من-هیس خوابیده بیدار میشه
بعدم آروم سر نفسو از روی سینه ام بلند کردم و گذاشتم روی بالشت و از روی تخت بلند شدم به شقایق که هنوز مات بود رو ما اشاره کردم بره بیرون خودمم چنگ زدم یه تیشرت از تو کمد برداشتم تنم کردم و رفتم بیرون شقایق هنوزم تو بهت بود و بر و بر منو نگاه می کرد
من- د این بی صاحاب شده مگه در نداره همینجوری سرتو میندازی پایین میایی تو
شقایق-شما داشتید چی کار می کردید ؟از فکرایی که پیش خودش می کرد خندم گرفت فکر کن نفس می فهمید زندش نمی ذاشت
من-والا مثل اینکه بنده دیشب حالم بد شده نفس تا دیر وقت بیدار بود صبح پاشدم دیدم پایین کاناپه خوابش برده گذاشتمش رو تخت دستش دور گردنم بود ترسیدم بیدار بشه پیشش خوابیدم
شقایق-تو گفتی و منم باور کردم
من-با اینکه چه باور بکنی چه نکنی برام اهمیتی نداره ولی بیا برو کاسه و شال و ببین صدای بنده هم شاهد
شقایقم رفت تو رو یه بازرسی کرد اومد بیرون با یه لحن طلبکارانه ای رو به من گفت
شقایق-حیف نفس واسه تو لیاقت نداری که
بعدم یه راست رفت پایین از کاراش خندم می گرفت رفتم تو اتاق و یه ملافه رو نفس کشیدم خودمم لباسامو عوض کردم و رفتم پایین
با ترس از اتاق نفس بیرون اومدم با خودم گفتم الآنه که سامیار لهم کنه اون همه شجاعت رو والا نمیدونم از کجا آوردم!!!!!رفتم پشت میز صبحونه نشستم و به دیوار رو به روم زل زدم و رفتم تو فکر..........دو ماهی بود که از ماجرای اشکان میگذشت و دقیقا همون شبش اشکان به من زنگ زد