داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بهم فرصتم خیلی داد ولی خوب دستم تنگ بود و نمیتونستم کاری کنم
که بالاخره به ارزوش رسید و تونست زندگیم و نابود کنه
سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد و گفت
-اره باباجان با گرفتن تو ازم زندگیم و نابود کرد
با ناباوری برگشتم طرف کامران گفتم
-اره کامران
با صدایی ناراحت گفت
-مگه نمیخواستی بدونی چی شده؟خوب حالام دونستی
ازجام بلند شدم و با گریه و داد رو بهش گفتم
-ازت بدم میاد کامران،به خاطر یه انتقام مسخره زندگیم و به گند کشیدی،تمام ارزو هامو ازم گرفتی،همه ی دوستام دارن الان درسشون و میخونن اونوقت من باید تو ۱۷ سالگی مادر بشم،ازت نمیگذرم کامران
-گوش کن بهار…
-نه تو گوش کن ازت بدم میاد ،گمشو ازین خونه برو بیرون،دیگه نمیخوام ریختت و ببینم
برو بیروننننننننن

  • ۰
  • ۰

کاوه چشم غره ای به کامران رفت اونم بیخیال برگشت طرف بابا و منتظر موند
بابا سرش و انداخت پایین و گفت
-نفرت این اقا ازین جایی شروع میشه که تو چند سالت بیشتر نبود
مادرت بعد زایمان تو دچار مشکل قلبی شده بود دکترا گفته بودن باید عمل بشه تو لیست انتظار بود
خیلی طول میکشید دکترا گفته بودن هرچه سریعتر باید عمل بشه وگرنه میمیره
بابا به اینجا که رسید مکث کرد ولی سریع ادامه داد
ما همچنان منتظر فلب بودیم که پرستار اون بخش بهمون گفت
دو نفر تصادف کردن و یکیشون مرگ مغری شده و اون یکی دیگم تموم کرده
گفت باید بریم از خانوادش رضایت بگیریم
خوشحال رفتیم سمتی که پرستار گفته بود
ولی از دیدن خانواده اون دو نفر شوکه شدیم
سه تا بچه بودن اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم

  • ۰
  • ۰

بهرام با تعجب نگام کرد
واسه اینکه سوال پیچم نکنه آرش و گرفتم جلوش و با زبون بچگون گفتم
-دایی جون سلام
اخماش باز شد و با خنده آرش و ازم گرفت
-واای خدای من این جوجو رو ببین،الهی من قربونت بشم،وای خدا ببین بالاخره منم دایی شدم
با لبخند داشتم نگاش میکردم که بابا کامرانشون و تعارف کرد برن داخل
بهرام با ذوق رفت طرف بابا و به شوخی گفت
-پیر شدی بابا نوهت و نگاه کن
بابا آرش و بغل کرد و با ناراحتی زل زد تو چشای من
دستاش و فشار دادم و گفتم
-بابا من خوشبختم خودت و ناراحت نکن
بعدم پتورو از صورت آرش زدم کنار
حالا نوبت بابا بود قربون صدقه بچه بره
رفتیم تو
کنار کامران نشستم و گفتم
-پس بهراد و باران کجان؟

  • ۰
  • ۰

رنگ کیانا پرید و با ترس و نگرانی بهم خیره شد
اینا چرا اینقده مشکوک میزدن
با شک پرسیدم
-چیزی شده؟
-نه…نه …چیزی نیس
بعدم سریع رفت بالا تو اتاقش
ساعت ۱۲ بود که اماده پایین نسسته بودم و داشتم لباس تن آرش میکردم
یه سرهمی سورمه ای تنش کردم پتوشم دورش پیچیدم و بغلم گرفتمش
خودمم یه مانتو تا روی زانو مشکی با شلوار مشکی تنگ وشال بنفش و کفش عروسکی بنفش پوشیدم موهامم بالای سرم ساده جمع کردم
حوصله ارایش نداشتم واسه همین یه رژلب زدم فقط
با صدای زنگ من و کیانا از لادن و کیوان خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
منصور داشت میومد تو خونه
با تعجب بهش گفتم
-مگه شما نمیاین؟

