داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 سامی با یه لحن شیطونی گفتش
سامی-کاری نداره که همین الآن زنگ می زنم به مامانم اینا میگم بابا ول کنید اون فرنگو بیاد ببینید براتون عروس آوردم اونم چه عروسی چنگول میکشه مثل ببر زبونشم مثل زبون قورباغه دراز چشماشم مثل گربه وحشی ...
من-خوبه خوبه انواع اقسام حیونا رو به من نسبت دادی برای من باغه وحش را میندازه اصلا کی با تو که هیکلت مثل این غوله بود تو شرکت هیولا ها مثل اونه چشماتم متل این خوناشامه ادوارد تو توایلایته زورتم مثل این شرک میمونه بعد حرفم برس رو پرت کردم طرفش که رو هوا گرفتش 
سامی-فعلا که شما با من مزدوج شدید بانو دور از شوخی بیا عکس خاندان مهرآرا رو بهت نشون بدم چند تا دیگه خوناشام داریم تو خانوادمون لپ تابشو برداشت دوباره گذاشت روپاش منم رفتم پیشش نشستم و تکیه مو دادم به تخت رفت تو پوشه عکساشو زد روی اسلاید شو اولاش عکسای خودشو با میلاد و اتردین بود یکم که گذشت رسید به عکسای خانوادگیشون از حالت اسلاید شو لپ تابو دراوردو روی یه عکس نگه داشت
سامی-این دختره رو می بینی عشق منه ستاره یه لحظه دلم هری ریخت این مگه عشقم داشت ؟ دستام یخ شدش و موهای نداشته ی روی بدنم سیخ یه دختر چشم طوسیه ناز بودش صورت کشیده ای داشت با لبای خوشفرم که از پشت سامی رو بغل کرده بود اسمشم بهش میومد چون چشماش مثل ستاره برق میزد سنش حدود18 نوزده میزد سامی- عاشقشم یه روز صداشو نشنوم روزم شب نمیشه می خواستم یه دونه با کله بزنم تو صورت سامی بعدش بگم تو غلط می کنی با اون دختره ی شوهر دزد یه هفته ازت غافل بودم ببین چه عشقم عشقمی را انداختی 

  • ۰
  • ۰

 تا دم اون جاده رو با ماشین می ریم ...
هر از دو از ویلا خارج شدیم و بدون اینکه کلمه ای حرف بزنیم سوار ماشین آراد شدیم ... خوشم اومد از اینکه فهمیده بود من کجا می خوام برم ... انگار ذهنم رو می خوند! راه افتاد و نزدیک اون جاده نگه داشت ... هوا خنکی ملایمی داشت ... همه جا بوی سبزه خیس شده می یومد ... ماه توی آسمون غوغا کرده بود و نسیم خنکی که می وزید همه چیز رو کامل کرده بود ... جاده مد نظر من از سطح زمین پایین تر بود ... از چند تا پله باید پایین می رفتیم تا بهش می رسیدیم ... اطرافش به صورت شیب دار درخت کاشته شده بود و کفش سنگ فرش بود ... چراغ های پایه بلند بین درختان و جوی های باریک آب این طرف و اون طرف جاده سنگ فرش فضا رو به شدت رویایی کرده بود ... نور نئون هم که مزید بر علت شده بود ... آراد کنار به کنارم می یومد بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه ... دستاشو کرده بود توی جیب شلوار ورزشیش و سرش رو هم انداخته بود پایین ... نه من حرف می زدم و نه اون ... فقط دعا می کردم دوباره سر و کله قورباغه ای چیزی پیدا نشه که خیلی بد می شد ... طی یه قرار نگفته هر دو در سکوت قدم می زدیم و من هر از گاهی که از دیدن منظره ای به وجد می یومدم چند لحظه مکث می کردم خوب نگاه می کردم و دوباره راه می افتادم ... فکری حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ... دلم می خواست در موردش با آراد حرف بزنم ... اما نمی دونستم چطور مطرحش کنم ...

  • ۰
  • ۰

 شاید اون عاشقم نبود(البته گفتم شاید!!!!!! اعتماد به سقفم تو حلقم!) ولی من که بودم....... تک تک سلولام اسم میلاد رو فریاد میزدن........ عشقه و دیوونگی دیگه چیکار کنم؟ از دست رفتممممممم!زیر چشمی به اتردین و میشا نگاه کردم که دیدم میشا هم فارغ از همه جا سرش رو گذاشته روشونه اتردین و داره از فرصت استفاده میکنه..... با تموم شدن آهنگ همه به خودمون اومدیم و براشون دست زدیم!سامیار هم گونه نفس رو بوسید و رفتن نشستن و من هم شربت تعارف کردم تا خستگی شون در بره.......

