داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 سامیار اومد بغلم کنه که یه قدم رفتم عقب و دستامو به حالت تهدیدی گرفتم جلوشو داد زدم 
من-به من دست زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی سامیارم سر جاش استپ کرد و سعی کرد منو آروم کنه
سامیار-خیلی خب خیلی خب آروم نفس آروم چیزی نشده که 
با حرفش بدتر اعصابم خورد شد
من-چیزی نشده چیزی نشده دیگه می خواستی چی بشه با این شوخی های مسخره اتون ما رو تا دم سکته بردید بعد میگی چیزی نشده 
بلند بلند نفس می کشیدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بود ای بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون 
شقایق که از شوک دراومده بود یهو بلند زد زیر گریه میشا م چونه اش می لرزید دیگه واینستادم ببینم چیکار می کنن اتردین و که وسط راه واستاده بود و زدم کنار و از اون خونه ی لعنتی زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین بعدش رفتم تو اتاقمو درو کوبیدم بهم جوری که از صداش خودمم یه لحظه پریدم بالا سریع درو قفل کردم و رفتم تو حموم شیر دوشو تا آخر باز کردم که فکر کنن رفتم حموم این سامیار اصلا عقل نداشت اگه یه چیزیش میشد من چه خاکی می ریختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار می مرد به درک اصلا ای کاش می مرد از دستش خلاص می شدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نکنه اگه چیزیش می شد منم می مردم یه قطره اشک مزاحم دیگه هم روی گونه ام ریخت اه بسه دیگه لعنتی ها نریزید ولی بدتر ریزششون سرعت گرفت انگار از اینکه چند سال زندونی چشمام بودن خسته شده بودن و آزادی می خواستن صدای در زدن بلند شد پشبندشم صدای سامیار

  • ۰
  • ۰

من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ـ عملیات با موفقیت انجام شد!!! فقط باید یادمون بمونه جای هر چیزی که برمی داریم کجاست....نفس و سامی و اتردین و میشا وارد شدن و بعدش منو میلاد... مثل همیشه بازوی میلاد رو گرفتم و رفتیم تو..... ولی به محض اینکه من وارد شدم در رو نگه نداشتم و در با صدای مهیبی محکم بسته شد!!!!
داشتم فکر می کردم این شقایق عجب دختری بودا قفل باز کنم بود و ما خبر نداشتیم توی همین فکرا بودم که یهو تققققققققققققققق سکته ناقصه رو زدم من فکر کنم رنگم شد مثل گچ دیوار دستمو گذاشتم رو قلبمو برگشتم شقایق و میشا هم دست کمی از من نداشتن ولی پسرا عین خیالشونم نبود مثل همیشه که عصبانی میشم عصابم قاطی میکنه بازم آمپر چسبوندم
من-ای غلط بکنیم بیاییم فضولی ای بگم چی چی نشم من که به حرف شما اومدم این بالا بابا خونه اس دیگه مگه خونه ندید سامیارم که دید رنگ من پریده قاطی هم کردم بهم نزدیک تر شدش و دستمو گرفت اون یکی دستشم گذاشت پشتم که یه کتابخونه دیواری بزرگ بود سامی-حالت خوبه نفس؟همین که اینو گفت حس کردم دیوار پشتی چرخید برگشتم پشتو ببینم که دیدیم بعله کتابخونه دیواری چرخید سامیارم که دستشو تکیه داده بود بهشو آمادگی جا به جایی نداشت پرت شد رو من که رو به روش بودم بعدم با هم تالاپ افتادیم زمین داشتم زیرش له می شدم بچه ها هم که دیدن کتابخونه چرخیده دویدن سمت ما
شقایق-این جا رو نگا من یه چیزی میدونم که میگم بیایید بالادیگه 

  • ۰
  • ۰

جنگل مرگ

تنها نبود. دخترک با نگاهی سرد، بازوی وی را گرفته بود. وانگهی او نمی دانست. تاریکی مطلق آزاردهنده است؟ شاید! شاید اگر معیار درستی برای لذت بردن اختراع میشد، می شد این لذت را با لذت یک بحث نافرجام در باب تفسیر چند رباعی از "خیام "، سنجید.

