داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

من-هیس خوابیده بیدار میشه
بعدم آروم سر نفسو از روی سینه ام بلند کردم و گذاشتم روی بالشت و از روی تخت بلند شدم به شقایق که هنوز مات بود رو ما اشاره کردم بره بیرون خودمم چنگ زدم یه تیشرت از تو کمد برداشتم تنم کردم و رفتم بیرون شقایق هنوزم تو بهت بود و بر و بر منو نگاه می کرد
من- د این بی صاحاب شده مگه در نداره همینجوری سرتو میندازی پایین میایی تو
شقایق-شما داشتید چی کار می کردید ؟از فکرایی که پیش خودش می کرد خندم گرفت فکر کن نفس می فهمید زندش نمی ذاشت
من-والا مثل اینکه بنده دیشب حالم بد شده نفس تا دیر وقت بیدار بود صبح پاشدم دیدم پایین کاناپه خوابش برده گذاشتمش رو تخت دستش دور گردنم بود ترسیدم بیدار بشه پیشش خوابیدم
شقایق-تو گفتی و منم باور کردم
من-با اینکه چه باور بکنی چه نکنی برام اهمیتی نداره ولی بیا برو کاسه و شال و ببین صدای بنده هم شاهد 
شقایقم رفت تو رو یه بازرسی کرد اومد بیرون با یه لحن طلبکارانه ای رو به من گفت
شقایق-حیف نفس واسه تو لیاقت نداری که 
بعدم یه راست رفت پایین از کاراش خندم می گرفت رفتم تو اتاق و یه ملافه رو نفس کشیدم خودمم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین

با ترس از اتاق نفس بیرون اومدم با خودم گفتم الآنه که سامیار لهم کنه اون همه شجاعت رو والا نمیدونم از کجا آوردم!!!!!رفتم پشت میز صبحونه نشستم و به دیوار رو به روم زل زدم و رفتم تو فکر..........دو ماهی بود که از ماجرای اشکان می‌گذشت و دقیقا همون شبش اشکان به من زنگ زد