شقایق:

بعد چند دقیقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا.....خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو می مالیدم..... با اینکه میلاد اومده بود اما خو آدمم دیگه حوصله ام سر میره!!!!!!!!کتاب رمان جدیدی که سحر برام آورده بود رو برداشتم و رفتم صفحه آخرش!!!!! همیشه اول آخرش رو نگاه می کنم که اگه پایان داستان غمگین بود داستان رو نخونم اما اگه به خوبی و خوشی تموم شده بود تازه شروع می کنم به خوندن!!!!چند صفحه اولش رو که خوندم خیلی مسخره بود اما کم کم داشت مهیج میشد که با باز شدن در از حالت خوابیده در اومدم و مثل آدم نشستم!میلاد با یه لبخند نگاهم کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت...بهش لبخندی زدم و میلاد گفت:ـ تو که گفتی رمان نمی خونی ، پس چی شد؟!من: آخه اینو سحر داده بهم ولی قشنگه....میلاد به کتاب نگاهی انداخت و گفت:ـ منم می تونم بخونم؟

  • ۰
  • ۰

.. قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:
- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!
آرسن با خنده گفت:
- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!
همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:
- آراگل تو انگار متوجه نیستی ...
- نخیر این تویی که متوجه نیستی ... تو الان بیست و هشت سالته!

  • ۰
  • ۰

 با کنجکاوی در رو نیمه باز گذاشتم که دیدم سامیار پشت نفس وایساده و دونفری دارن ساز میزنن......... از دیدن این صحنه سر شوق اومدم و دستام رو بهم کوبیدم ولی با یاد آوری میلاد با تعجب به دور و برم نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم:ـ پس میلاد کوش؟!که ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد و شوکه ام کرد و من با ترس سرم رو چرخوندم که صورتم با کمی فاصله که حدود چهار انگشت هم نمیشد جلوی صورت میلاد قرار گرفت و نفسم حبس شد......از بس این حرکت غافل گیر کننده بود که نفس کشیدن یادم رفته بود و با قطع شدن صدای ویولن به خودم اومدم و صورتم رو از صورت میلاد دور کردم و سرم رو پایین انداختم...........میلاد که از این حرکت من خنده اش گرفت بود دهنش رو به گوشم چسبوند و گفت:ـ سلام عرض شد خانومم!منم با خجالت سلامی کردم(اوه اوه چه باحیا شدی تو!)و سعی می کردم خودم رو از حلقه دستاش دور بدنم خارج کنم که نذاشت و بیشتر به خودش فشارم داد و با لحنی که دلم رو آتیش میزد گفت:ـ دلم برات تنگ شده بود بی معرفت! چرا هی فرار میکنی؟!خنده ی ریزی کردم و گفتم:ـ میلاد ولم کن الان نفس اینا میان زشته .........میلادم اخم با نمکی کرد و گفت:ـ خب نامرد دلم برات تنگ شده بود تو که اصلا تحویل نگرفتی! سلامتم اگه یاد آوری نمی‌کردم داشتی می خوردی!باید سرم رو بالا میاوردم تا بتونم چشماش رو ببینم چون قدش خیلی بلند تر از من بود......وقتی به چشماش نگاه کردم حس کردم پاک پاکه و داره راستشو میگه و از این فکر حس خیلی خوبی تو قلبم نشست........در جوابش فقط لبخندی زدم و از بغلش جدا شدم که با صدای میشا نیم متر به هوا پریدم......

  • ۰
  • ۰

صبح با صدای بچه ها چشم باز کردم ... روی تخت تنها بودم ... حتما همه بیدار شده بودن ... کش و قوسی به بدنم دادم ... با حس خیسی سر شونه هام متوجه موهام شدم ... هنوز خیس بودن ... دیشب! قورباغه! آراد! سیخ نشستم سر جام ... وای آرادو بگو! صدای آرسن از بیرون بلند شد:
- ویولت ... بیدار نشدی هنوز؟!!!! ساعت داره ده می شه ... ما نشستیم علاف تو ...
پریدم جلو آینه ... چشمام حسابی پف داشتن ... دستی توی صورتم کشیدم موهام رو تند تند برس کشیدم و رفتم بیرون ... همه با چشمای پف کرده نشسته بودن سر سفره صبحانه! با دیدنشون خنده ام گرفت و گفتم:
- به به ... می بینم که کلا همه سحرخیزین! مثل خودم ...
همه خندیدن ... نگام چرخید روی آراد ... سرشو انداخته بود و زیر بدون اینکه نگام کنه داشت با نون جلوش ور می رفت ... منم خجالت کشیدم و راه افتادم سمت دستشویی ... بعد از شستن دست و صورتم رفتم نشستم سر سفره کنار آرسن روبروی سامیار ... آراد هم کنار دست سامیار نشسته بود ... آرسن دستی توی موهام کشید و گفت:
- خیسه؟!

