داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

تو راه من فقط میزدم تو سرم..یک ربع بعد پسرا هم اومدن ولی اتردین انگار که با یکی دعوا کرده..محل ندادم رفتم تو اتاق می خواستم لباسامو دربیارم که اتردین اومد تو اتاق
من:هوی چته روانی ترسیدم...
اتردین:میشا بشین کارت دارم..
من:من با شما کاری ندارم..
دستمو گرفت انداختتم رو تخت گفت:
اتردین:وقتی بهت میگم بشین یعنی بشین..
من:خب بگو چیکارم داری؟
اتردین:اون پسره مزاحمته؟
من:کی؟
اتردین:همونی که داشتی باهاش حرف میزدی..
من:آهان..اره..

  • ۱
  • ۰

من: باز حتما دهن لقی کرده که رفتم شیراز این دوستشم فهمیده اومده اینجا...... ول کن نیس که......
میشا: شماره ات رو داره؟
من: نه بابا بهش ندادم.......
میشا: خوب کردی!
من: میدونم!
رفتیم سمت بوفه تا یه چایی کوفت کنیم که میلاد رو دیدم که چند تا دختر دورشن و داره عشوه خرکی میان!!!!!
من: این دخترا ول کن نیستن؟!
میشا: اوا شقایق غیرتت قلنبه شد؟!
من: آره یعنی چی آخه!
میشا: خاک به سرم شقی عاشق شدی رفت!
من: خفه شو بابا!!!!!!! تو که زودتر جنبیدی!

  • ۱
  • ۰

استاد-سلام بچه ها من خلفی هستم مسعود خلفی 34 ساله قانون کارمم اینه حق غیبت تو کلاسای من 2 جلسه بیشتر نیست بیشتر بشه این درسو افتادید شلوغ کاری هم(یه لبخند زد و به ما سه تا اشاره کرد) فقط این سه تا وروجک تونستن تو کلاسم آتیش به پا کنن اونم چون به جا بوده چیزی نگفتم وگرنه باید بگم که 4 جلسه از کلاس اومدن محرومید 4 نمره هم از امتحانتون کم میکنم خب اسامی رو تو این برگه وارد کنید
بعدم برگه دست به دست چرخید و اونم اسما رو خوند و برامون حاضری زد
استاد-خب بریم سراغ درسمون این تو ضیحات برای کسانی که امسال مدرک عمومیشون رو دریافت میکنن - نظام آموزش پزشکی عمومی شامل ۵ دوره است:
۱- علوم پایه
۲- فیزیوپاتولوژی
۳- کارآموزی بالینی
۴- کارورزی بالینی
۵- کارورزی

  • ۱
  • ۰

نفس:
 
داشتیم با میشا سر اینکه این سارا چقدر پر رو و هیزه حرف میزدیم که زنگ درو زدن من-میشا بپر برو درو باز کن فکر کنم شقایق اینان
میشا رفت پایین در خونه رو باز کرد تو فکر این بودم که عجب روز مزخرفی بود امروز هم با این هرکول هم دانشگاهی شدم هم با اون سارای ادا اوصولی شقایق اومد بعد از نشون دادن لباسش که خیلی هم ناز بود گفت
شقایق-نفس خودمونیم اون لحظه که پسرا اومدن تو دیدی همه زل زدن بهشون
میشا درهمون حالی که داشت موهاشو مرتب می کرد گفت
میشا-آره بیشعور اون سارا هم زوم کرده بود روشون داشت با چشماش سامیارو میخورد
من-مبارکش باشه والا ما که از این سامی خیری ندیدیم شاید این ببینه
بعد از اینکه کلی با بچه ها خندیدیم

  • ۱
  • ۰

وقتی رفتیم تو لباسای قشنگی دیدم اما فقط یکیشون چشمم رو گرفت
صورتی بود و پایینش پفی بود اما بالاتنه اش منجوق دوزی بود و خوشگل و یه بند از سمت راست روی شونه میخورد که روش گل داشت.... خیلی خوشگل بود...... میلاد به فروشندهه گفت که لباس رو بیاره و من رفتم تو اتاق پروش تا لباس رو پرو کنم....... اتاقش خیلی بزرگ بود و قشنگ میتونستم توش ملق بزنم!!!!! لباسم رو عوض کردم و این رو پوشیدم......یکم زیادی گشاد بود به خاطر همین به میلاد گفتم که به آقاهه بگه یه سایز کوچیکترش روبیاره..........دومی دیگه قشنگ اندازه ام بود کیپ تنم..........داشتم خودم رو تو آینه نگاه میکردم که در باز شد و من چسبیدم به آینه........خدارو شکر میلاد بود.......من: اه ترسوندیم.... خب یه اهنی یه اوهونی میکردی اگه لخت بودم چی؟ دیوونه!میلاد: خب حالا که