  • ۰
  • ۰

عروسی خوبی بود به خوبی و خوشی تموم شد و ما راهی خونه شدیمبا خستگی خودم و پرت کردم رو تخت
کامران-پاشو لباسات و در بیار بعد بخواب
-حوصله ندارم خوابم میاد
-بلند شو
بی حوصله از جام بلند شدم و یه لباسی که دم دستم بود پوشیدم کامران کنارم دراز کشید و گفت
-بهار؟
برگشتم طرفش
-هوم؟
-میخواستی دلیل نفرت من و از خانوادت بدونی اره؟
هیجان زده نگاش کردمو سرمو تکون دادم
-من نمیتونم برات بگم فردا میبرمت یه جایی اونا بهت میگن
-نمیشه…
نذاشت حرفم و بزنم بغلم کرد و گفت
-نه نمیشه حالام بگیر بخواب جوجو
یه نگاه به ارش کردم که تو گهوارش خواب بود
کامران چشاش و بسته بود منم سرمو رو بازوش گذاشتم و چشام بستم اینقدر خسته بودم که سریع خوابم برد

  • ۱
  • ۰

زل زدم توی چشمای شفافش و بهش گفتم:
- وارنا ... یعنی چی؟
لبخند کمـ ـرنگی زد و گفت:
- چی یعنی چی؟
- ماریا؟!!!
- آره ماریا ... ایرادی توی ماریا می بینی؟
- وارنا یادته از مشهد که اومدم چی گفتم؟
اومد جلو نشست لب صندلی میز کامپیوترم و گفت:
- آره یادمه ... گفتی عاشق امام رضا شدی ... گفتی حرم خیلی آرومت کرد ... ازم خواستی یه بار باهم بریم ... گفتی خیلی بهت خوش گذشته ... گفتی آراد رو تازه درست شناختی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خوابم رو می گم وارنا ...
دست توی موهاش کرد و گفت:
- همون موقع هم بهت گفتم خواهر عزیزم ... فکرای بیخود کرده بودی اون خواب رو دیدی ... اصلا اون خواب چه ربطی داره به قضیه ازدواج من و ماریا؟

  • ۱
  • ۰

ولی حقیقت این بود که آراد خیلی کم پیدا شده بود ... به قدری توی درس غرق بود که اصلا نه کسی رو می دید ... نه کاری با کسی داشت ... حتی شیطنت هاش سر کلاس هم کم شده بود ... من هم وقتی تلاش اون رو می دیدم بیشتر توی درس غرق می شدم ... نتیجه اش هم عالی شدن نمره هام شد ... تابستون که شروع شد باز هم دست از تلاش بر نداشتم ... با یه برنامه ریزی دقیق مشغول خوندن برای دروس سال بعد شدم ...
***
- من می رم آراگل ... می دونی که امروز تو خونه مون جلسه است ....
دستی تکون داد و گفت:
- برو ... سلام برسون به مامانت اینا ...
- قربون تو ... سلام به سامیار برسون ...
- بزرگیتو ... خداحافظ ...
- بای ...

  • ۱
  • ۰

... فوقش از مسئول هتل پول می گرفتم ... چاره ای جز این نداشتم ... رفتم بیرون ... یه تاکسی گرفتم و اسم هتل رو گفتم ... همه ناخن هامو جویده بودم ... فکر نمی کردم روز آخر همچین بلایی سرم بیاد ... راننده هه از دیدن چشمای اشک آلود من انگار تعجب کرده بود که هی توی آینه نگام می کرد ... جلوی در هتل که ایستاد با بغض گفتم:
- چند لحظه منتظر باشین تا کرایه تون رو براتون بیارم ...
یارو سری تکون داد و با لنگی مشغول پارک کردن عرق از پشت گردنش شد ... فین فین کردم و رفتم پایین... هنوز در تاکسی رو نبسته بودم که متوجه مردی شدم که جلوی در هتل در حالی که از اینطرف به اونطرف می رفت سیـ ـگار دود می کرد ... مطمئن بودم آراده ... از طرز راه رفتنش و لباساش شناختمش ... ولی باورم نمی شد سیـ ـگار بکشه ... در ماشین رو که کوبیدم نگاش چرخید سمت من ... با دیدنم انگار به چشماش اعتماد نداشت ... چند بار به من نگاه کرد و چند بار به تاکسی ... یه دفعه به خودش اومد با چند قدم بلند خودش رو به من رسوند ... چونه ام می لرزید نمی تونستم حرفی بزنم ... آراد از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:
- کجا بودی؟
بریده بریده گفتم:
- گم شدم ...