  • ۰
  • ۰

اتردین-مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه 
سامیار حرص می خورد و ما می خندیدیم بعد از اینکه رسیدیم خونه تفضلی و ارشیا رفتن طبقه بالا و ماها هم بعد از خوردن شاممون که نیمرو بود رفتیم بخوابیم نصفه شب از صدای ناله های سامیار بلند شدم رفتم رو به روش پایین کاناپه نشستم و دستمو کشیدم رو صورتش داشت تو تب می سوخت آروم صداش کردم 
من- سامی . 
سامیار جواب نمی داد فقط یه چیزایی زیر لب می‌گفت که متوجه نمی شدم تکونش دادم اولش آروم بعد رفته رفته محکم تر ولی انقدر شدت تبش بالا بود که متوجه نمی شد بدنش مثل یه کوره آتیش شده بود اولش خواستم برم میلاد و یا اتردین و بیدار کنم ببریمش بیمارستان بعد پیش خودم گفتم خوب خودمم دکترم دیگه (اعتماد به سقفو می بینید) اون بیچاره ها هم خسته ان خوابیدن پس آروم رفتم تو آشپزخونه چند روز پیش توی یکی از کابینتا یه کاسه بزرگ دیده بودم که الآن به دردم می خورد کاسه رو برداشتم گنجایشش زیاد بود زود رفتم تو اتاق گذاشتمش زیر آب سرد تا پر بشه یکی از شال نخی های سفیدمو که اصلا فرصت نکرده بودم استفاده ش کنمو برداشتم دیگه آخرای عمرش بود ببینا یه بارم سرش نکردم فدای سر سامیار اصلا من کل شالام رو حاضرم به خاطرش بدم به رفتگر محل باز تو جو گیر شدی نفس پسر مردم مرد تو فکر شالتی زود نشستم پیشش یه بار دیگه دست گذاشتم رو پیشونیش اوف داشت آتیش می گرفت دستم سوخت تمام بدنش خیس آب بود و موهای شقیقه اش چسبیده بود به سرش خب این که همیشه بالا تنه اش لخته پس کارم راحت شد ملافه رو از روش زدم کنار اوه چه بدنی به زور نگامو از استیل قشنگ هیکلش گرفتم و دستمالمو با آب سرد خیس کردم و گذاشتم رو شکمش بعد گردنش بعد پیشونیش داشت کم کم دمای بدنش اون حرارت اولیه رو از دست می داد ولی هنوزم گرم بود یکم دیگه که گذشت شروع کرد به لرزیدن بفرما نفس خانوم اومدی ابروشو درست کنی زدی چشمشم کور کردی ترسیدم راستش تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم سریع دستمال خیسو از رو سینه اش برداشتم و ملافه رو کشیدم روش بازم می لرزید دیگه نزدیک بود سکته کنم رفتم پتوی تخت رو هم آوردم انداختم روش که به حالت عادی برگشت نفسمو با صدا فوت کردم بیرون وقتی مطمئن شدم دمای بدنش طبیعی شده رفتم پایین یه لیوان آب آوردم بالا و از تو کیفم یه قرص برداشتم و پایین کاناپه نشستم 
من-سامی
سامی دستمو آروم کشیدم تو موهاش
من-آقا سامیار بلند شو این قرصو بخور بعد دوباره بگیر بخواب سامیار با گیجی چشماشو باز کرد و با صدای گرفته ای گفتش 
سامیار-ساعت چنده؟اوه اوه چه صداش خش دار شده بود ساعت کنار عسلی تختو نگاه کردم 4 صبح بود
من-4 صبحه
سامیار-تو از کی بیداری؟
من-از کی رو نمیدونم ولی اونقدری بودم که بگم داشتی تو تب میسوختی حالا هم حرف نزن این قرصو بخور بگیر بخواب سامیارم که معلوم بود هنوز گیجه قرصو خورد و سه نشده خوابش برد منم انقدر خسته بودم نفهمیدم کی همونجا سرمو گذاشتم رو کاناپه و خوابم برد 
با احساس سردرد شدیدی چشمامو باز کردم و تو جام نیم خیز شدم که دیدم یه فرشته کوچولو سرشو گذاشته رو کاناپه ای که من روش خوابیدم و همون جوری نشسته خوابش برده با دیدن دستمال خیس و اون کاسه پر آب و وضعیت خودم تا ته قضیه رو خوندم از دیشب هیچی یادم نمیومد ساعتو نگا کردم یازده بود آروم بلند شدم نفسو بغل کردم و بردم سمت تخت اونم غش خواب دستشو انداخت دور گردنم اول فکر کردم بیداره ولی دیدم نخیر داره خواب هفت پادشاهو میبینه خم شدمو گذاشتمش روی تخت ولی تا خواستم بلند بشم که دیدم نفس گردنمو ول نمیکنه دستاشو گرفتم که از خودم جداش کنم ولی محکمتر گرفتم پیش خودم گفتم خب تقصیر من نیست که خودش ول نمیکنه دستمو دور کمرش حلقه کردمو کنارش دراز کشیدم یکی از دستامو از دور کمرش باز کردمو گذاشتم زیر سرش ببین تو رو خدا این فرانک عوضی با اعصاب من چیکار کرده که از فرشتم غافل شدم خم شدم روی موهاشو بوسیدم و با لذت بو کشیدم این دو ماه از ترس اینکه بیدار بشه فقط نگاش کرده بودم ای بگم چی بشی فرانک که انقدر رو اعصاب من فشار وارد می کنی دیگه ستاره هم از صدام فهمیده بود یه چیزیم هست نفس تو بغلم یه تکون خورد و سرشو گذاشت رو سینه ام دستمو کردم تو موهاش چه نرمه تازه داشتم از بودنش تو بغلم لذت می بردم که یهو در باز شد و شقایق اومد تو شقایق-اه نفس پاشو چقدر....با دیدن ما حرف تو دهنش ماسید.