گام برداشتن سخت، ولی شدنی بود. این راهی بود در مرگ؟ یا پایانی پیش از مرگ؟ یا شاید هم لذت گند زدن بر ترس پس از مرگ؟ همراهی دخترک را می پذیرفت اما به آن نمی اندیشید. به کژدمهای پیرامون هم نمی اندیشید.

زمان، خاموش بود و مثل هرروز، شب بود. گام های سست و استوار، با نوعی بی خیالی و هیجان غیر قابل وصفی یکی پس از دیگری بر روی زمین کشیده می شدند. پشت سرشان، پیرمردی جسور و کوتاه و گوژپشت، در حالی که زنجیری به کمر بسته و تابوتی را به دنبال خود می کشید، با چالاکی شگفت انگیز و خنده های مرموز، می جهید و با یک شادی پنهانی، می کوشید تا عقب نماند.

  • ۰
  • ۰

پشت میلاد به پله ها بود ولی من دید کامل به پله ها داشتم و سامیار که با گیجی پایین می آمد رو دیدم و بعد نفس که بهش نزدیک می شد.........نگاهم رو معطوف میلاد کردم و تو چشاش نگاه کردم.... چشمای قهوه ایش اینقدر جذاب بود که ناخداگاه درش غرق می شدی.... غرق چشماش بودم و حس میکردم فاصله اش داره باهام کم و کم تر میشه..... میلاد نگاهش رو از روی چشمام به پایین تر هدایت کرد و در آخر روی لبام ثابت موند....دست از رقصیدن برداشت و ایستاد..........فاصله اش خیلی داشت کم میشد و حرارت بدن من هم خیلی داشت بالا می‌رفت... نفس های گرمش به صورتم می‌خورد و باعث می‌شد قلبم تند تند ضربان بزنه.... لباش از هم باز شد و چشمای منم خودکار بسته شد و نفسم رو تو سینه ام حبس نکردم و حس کردم الآنه که قلبم از سینه ام بزنه بیرون.... و در همون لحظه............چراغ ها روشن شد و میلاد سرش رو عقب برد و من هم نفس حبس شدم رو به بیرون فرستادم و چشمام رو باز کردم........ هنوزم قلبم داشت تند تند می‌زد و وجود خون زیر پوستم رو حس می‌کردم که ناشی از حرارت بالا و خجالت بود.........از میلاد جدا شدم و نفس و میشا رو دیدم که دارن با شیطنت به من نگاه می کنن.......من: هان چیه آدم ندید؟!؟!میشا خندید و گفت:ـ آقاتون اینا چه رمانتیکن!!!خنده ای کردم و به میلاد نگاه کردم.....

  • ۰
  • ۰

 ... با دیدن آراگل که از دور به سمتم می دوید جون تازه ای گرفتم ... داشتم نجات پیدا می کردم ... صورت رامین هی داشت جلوتر می یومد ... خنده اش هم داشت محو می شد ... حسابی رفته بود تو حس ... نمی خواستم بذارم منو ببوسه سرم رو با غیظ برگردوندم ... چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و سرم رو چرخوند ... دوباره به سمت آراگل نگاه کردم ... چیزی نمونده بود به من برسه که به شدت عقب زده شده ... آراد بود که آراگل رو هل داد و داشت با سرعت نور به سمتون می یومد ... چشمامو گرد کردم و به رامین نگاه کردم ... الان دیگه خونش پای خودش بود! ... دیگه احساس آرامش داشتم ... لبامو جمع کردم توی دهنم و حتی فرصت لمس ثانیه ای لبامو هم بهش ندادم ... خواستم به زور وادارم کنه ببوسمش که یه دفعه سبک شدم ... رامین به گوشه دیگه ای پرتاب شد ...
سریع خودم رو کشیدم کنار ... اینبار با تموم وجود دوست داشتم آراد رامین رو تا سر حد مرگ کتک بزنه ... دوست داشتم ازم دفاع کنه ... دوست داشتم حمایتش رو حس کنم و آراد هم خیلی خوب به احساسم جواب داد ...