  • ۰
  • ۰

    وقتی از دید ما خارج شدش سه تایی زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند طوری که مردمی که از کنارمون رد میشدن بهمون چش غره می رفتن ما هم یکم ساکت می شدیم بعد دوباره می ترکیدیم با صدایی سر بلند کردیم اتردین- میشه بپرسم برای چی خندتون گوش فلکو کر کرده با دیدنشون خندمونو به زور خوردیم ولی صورتامون از فشار خنده قرمز شده بود چند ثانیه بعد دوباره به حالت عادی برگشتیم پسرا نشستن رو به رومون 
سامیار-نفس اون دیوانو میدی 
میلاد-داداش نیت کن که میگن اولین بار درست درمیاد اینجوری نیست که هی فال بگیریا 
اتردین-خودت تنهایی فکر کردی
 میلاد با اتردین داشتن بحث می کردن سامیارم زل زده بود به صورت من منم نگامو نمی گرفتمو زل زده بودم بهش نمیدونم تو نگام چی دید که گفت سامیار-بیایید بابا من جوابمو گرفتم فال نمیخوام 
میلاد-ااا این مارو کچل کرد از بس گفت بریم فال بگیریم الان میگه نمیخوام سامیار یه چشم غره بهش رفت و اتردین گفت  
اتردین -حتما من بودم اولین نفر از ترس اینکه شوهر عمه ی سامیار زودتر برسه پریدم تو ماشین سامیار با چشمش ما رو نشون داد اون دوتا هم ساکت شدن 

  • ۰
  • ۰

از نظر خودم که فقط جبران مافات بوده ...
با حس چیزی رو پام سرم رو پایین گرفتم و از دیدن قورباغه سبز رنگ جیغ کشیدم و پاهام رو توی دلم جمع کرد ... آراد پرید طرفم و گفت:
- چی شدی؟!
- قو ... قو ... قو ...
- هان؟؟؟؟
- قورباغه بود ...
یه نگاه به زیر تاب کرد و انگار قورباغه رو دید ... چون خندید و با یه جست گرفتش ... با دیدن قورباغه تو دستای آراد چشمامو بستم و با ترس و چندش گفتم:
- اییییییییی ... بندازش اونور ... آدم کهیر می زنه ...
آراد یه قدم اومد طرفم و مرموذانه گفت:
- جدا؟!!!
تو نگاهش یه چیزی بود که منو ترسوند ... خودم رو بیشتر جمع کردم و آماده جیغ کشیدن شدم ...

 آراد یواش یواش بهم نزدیک شد و گفت:
- چته؟ چرا هی خودتو جمع می کنی؟ بیا نگاش کن چه خوشگله ... سبزه ... تازه روی بدنش خال هم داره ... شبیه زیگیل!
جیغ کشیدم:
- اییییییییییییییی

  • ۰
  • ۰

سر سودا هر که را با خط سبزت سر سودا باشد
 پای ازین دایره بیرون نهند تا باشد
 من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم داغ سودای توام سر سویدا باشد 
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر 
کز غمت دیده مردم همه دریا باشد 
از بن هر مژده ام آب روان است بیا
 اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
 چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآی 
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد 
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل
 آری سر گرانی صفت نرگس رعنا باشد
(بچه ها این جا معنی شو نوشتم هر کس نمیدونه متوجه بشه عاشق شده ای و تنها سعادت خود را در رسیدن به وصال معشوق می دانی اگر می خواهی به مراد دلت برسی باید از دل و جان بگذری و خالصانه به درگاه خدا نیایش کنی تا خدا به کمکت بیاید)
شقایق: 
نفس داشت برای خودش فال می‌گرفت و تو عالم خودش بود... میشا هم هر از گاهی زیر چشمی به اتردین نگاه می کرد و من هم چون سحر

  • ۰
  • ۰

.. بابا رفته بود ... اما حالا آینده مامان و آراگل بسته به شم اقتصادی من بود ... وگرنه خیلی قشنگ به خاک سیاه می نشستیم ... مغازه ها که رفته بود ... یه عالمه زمین هم داشتیم اونا هم رفته بودن ... فرش ها هم رفته بود ... اما هنوز خیلی از طلبکار ها باقی مونده بودن ... باید خونه رو هم می فروختیم و می دادیم بهشون ... در این صورت دیگه هیچی برای خودمون باقی نمی موند ... یه تیکه زمین هم لواسون داشتیم ... یه کم فکر کردم دیدم اگه بخوام اینجوری پیش برم مامان هم خیلی زود از دست می ره ... آراگل هم شانس ازدواجش خیلی پایین می یاد خودمم باید برم کارگر بشم ... پس تصمیم گرفتم ریسک کنم ... یکی از دوستای با خدای بابا که خیلی هم به من ایمان داشت اومد کمکم ... به بقیه طلبکارها چک مدت دار دادیم ... زمین رو فروختم و با پولش یه دهنه مغازه کوچیک کرایه کردم و چند تا تخته فرش هم انداختم توش ... این شد سرمایه اولیه کار من ... از صفر شروع کردم ... اگه کارم نمی گرفت اینبار دیگه بدبخت می شدم ... اما از اونجا که خدا خیلی هوامو داشت همه چیز جور شد ... همه چیز همونطوری شد که من می خواستم ولی بهترین سالای عمرم از دستم رفت ... اینقدر درگیر کار شدم که بعضی وقتا اسم خودم رو هم فراموش می کردم چه برسه به بقیه چیزا .... دوست دختر از زندگیم حذف شد ... مشروب و کثیف کاری حذف شد ... فقط شد کار و کار و کار ...