  • ۰
  • ۰

  خودمم رفتم یه عطر خوشبو به خودم زدم همزمان ک صدای شیر آب قطع شد منم از اتاق رفتم بیرون نزدیک به یه ربع خودمو مشغول کردم و بعدش رفتم تو اتاق پشتش به من بود و داشت با موهاش ور میرفت لباسایی رو که براش گذاشته بودم پوشیده بود الهی این نفس دیونه فدات بشه تو چرا انقدر با من سرد شدی یهو درو که بستم سرشو چرخوند سمتم و با دیدنم چشماش برق زد
 من-عافیت باشه
سامیار-مرسی 
بعدش دوباره مشغول ور رفتن با موهاش شد هی میزد بالا بعد دوباره موها می ریخت رو صورتش دیگه کلافه شده بود که رفتم جلو و با دستم فشاری رو شونش وارد کردم و مجبورش کردم بشینه بعدش خودم شروع کردم با ژل موهاشو درست کردن آخر کار از ترس اینکه موهاش خراب نشه سشوارو زدم به برقو شروع کردم به سشوار گرفتن موهاش همین باعث می شد که حالت موهاش عوض نشه موهاشم خشک می شد هوا یکم سوز داشت می ترسیدم سرما بخوره سامیارم بدون حرف کارای منو نگاه می کرد 
من-خب تموم شدش
سامیار-دستت درد نکنه 
من-خواهش میشه 

  • ۰
  • ۰

خنده ای کردم و گفتم:ـ بدرود!!!!و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت!!!از شدت عصبانیت داشتم می لرزیدم و اشکام بی وقفه از چشمام به روی تخت می‌ریخت و ردی روی گونه ام به جا می ذاشت.....باورم نمیشه اشکان و پرهام اینقدر پست باشن...... در همین حین میلاد اومد تو و با دیدن من کمی هول کرد و با شتاب اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:ـ چی شده خانومم؟! چرا گریه می کنی عزیزم؟! چیزی شده؟!سرم رو گذاشتم رو سینه اش و اشکام رو با لباسش پاک کردم و با اخم گفتم:
ـ میلاد اشکان فهمیده که من ازدواج کردم! البته فعلا مدرکی نداره اما من می ترسم میلاد...... می ترسم!میلاد من رو بیشتر به خودش فشار داد و روی موهام بوسه می‌زد و زیر لب می‌گفت:ـ نترس، من باهاتم تا من باهاتم کسی حق نداره اذیتت کنه خانوم کوچولو!با خنده نگاهش کردم و گفتم:ـ من کوشولو ام!؟میلاد از این لحنم خنده اش گرفت و قطره اشکی که روی گونه بود رو با نوک انگشتاش پاک کرد..... دستم رو تو دستش گرفت و بر انگشتام بوسه زد و گفت:ـ آره تو کوشولوی منی!و من رو خوابوند رو تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد!!!من هم غش کرده بودم از خنده....... به میلاد التماس می‌کردم تمومش کنه اما اون دست بردار نبود!!!!! بالاخره بعد چند دقیقه من رو ول کرد و بهم لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:ـ راستی معذرت میخوام که تا مرز سکته کشوندیمت!!!!! خنده ام گرفت و گفتم:ـ اینو به نفس بگو!!!!!!! و با خنده ازش جدا شدم و رفت بیرون..........

  • ۰
  • ۰

جوابشو ندادم و از در زدم بیرون فکر کنم خیلی براش گرون تموم شد چون لحظه آخر که صورتشو دیدم قرمز شده بود خودمم ناراحت می شدم از اینکه حرصش بدم ولی لازمه گوشیم زنگ خورد 
من-بله صدای زنونه  آشنایی تو گوشم پیچید 
صدا-سامیار؟ 
من- فرانک تویی؟ 
فرانک-آره باید ببینمت
با بسته شدن در من و میشا به نفس که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردیم........ واقعا که این پسرا شورشو در آوردن.... همیشه بهترین موقعیت ها و بهترین لحظات رو خراب می کنن و تبدیلش می کنن به یه خاطره بد.... واسه چی؟ واسه خنده!!! با عصبانیت رو به اتردین و میلاد نگاه کردم و گفتم:ـ نقشه کی بود اینکار زشت؟!اتردین با ترس نگاهی به چهره بر افروخته من انداخت و گفت:ـ سامیار......من: اهههههههه! از بس کلش بو قورمه سبزی میده!!شما چرا انجامش دادید؟! نگفتین سکته ناقص می زنیم؟! کارتون واقعا زشت بود..... واقعا که ..... اتردین از تو دیگه انتظار نداشتم........میلاد با حالت بامزه ای گفت:ـ یعنی از من انتظار داشتی؟!حتی اون حالتش هم نتونست تغییری در من ایجاد کنه و گفتم:ـ بله با اونکاری که.....و بقیه حرفم رو خوردم ......... نمی خواستم اشتباهاتش رو به روش بیارم.........دستم رو تو موهام فرو بردم و به سمت مخالف پسرها نگاه کردم.......میشا روی مبل نشسته بود و تو شوک بود و پوست لبش رو میکند و نفس هم به دیوار زل زده بود و معلوم نبود داره به چی