  • ۰
  • ۰

ستاره رو دیونه کرده بود به من زیاد کار نداشت 
من-پس بچه ی فرانک چی شد؟
سامیار-3 ماهش بود که از خونه ما فرار کرد
من-یعنی این اتفاقات مال یکی دوسال پیشه؟
سامیار یه نگاه بهم کرد که ترجیح دادم خفه شم دوباره به عکس نگاه کردم فرانک دختر زیبایی بود چشمای خاکی رنگ داشت با پوست برنزه دماغ عملی لباشم معلوم بود تزریقیه در کل با اون آرایشی که داشت می شد گفت خوشگله من-داداشت چشماش چه رنگی بود؟سامیار-به عموم رفت بود چشمای سبز تیره داشت
من-ازش متنفری؟یه نگاه بهم انداخت یه نگاه یخ و بی روح انگار تو چشماش شیشه کار گذاشته بودن
سامیار-نه فقط میخوام پیداش کنم بگم چرا؟بعدش بلند شد درحالی که می رفت سمت حموم گفت 
سامیار-ممنون که به حرفام گوش دادی سبک شدم منتظر جوابم نشدش و رفت تو حموم زیر لب گفتم
من-خواهش میشه بعدش شروع کردم لپ تابشو گشتن تو داشتم دنبال مدرک جرم می گشتم ولی دریغ پیدا نمیشد که یه عکس از یه دختر ناشناس یه نوشته ای هیچ نیم ساعتی خودمو با لپ تابش سرگرم کردم بعدشم دیدم خوابم گرفته لپ تابو جمع کردم و رفتم یه تاپ شلوارک برداشتم و سر خوردم تو تخت و د بخواب نمی دونم چقدر گذشته بود که بیدار شدم ولی بازم خوابم میومد میگم خواب خواب میاره راسته واقعا یه چرخ زدم و دمر شدم سرمم گذاشتم رو بالشتم اخی چه نرمه از ترس اینکه خوابم بپره چشمامو باز نکردم دستامو از دو طرف باز کردم و انداختم دور بالشتم و بغلش کردم بالشتم چه طولش زیاد شده یکم دیگه صبر کردم دیدم گرمم هست جل الخالق نه نه امکان نداره آروم لای چشممو باز کردم دیدم بله تو بغل سامیارم برای دومین بار تو عمرم خجالت کشیدم ببین چه سفتم بغلش کردم خاک تو سر بی حیام من که با تاپ و شلوارک آقا هم با شلوارک و بالاتنه لخت یعنی خاک تو سرم چشماش چه شیطونه هان چشماش خاک برسرت نفس دو ساعته زل زدی بهش این بیداره 

  • ۰
  • ۰

همزمان دستم رفت سمت سینه ام و روی سینه ام صلیب کشیدم ... همه موفقیتم رو مدیون حضرت مسیح و مریم مقدس بودم ... اونا جواب دعای منو دادن ... بغض گلوم رو گرفت ... آراگل کنارم اومد و با محبت بغلم کرد ... داشتم تند از خدا و حضرت مسیح و حضرت مریم تشکر می کردم ... آراگل در گوشم گفت:
- تبریک می گم دوست جون ! واقعا حقت بود ...
از هیجان زیاد بدنم بی حال شده بود ... زمزمه کردم:
- پسره کیه؟
- به! تازه می پرسه کیه! خوب معلومه دیگه ... داداش جون خودمه! نمی بینی داره با دمش گردو می شکنه؟ وای خدا جون چقدر خوشحالم!
منم دقیقا داشتم از خوشی پس می افتادم! من ... آراد ... دوتایی! هالیفاکس ... دوست داشتم اون وسط قر بدم! بچه ها می یومدن جلو و تبریک می گفتن ... منم با شادی جواب می دادم و تشکر می کردم ... آراد هم بین حلقه دوستاش محاصره شده بود و سر به سرش می ذاشتن ... باید شادیم رو با همه تقسیم می کردم ... اون لحظه اصلا نمی تونستم سر جام بایستم ... پریدم سمت در و گفتم:
- من الان می یام آراگل ...

  • ۰
  • ۰

خون سیاه

خون سیاه

- «یک مشت آدم پرمدعا! هیچ چیز نمی دانند و ادعای دانستن همه چیز را دارند! تا خرخره در نفهمی و جهالت فرو رفته اند و شاد از پوچیها و هوچیها، روز را شب می کنند و شب را روز! آه!»

