داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

- خب پس بریم ...
دو تایی با هم راه افتادیم سمت خروجی ... من که بلد نبودم آراد می رفت و من هم پشت سرش ... از صحن بزرگه که خارج شدیم آراد تاکسی گرفت و رفتیم سمت هتل ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ... انگار هر دو توی حالت روحانی خودمون فرو رفته بودیم ... یه کم مونده به هتل اون پیاده شد که خودش بیاد و من با تاکسی رفتم ... نمی خواست مشکلی به وجود بیاد ... وارد اتاق که شدم افتادم روی تخـ ـت و بیهوش شدم ...
***
سه روز دیگه هم اونجا بودیم و من دیگه خودم زودتر از آراگل و نیلا حاضر می شدم برای رفتن به حرم ... چادرم هم حسابی برام مقدس شده بود ... البته جز برای حرم نمی تونستم سرم کنم ... چون هم گرمم می شد هم بلد نبودم روی سرم نگهش دارم ... نیلا و سامیار و آراگل اولین بار که منو با چادر دیدن اینقدر تعجب کردن که من و آراد خنده مون گرفت ... واقعا هم تعجب داشت ... منو چه به چادر! اون روزا همه با هم شاندیز رفتیم ... طرقبه رفتیم ... شهربازی رفتیم ... ولی برای نمازها از هر جایی که بودیم باید خودمون رو به حرم می رسوندیم ... من می نشستم و آراگل و نیلا رو که با خضوع نماز می خوندن نگاه می کردم ... یه روزی این کار به نظرم مسخره می یومد ولی حالا که حس اونا رو با چشم می دیدم به احساس گذشته خودم می خندیدم ... روز آخری که رفتیم حرم برای خداحافظی از آقا هر کدوم به یه سمتی رفتیم ... نیلا رفت داخل یکی از مسجد ها ... آراگل رفت پنجره فولاد ... آراد و سامیار هم قسمت مردونه بودن ... من اول رفتم داخل حرم و بعد از زیارت اومدم بیرون ... بدجوری دستشویی ام گرفته بود ... شماره نیلا رو گرفتم که بیاد با هم بریم ولی جواب نداد ... شماره آراگل رو که گرفتم خط نمی داد ... فکر کنم رفته بود داخل حرم ... خجالت می کشیدم به آراد بگم بیا منو ببر دستشویی ... تصمیم گرفتم خودم برم ... یه کم مسیر ها رو یاد گرفته بودم ... پس راه افتادم ... از صحن انقلاب که خارج شدم دیدم راهرویی که می رفت سمت صحن جمهوری خیلی شلوغه پس از یه سمت دیگه رفتم ... بالاخره همه شون می رسیدن به هم ... اما اشتباه کردم ... چون هر چی می رفتم انگار داشتم فقط دور خودم می چرخیدم ... هیچ جای آشنایی نمی دیدم ... یه سرویس بهداشتی پیدا کردم ... رفتم داخل دستشویی ... بعدم به یکی زنگ می زدم بالاخره ... کارم که تموم شد اومدم بیرون ... دوباره شماره آراگل رو گرفتم ... می گفت خاموش است! نیلا هنوز هم جواب نمی داد ... اوف! یادم افتاد نیلا گوشیشو توی هتل جا گذاشته بود ... ناچارا شماره آراد رو گرفتم ... اونم خط نمی داد ... شماره سامیار رو هم نداشتم ... گوشیم یه دونه خط بیشتر نداشت ... بهتر بود برگردم هتل ... بالاخره از چهار نفر می پرسیدم ... از یه نفر سراغ خروجی گرفتم ... یه مسیری رو نشون داد و رفت ... راه افتادم اون سمت ... پله می خورد می رفت پایین ... رفتم پایین ... یه جایی بود شبیه پارکینگ ... از بین ماشین ها رد شدم ... رسیدم به یه بزرگراه ... یه بزرگراه زیر زمینی بود ... من اینجا رو تا حالا ندیده بودم! وای خدایا ... گوشیم رو در آوردم ... دوباره شماره آراد رو گرفتم ... بازم خط نمی داد! لعنتی ... شماره آراگل رو گرفتم ... داشت اشکم در می یومد ... یک ساعتی بود که داشتم دور خودم می چرخیدم ... گوشی آراگل بوق خورد ... با هیجان گوشم رو چـ ـسبوندم به گوشی که یه دفعه بوق باتری ضعیف است در گوشم صدا کرد و گوشی خاموش شد ... نفسم آه مانند از حنجره خارج شد! حالا چه خاکی باید توی سرم می ریختم؟ تازه یادم افتاد کیفم رو هم دادم قسمت امانات ... هیچی پول دنبالم نبود که برم هتل ... اونا رو هم دیگه نمی تونستم پیدا کنم ... ولی باید یه کاری می کردم ... برگشتم سمت همون پله ها ... رفتم بالا ... سراغ حرم رو گرفتم و رفتم سمت صحن انقلاب ... شاید اونجا می تونستم پیداشون کنم ... زمان داشت می گذشت ... ساعت ده شب حرکت اتوبـ ـوس بود ... ساعت هشت شده بود و من هنوز داشتم دور خودم می چرخیدم ... خدایا اگه منو جا می ذاشتن ... اگه می رفتن ... اگه من برای همیشه اینجا می موندم ... اینقدر ترسیده بودم که افکارم شده بود عین افکار بچه ها ... بغض کرده بودم و چونه ام می لرزید ... وجب به وجب صحن انقلاب رو گشتم ولی خبری نشد که نشد ... انگار آب شده بودن رفته بودن توی زمین ... داشتم سکته می کردم ... ساعت هشت و نیم که شد راه افتادم سمت خروجی ... از چند تا از خدام ها سراغ خیابون امام رضا رو گرفتم ... می دونستم که اسم خیابون جلوی حرم امام رضاست ... خیابون رو پیدا کردم ... قسمت امانات رو نمی دونستم کجاست ... بیخیالش شدم ... باید می رفتم هتل .... فوقش از مسئول هتل پول می گرفت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی