در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
- وای بس کنین ... خلم کردین! بیاین بریم درای اتوبـ ـوسا باز شد ... بریم ببینیم اسممون رو روی در کدوم اتوبـ ـوس چـ ـسبوندن ...
راه افتادیم سمت اتوبـ ـوسا ... سه تا اتوبـ ـوس مال خانوما بود و یکی هم برای آقایون ... نیلا غر غر کرد:
- یعنی چی عین استخر زنونه مردونه راه انداختن؟ حالا چی می شد قاطی می شدیم؟ اینجوری که حوصله مون سر می ره ... وای فک کن! اگه قاطی می شدیم هم این بنده خدا یه دلی از عذا در می آورد