روی صندلی فلزی گوشه پارک، در خود فرو رفته و ماتم گرفته بود. مغزش تیر می کشید و افکارش زقزق می کرد. اندیشه های ملال آور، امانش را بریده بودند. سر و صدای کرور کرور ماشین هایی که کمی آن سوتر - در خیابان مجاور به پارک - با بوق و هیاهو می گذشتند، به شدت آرامش نداشته اش را می خراشید.÷

دو جوان با قیافه هایی نیمه شاد و لباس هایی نه چندان نو، به آرامی از روبروی وی عبور کردند

- «رئیس قول داد که این ماه حقوقم اضافه شود. به زودی شرایط بهتر خواهد شد. خیلی عالی است! خیلی!»

- «چه خوب! امیدوارم به مستمری من هم چیزی اضافه شود. هرچند که الان هم شرایط بدی ندارم. با احتساب چهار ساعت اضافه کاری روزانه ام، قسطهایم به خوبی پرداخت میشود. خدا را شکر!»

  • ۰
  • ۰

سامیار-نفس بشنوم این حرفا جایی درز پیدا کرده من می دونم با تو لحنش جدی بود صورتشم بدتر از لحنش جدی بود دلخور شدم من مگه خبرچینم لب برچیدم
من-دستت درد نکنه دیگه مگه من خبر چینم
سامیارم که معلوم بود پشیمون شده از حرفش دستشو کرد تو موهامو درآورد و بعدش دستشو چسبوند به گونم
سامیار-آخه می دونی گفتم شیطون یه وقت گولت نزنه بیشعور یه عذرخواهی هم نمیکنه می خواستم بگم من عذر خواهی غیر مستقیم حالیم نیست ولی دلم براش سوخت 
من-خب بشیدمت تعلیف تن ببینیم این داشی شوما چه چه کسلی هس؟
سامیارم منو کشوند تو بغلش و شروع کرد
سامیار- سانیار یه سال از من کوچیک تر بود و به قول بابام کلش بوی قورمه سبزی می داد سرش درد می کرد واسه دعوا برعکس ماها شری بود واسه خودش همیشه تو کوچه ها پلاس بود یادمه من 20 سالم بود که پای کلانتری به خونه ما باز شدش برای اولین بار حکم جلب سانیار رو داشتن سانیارم پیش من نشسته بود اومدن کت بسته گرفتن بردنش آبرومون تو محل رفت آبروی چندین و چند ساله ی دکتر مهرآرا رفت بابام جراح قلبه اعتبار بابا رو برد زیر سوال اونم به چه جرمی قمه کشی سر نترسی داشت همینم براش دردسر شد تو پارک جلوی دبیرستان دخترونه به خاطر یه دختره قمه کشیده بود و با یه پسره درگیر شده بود زده بود دست پسره رو داغون کرده بود دوستای پسره هم سانیارو که فرار کرده بوده رو

  • ۰
  • ۰

 وقتی برگشتیم حالم خیلی بهتر شده بود ... کمتر توی فکر وارنا فرو می رفتم و راحت تر می تونستم مامی و پاپا رو هم به زندگی عادیشون بر گردونم ... شاید اینا همه اش از اعجاز عشق بود ... به روی خودم نمی آوردم ولی دیوونه وار عاشق آراد بودم ... اگه یه روز توی دانشگاه نمی دیدمش عین دیوونه ای می شدم که یه چیزی گم کرده ... با اینحال دست از شیطنت هم بر نمی داشتم ... هر دو در به در دنبال تهیه رزومه مون بودیم ... بیشتر دروس عملی شده بود و کمتر کلاس های تئوری داشتیم .. برای پایان نامه هم در به در دنبال تهیه یه فیلم کوتاه بودم ... خلاصه که وقت سر خاروندن نداشتم اما سر همین تمرین های عملی جاهایی که با آراد کار مشترک داشتیم اینقدر اذیتش می کردم که مجبور می شد با یه چشم غره منو بشونه سر جام ... خوشبختانه اذیت و آزار رامین هم کمتر شده بود ... اون هم از ما بدتر دنبال رزومه خودش بود ... اینقدر همه درگیر بودن که وقت برای گیر دادن به هم پیدا نمی کردن ... این وسط جای نگار خیلی خالی بود ... دو ترمی می شد که انتقالی گرفته و رفته بود شیراز ... نامزد کرد و رفت ... بعد از رفتن اون من خیلی تنها شدم چون دیگه آراگل هم نبود ... اما خوشحال بودم که حداقل آراد رو دارم ...