  • ۰
  • ۰

 خودم هم نشستم کنارشون و خواستم در رو ببندم که دست آراد مانع شد و نشست کنارم ... نتونستم بهش حرفی بزنم ... اینبار احساسم مانع شد ... بوی عطرش دلتنگیم رو تشدید می کرد ... راننده آدرس رو پرسید و قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد سریع گفت:
- خیابون دیوک ... برج دیوک لطفاً
راننده سری تکون داد و راه افتاد ... غر زدم:
- نخود هر آش!
آراد اخمی کرد و گفت:
- چته؟ شمشیر از رو بستی؟ هیچ فکر نمی کردم با یه هم زبون توی شهر این غریبه ها اینجوری برخورد کنی ...
- همینه که هست ...
- جدی؟!!!
- بله ...
- حیف که بابات تو رو سپرد دست من و برگشت ...
- پاپا خیلی اشتباه کرده ... مگه من بچه ام! نیازی به بپا ندارم ...
- منم تمایلی به این کار ندارم دختر خانوم ... فعلا وظیفمه ... وقتی جا افتادی هر کاری دوست داشتی بکن ...
با حرص مشتم رو کوبیدم روی پام و گفتم:
- من نخوام تو رو ببینم باید چی کار کنم؟
- هیچی روتو بکن اونطرف خیابون ها رو نگاه کن ... قشنگه سرگرمت می کنه ...

  • ۰
  • ۰

 مهمونی گودبای پارتی و خداحافظی از آشناها خیلی به سرعت سپری شد ... دو هفته مثل برق و باد گذشت و وقتی به خودم اومدم که با سه تا چمدون توی فرودگاه بودم ... مامی گریه می کرد ... آرسن اخم کرده بود ... آراگل مدام بغلم می کرد و پاپا هم با افتخار نگام می کرد ... دو سه روزی بود که برگشته بود ... برام یه آپارتمان یه خوابه اجازه کرده بود و برگشته بود ... اینقدر از هالیفاکش خوشش اومده بود و تعریف می کرد که مامی هم هوایی شده بود حتما یه سر بره اونجا ... خودم هم هیجان زده بودم ... مجبور شدم از همه جدا بشم ... باید می رفتم ... باید به سمت آینده می رفتم ... لحظه آخر آراگل بسته ای توی دستم گذاشت و گفت:
- هر وقت خیلی دلت گرفت ... هر وقت احساس تنهایی کردی ... این می تونه کمکت کنه!
با تعجب به بسته کادو پیچ شده نگاه کردم و گفتم:
- این چیه؟
- بعدا بازش کن ... ویولت قول بده داداشم رو تنها نذاری ...
- آراگل!
آراگل خبر داشت که بین ما شکرآب شده ... لبخندی زد و گفت:
- بحث و کدورت پیش میاد ... شما دو تا اونجا فقط همو دارین ... قول بده ...

  • ۰
  • ۰

 آرسن موهامو نوازش کرد و گفت:
- به خاطر یه دعوایی که من نمی دونم به خاطر چی بوده آینده خودت رو تباه نکن ... برو عین بچه آدم درستو بخون ... فوقت رو بگیر و برگرد ... باید برگردی دیگه؟ نه؟
- اوهوم ...
- پس برو ... کارا به کجا کشیده؟
- ویزاها اماده است ... مدارک فرستاده شده ... پذیرش اومده ... یک ماه و چند روز دیگه کلاس ها شروع می شه ...
- راست می گی؟!!!!
- اوهوم ...
- به بابات اینا گفتی؟
- پاپا خودش دنبال کارام بود ... خبر داره ...
- خوب پس چی می گی؟! چه برای من زانوی غم هم بغل گرفته ... پاشو دختر به فکر گودبای پارتیت باش ...
- آرسن ...
- جونم عزیزم؟
- کاش ... کاش وارنا هم بود ... باورم نمی شه ... یک سال و سه ماهه که ندیدمش!
آرسن آهی کشید ... موهاشو چنگ زد و گفت:
- منم باورم نمی شه ... هیچ کس به اندازه من به وارنا نزدیک نبود ... کاش هیچ وقت به اون ترکیه نفرین شده نمی رفتیم ... وارنا رو چه به عاشقی!!!