  • ۱
  • ۰

- خب پس بریم ...
دو تایی با هم راه افتادیم سمت خروجی ... من که بلد نبودم آراد می رفت و من هم پشت سرش ... از صحن بزرگه که خارج شدیم آراد تاکسی گرفت و رفتیم سمت هتل ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ... انگار هر دو توی حالت روحانی خودمون فرو رفته بودیم ... یه کم مونده به هتل اون پیاده شد که خودش بیاد و من با تاکسی رفتم ... نمی خواست مشکلی به وجود بیاد ... وارد اتاق که شدم افتادم روی تخـ ـت و بیهوش شدم ...
***
سه روز دیگه هم اونجا بودیم و من دیگه خودم زودتر از آراگل و نیلا حاضر می شدم برای رفتن به حرم ... چادرم هم حسابی برام مقدس شده بود ... البته جز برای حرم نمی تونستم سرم کنم ... چون هم گرمم می شد هم بلد نبودم روی سرم نگهش دارم ... نیلا و سامیار و آراگل اولین بار که منو با چادر دیدن اینقدر تعجب کردن که من و آراد خنده مون گرفت ... واقعا هم تعجب داشت ... منو چه به چادر! اون روزا همه با هم شاندیز رفتیم ... طرقبه رفتیم ... شهربازی رفتیم ... ولی برای نمازها از هر جایی که بودیم باید خودمون رو به حرم می رسوندیم ... من می نشستم و آراگل و نیلا رو که با خضوع نماز می خوندن نگاه می کردم ... یه روزی این کار به نظرم مسخره می یومد ولی حالا که حس اونا رو با چشم می دیدم به احساس گذشته خودم می خندیدم ... روز آخری که رفتیم حرم برای خداحافظی از آقا هر کدوم به یه سمتی رفتیم ... نیلا رفت داخل یکی از مسجد ها ... آراگل رفت پنجره فولاد ... آراد و سامیار هم قسمت مردونه بودن ... من اول رفتم داخل حرم و بعد از زیارت اومدم بیرون ... بدجوری دستشویی ام گرفته بود ... شماره نیلا رو گرفتم که بیاد با هم بریم ولی جواب نداد ... شماره آراگل رو که گرفتم خط نمی داد ... فکر کنم رفته بود داخل حرم ...

  • ۱
  • ۰

 از جا بلند شد و ایستاد ... دستش رو آورد جلو ... آهسته گوشه چادرم رو گرفت توی دستش ... لیوان آب هنوز توی دستم بود ... زمزمه کرد:
- اینجا چی کار می کنی؟ این چادر ...
سرمو انداختم زیر ...
گفتم:
- خواب بد دیدم ... دلشوره گرفتم ... گفتم بیام اینجا یه کم دعا کنم بلکه آروم بشم ... چادر رو هم دم در بهم دادن ...
- تنها؟!
- اوهوم ...
- این چه کاریه دختر؟ نگفتی گم می شی؟
- شماره هاتون رو داشتم ... زنگ می زدم بهتون فوقش ...
- الان خوبی؟
- آره ... خیلی آروم شدم ... درست عین بچه ای که مامانش رو بعد از مدت ها پیدا کنه و بره توی بغـ ـلش ...
لبخندی زد و گفت:
- چه تشبیهی!
منم خندیدم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه قشنگ دعا می کردی آراد ... منم رفته بودم توی حس ...