  • ۰
  • ۰

-فکر نکنم اجازه داده باشم کسی از اعضای خانوادت پاشون و بزارن تو خونه
برگشتم طرفش و با تعجب نگاش کردم
اخماش بیشتر رفت توهم
-جدی که نگفتی؟
-چرا اتفاقا جدی گفتم
-کااامران؟
-زهرمار کامران
-خیل خوب پس منم ازهمونجا میرم خونه بابام
رفتم طرف ارش که بغلش کنم که ارش و بلند کرد و با جدیت گفت
-هرجا میخوای بری ازادی ولی آرش با تو جایی نمیاد
-من ارش و با خودم میبرم
-غلط میکنی،هی از صبح هیچی بهت نمیگم پررو شدی
-اوکی پس تو بمون و بچت ،شیرم بهش بده،بای
لباسام و پوشیدم

  • ۰
  • ۰

-هیچی بابا چرا پاچه میگیری زنمه دلم میخواد نگاش کنم
اداش و در اوردم و نشستم رو تخت
ارش و بغلش کردم که بذارم تو گهوارش که دیدم از روی لباس دهنش و برده سمت *بدن*
پوفی کشیدم و دوباره نشستم رو تخت
لباسمو دادم بالا و بهش شیر دادم اونم با ولع میخورد کامان همچنان داشت نگام میکرد
برگشتم طرفش نگاش به *بدن* بود
با حرص گفتم
-چیه توم میخوای؟صورتتو اونور کن بچه پررووو
با شیطنت نگام کرد و گفت
-اگه بدی که ممنونتم میشم،ای بابا گیر دادی ها من چیکار به تو دارم؟
-داری با نگاهات عصبیم میکنی

-تو کی عصبی نبودی؟

  • ۰
  • ۰

بعدم سرمو انداختم پایین..
بابا یه ذره خیره نگاهم کردو گفت…:دوسش داری بهار؟؟؟؟
سریع سرمو اوردم بالا…بابا از کجا فهمیده بود؟؟انقدر تابلو بودم؟؟؟
همینطور که با انگشتام بازی میکردمو سرم پایین بود با شرم گفتم: خوب خوب اخه اون پدر بچمه..شوهرمه..منم خیلی وقته که اینجام بلاخره باید برم سر خونه زندگیم..نمیشه که تا ابد اینجا بمونم….
بابا گفت:همه اینارو میدونم دخترم بعد با شیطنت ادام ه داد ولی این جواب سوال من نبوداا…
خندیدمو گفتم..اوووووم خوب کامران خیلی خوبه یعنی اونقدرام که شما و پسرا فکر میکنید بد نیست …
بابا باز خندید گفت از جواب دادن تفره نرو دختر….
با خنده گفتم:شما که میدونید چرا میپرسین که من خجالت بکشم؟؟؟؟
بابا گفت دوس دارم از زبون دخترم بشنوم…
یه ذره خجالت کشیدم دستم برا بابا رو شده بود…
با خجالت گفتم:اووووووووووووم خوب اره..راستشو بخوایین منم کامرانو دوس ..دوس دارم.. دوسش دارم بابا..
سرمو بلند کردم چشم تو چش بابا شدم

  • ۰
  • ۰

تو عاطفه داری ک اجازه ندادی اینهمه مدت رنگ خانوادمو ببینم؟تو عاطفه داری که منو عین یه حیوون زیر دستو پات له میکنی؟تو دم از عاطفه نزن که یه جو تو اون سینت نیست الانم فقط واسه بچت اومدی وگرنه تو که به هدفت رسیدی…من دیگه دختر نیستم…ترک تحصیلم کردم…اانتقامتو گرفتی….
-بهار گفتی بهم فرصت میدی ثابت کنم…پس بده…
ساکت شدم…الان مثلا بااون حرفا به کجا میرسیدم؟طلاقم بده؟با یه سکه مهریه و یه بچه تو بغلم و…اصلا مگه من طاقت طلاق داشتم؟
-شرط داره…
زیر لب یه چیزی گفت دستاشو مشت کرد روی فرمون نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:
-چی؟
-حق نداری دیگه از خانوادم دورم کنی…
ماشینو روشن کرد و سمت خونه پدریم پیش رفت…
-قبوله؟؟؟
-روش فکر میکنم…
-پس منم رو اینکه برگردم خونه فکر میکنم…

  • ۰
  • ۰

توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم

با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین و وقتی خم شدم گفت:
ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز ابجیاشونو میدنو و منم…

وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست منو میکشید..
رسیدیم به بچه ها…
یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای جلوییش افتاده بود
رو به من گفت:سلام خاله…من مبینام دوست باران تازه بقل دستیشم هستم….
-سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت نمیکنه…
خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه…
بارانم سریع جبهه گرفت و گفت :پس چی من خیلیم مهربونم…مبین شانس اورده که من پییشش میشینم
همه خندیدیم.. اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد سمتم…
خیلی دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش تر از یه دختر بچه ۷ ساله میفهمه…من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم… یهو صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم مدیسام خاله جونم….وااااااااای شما چقدر خوشگلید…