  • ۰
  • ۰

. رامین مسلمون بود! و این توی خونواده من صحیح نبود ... وصلت فقط با خونواده مسیحی ... وقتی پاپا این حرف رو زد فقط بغض کردم ... منو باش چه نقشه ها کشیده بودم برای راضی کردن مامی و پاپا ... می خواستم اونا رو با آراد آشنا کنم ... می خواستم اونا هم عاشقش بشن و منو درک کنن ... می دونستم که رضایت می دن ... آراد منحصر به فرد بود ... ولی همه چی خراب شد ... توی تخت مچاله شدم ... خرسم رو کشیدم تو بغلم و از ته دل زار زدم ... آراد دیگه منو دوست نداشت ... به من به چه چشمی نگاه می کرد که به خودش اجازه داد اونطور در موردم قضاوت کنه؟ ضربه ای به در خورد ... بدون اینکه از جام تکون بخورم گفتم:
- خسته ام ...
صدای مامی بلند شد:
- ویولت مهمون داری ...
طوطی وار تکرار کردم:
- گفتم خسته ام ...
اما به حرف من توجهی نکردن ... در اتاق باز و بسته شد ... از جام تکون نخوردم ... برام مهم نبود کی اومده توی اتاق ... پایین تختم فرو رفت ... مچاله تر شدم ... دستی نشست سر شونه ام و صدای آرسن کنار گوشم بلند شد:
- مامان بابات راست می گن آبجی خانوم؟ افسردگی مهاجرت اومده سراغت؟
حرفی نداشتم بزنم ... کسی چه خبر داشت از دل پر درد من ... آرسن با یه حرکت منو چرخوند و تازه چشمای اشک آلودم رو دید ... چشماشو گرد کرد و گفت:
- گریه می کنی؟!!!!

  • ۰
  • ۰

- دیگه واسه چی؟ درسمون که خیر سرمون تموم شد ... فقط بریم از این ممکلت از شر این سوسمار نجات پیدا کنیم ...
آراگل از ماشین پرید پایین و آراد رو صدا زد ... بعد از چند لحظه هر دو با هم سوار شدن و آراگل گفت:
- بیخیال دیگه! اینقدر حرص نخور ... الان با ویولت برین آموزش ببینین باید چی کار کنین ... باید هر چه سریع تر مدارکتون رو آماده کنین ... من می ترسم این پسره دردسر درست کنه ...
آراد غرید:
- هیچ غلطی نمی تونه بکنه ...
- خیلی خب باشه داداشی تو راست می گی ... ولی فعلا برین به کاراتون برسین ...این مهم تره به خدا ...
آراد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- باشه ... بریم ویولت ...
هر دو از ماشین پیاده شدیم ... دکمه یقه آراد کنده شده بود ... با شرمندگی گفتم:
- دکمه ت هم کنده شده ...
- به درک!
تصمیم گرفتم لال بشم ... اینقدر عصبانی بود که نمی شد باهاش حرف زد ... دوتایی با هم راه افتادیم سمت آموزش ... تازه کارای اداری و کاغذ بازی ها شروع می شد ... صد بار از این اتاق فرستادنمون توی اون اتاق تا بالاخره معلوم شد چه مدارکی باید تهیه کنیم و چقدر وقت داریم برای ارائه دادنشون ... تازه گفتن اگه یه روز هم دیر بشه ذخیره ها رو می ذارن جای ما ... ذخیره من که سارا بود ... ولی ذخیره آراد یکی از پسرای خیلی خوب کلاس بود ... خدا رو شکر رامین نفر سوم شده بود! نباید تحت هیچ شرایطی اجازه می دادم سارا جای منو بگیره ... داشتیم از محوطه رد می شدیم که چشمم به آب سرد کن افتاد ... می خواستم با آراد حرف بزنم حالا اگه شده به خاطر خوردن یه لیوان آب ... صداش کردم:
- آراد ...