وقتی برگشتیم حالم خیلی بهتر شده بود ... کمتر توی فکر وارنا فرو می رفتم و راحت تر می تونستم مامی و پاپا رو هم به زندگی عادیشون بر گردونم ... شاید اینا همه اش از اعجاز عشق بود ... به روی خودم نمی آوردم ولی دیوونه وار عاشق آراد بودم ... اگه یه روز توی دانشگاه نمی دیدمش عین دیوونه ای می شدم که یه چیزی گم کرده ... با اینحال دست از شیطنت هم بر نمی داشتم ... هر دو در به در دنبال تهیه رزومه مون بودیم ... بیشتر دروس عملی شده بود و کمتر کلاس های تئوری داشتیم .. برای پایان نامه هم در به در دنبال تهیه یه فیلم کوتاه بودم ... خلاصه که وقت سر خاروندن نداشتم اما سر همین تمرین های عملی جاهایی که با آراد کار مشترک داشتیم اینقدر اذیتش می کردم که مجبور می شد با یه چشم غره منو بشونه سر جام ... خوشبختانه اذیت و آزار رامین هم کمتر شده بود ... اون هم از ما بدتر دنبال رزومه خودش بود ... اینقدر همه درگیر بودن که وقت برای گیر دادن به هم پیدا نمی کردن ... این وسط جای نگار خیلی خالی بود ... دو ترمی می شد که انتقالی گرفته و رفته بود شیراز ... نامزد کرد و رفت ... بعد از رفتن اون من خیلی تنها شدم چون دیگه آراگل هم نبود ... اما خوشحال بودم که حداقل آراد رو دارم ... روزها پشت سر هم سپری می شدن ... یکی پس از دیگری و روز به روز فشار کار روی ما بیشتر می شد ... آراگل هم خیلی وقتها کمکم می کرد ... انگار اون هم دوست داشت بورسیه رو من به دست بیارم ... بالاخره زمان امتحان ها رسید ... همه رو با استرس یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم ... خیلی ها به خاطر اینکه ترم های قبل معدل های خوبی کسب نکرده بودن استرسی نداشتن چون دیگه امیدی به گرفتن بورسیه نداشتن ولی من و چند نفر دیگه بدجور تب بورسیه داشتیم ... آرسن هم دقیقا به اندازه من نگران بود و هر روز چک می کرد ببینه چی کار کردم ... حتی توی فیلمم برای پایان نامه راضی شد یه نقش کوچیک داشته باشه و کار منو خیلی راحت کرد ... امتحان ها هم یکی پس از دیگری سپری شدن ... رزومه ها ارائه شد ... پایان نامه ها ارائه شد و همه نشستیم منتظر نتیجه ... چه روزای گندی بود!!! آراگل و مامانش به قول خودش اینقدر نذر و نیاز کرده بودن که اسلام رو ترکونده بودن ... آراد اصلا اعصاب نداشت و من جرئت نداشتم سر به سرش بذارم ... خودم هم حوصله چندانی نداشتم ... به خصوص که می دونستم مهلتی که رامین بهم داده هم تموم شده و دوباره سر و کله اش پیدا می شه ... دو هفته پر استرس سپری شد تا اینکه آراگل خبر داد جوابا اومده ... اینکه چه جوری حاضر شدم و چه جوری خودم رو به دانشگاه رسوندم بماند ... توی راه مدام به دانشگاه فحش می دادم که چرا با تلفن خبر ندادن ... اگه قبول شده باشم باید زنگ می زدن و خبر می دادن ... کم چیزی که نبود! ولی شاید انتظار من هم از اونا زیادی بود! همزمان با آراگل و آراد رسیدم ... بیچاره آراگل هم اومده بود ... توی کریدوری که نتایج رو به برد زده بودن غوغا بود ... جلوی در کریدور ایستادم ... پاهام می لرزید ... اصلا دیگه نمی تونستم راه برم ... آراگل هلم داد و گفت:
- برو دیگه ... چرا ایستادی؟
- نمی تونم آراگل ... پاهام جون نداره ...
آراد عصبی گفت:
- پس برو اونور بذار من برم ببین چی شده!
حرصم گرفت خواستم جلوش پامو دراز کنم بخوره زمین که سریع فهمید و از روی پام رد شد و رفت ... آراگل با خنده گفت:
- خوبه استرس هم داری ... دختر برو ببین چه کردی!
نگاه یه سری از بچه های کلاس که اونجا بودن روی من یه جور خاصی بود ... انگار داشتن به یه موجود عجیب غریب نگاه می کردن ... از نگاهاشون تعجب کردم و ته دلم روشن شد ... بالاخره دل رو به دریا زدم و راه افتادم سمت برد ... صدای رامین وسط راه متوفقم کرد:
- همین امشب خدمت می رسیم خانوم آوانسیان! به پدرتون هم خبر بدین بی زحمت ...
اینقدر اعصابم متشنج بود که گفت:
- گمشو بابا!
خواستم به راهم ادامه بدم که کیفم رو کشید و گفت:
- اگه فکر کردی می ذارم با اون بچه پرو بری هالیفاکس عشق و صفا کاملا کور خوندی ... الوعده وفا! ما امشب می یام خواستگاری ... توام زن من میشی ... منم نمیذارم زنم هیچ جایی بره ... شیرفهم شد؟
این داشت چی می گفت؟ یعنی جدی جدی من؟!!! دیگه به حرفاش گوش نکردم رفتم سمت برد ... آراد کنار برد ایستاده بود ... چشماش برق می زد و به من خیره شده بود! اینا چشونه؟ چرا اینجوری به من نگاه می کنن؟ رفتم جلوتر ... روی برد خیره شدم ... به چشمام شک کردم ... دوباره و سه باره ... اما درست می دیدم ... نا خودآگاه چشمامو بستم و جیغ زدم:
- وای خدا!
همزمان دستم رفت سمت سینه ام و روی سینه ام صلیب کشیدم ...