داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

اکثر شبهای تعطیل می رفتم کنار ساحل ... به بچه های کلاس ... بچه های خوبی بودن ... هر کدوم که اهل کار خلافی بودن هم توی جمع حداقل کاری نمی کردن ... یکیشون گیتار می زد ... یکیشون هم ترومپت و کنار ساحل فضایی درست می کردن رویایی ... بعدش بعضیا می رفتن شنا و بقیه هم به کارای مورد علاقه شون می رسیدن ... خلاصه که خیلی فاز می داد ... سوار ماشین آراد شدم و راه افتادیم ... آراد هم شده بود سرویس من ... همینطور که توی آسانسور مجبور بود دائم همراهیم کنه با ترفندهایی که آراد پیاده کرده بود نسبت به قبل خیلی بهتر شده بودم ... اما هنوز هم از تنهایی سوار شدن وحشت داشتم ... فقط با خودش راحت بودم ... کنار اقیانوس ماشین رو روی شن ها پارک کرد ... بقیه بچه ها زودتر از ما اونجا جمع شده بودن ...
با دیدنمون جیغ و هوراشون بلند شد و منم آژیر کشون پریدم وسطشون ... آژیر استعاره از همون جیغ بنفش خودم ... النا و ناتالی بین خودشون برام جا باز کردن و من در حالی که برای ویلیام که مشغول گیتار زدن بود دست می زدم نشستم ... ناتالی در گوشم زمزمه کرد:
- باز بگو نه ...
نگاش کردم و گفتم:
- چی رو؟
- چطور باور کنم بین تو و آراد چیزی نیست؟
زل زدم به ویلیام و گفتم:
- ول کن این بحثو دیگه ... بیخیال! آهنگو حال کن ...
بی توجه به حرف من گفت:
- نگاش کن ... نشسته اون گوشه ولی همه حواسش به توئه ...
برای اینکه از سر خودم بازش کنم گفتم:
- شایدم به تو ...

  • ۰
  • ۰

 برای آمرزش حافظ دعا کردم و بعد از نیتم که صد در صد آراد بود چشمامو باز کردم و گفتم:
- بخون ...
اینبار نوبت آراد بود که چشماشو ببنده ... چشماشو بست و با صدای قشنگش شروع به خوندن کرد:
- از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان رمیده ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده ای
منعم مکن ز عشق دمی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای ...
با تعجب به آراد نگاه کردم ... هنوز چشماش بسته بود و لرزش پلکش رو حس می کردم ... نگاهم چرخید سمت فرزاد ... قیافه اونم اینبار حدی بود ... دستی زد سر شونه آراد و گفت:
- آن سرزنش که کرد تو را دوست آرادا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای
من خنده ام گرفت ولی اون دو تا توی یه حال و هوای دیگه ای بودن ... اخمای فرزاد در هم بود و چهره آراد ... فقط می تونستم بگم داغونه! این بهترین توصیف بود برای حالت اون لحظه اش ...

  • ۰
  • ۰

آراد گفت:
- بریم ... فرزاده ...
با تعجب گفتم:
- ماشین اون که مشکی بود ...
در سمت راننده باز شد ... فرزاد با نیش گشوده پرید پایین و گفت:
- به سلام! خانوم و آقای دانشجو ... دانشگاه خوش گذشت دلبندانم؟
آراد در حالی که داشت با دقت به ماشین نگاه می کرد گفت:
- جای تو که خالی نبود ...
- از تو که خیری به من نمی رسه ... از ویولت می گیرم ...
آراد با شوخی اومد طرفش هولش داد و گفت:
- چیی می گیری؟ نکبت! بپر بالا بریم ...
- ماشین خودته ... خودت بشین که بهش عادت کنی ...
آراد بی حرف رفت سمت راننده و سوار شد ... تعجب کردم ... ماشین آراد! پس ماشین خریده بود ... در عقب رو باز کردم و با یه جست پریدم بالا ... آراد که تعجبم رو از نگام خوند گفت:
- خریدم که بزنی داغونش کنی ... چطوره؟ می پسندی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- شاسی بلند دوست ندارم ...

  • ۰
  • ۰

 هر آن انتظار داشتم در رو ببنده و آسانسور به حرکت در بیاد ... من بمونم و یه اتاق تنگ و جیغ هایی که مطمئن بودم می کشم ... اما سریع پشت سرم اومد تو ... اونجا بود که فهمیدم آراد حرف بزنهبهش عمل می کنه ... دکمه لابی رو فشار داد و گفت:
- حالا دستات رو آروم از میله رها کن ... بیا یواش یواش با هم طبقه ها رو بشماریم ... قبول؟
دستامو که عرق سر لیزشون کرده بود محکم تر به میله گرفتم و گفتم:
- نه نه ...
- نترس ویولت ... نمی افتی ... یه بار امتحان کن ....
تحکم و اطمینان توی صداش وادارم کرد دستامو رها کنم ... ولی محکم مشتشون کردم و چشمامو هم سفت فشار دادم روی هم ... آراد شروع کرد به شمردن:
- شونزده ... پونزده ... چهارده ...
رو به من گفت:
- به من نگاه کن ...
- نه ... نه ...
- چرا اینطوری نفس می کشی؟ چشاتو باز کن به من نگاه کن ... بشمار ...
داشت بغضم می گرفت ... چشمامو باز کردم ... داشت با نگرانی نگام می کرد ... چشمام لبریز از اشک بود ... با صدای لرزان در حالی که سعی می کردم خودم با مهربونی چشماش آروم کنم تکرار کردم:
- یازده ... ده ... نه ... هشت ...
آراد با لبخند با هام تکرار می کرد ... درست عین بچه ای که بخوان بهش شمردن رو یاد بدن و عجیب اینجا بود که داشتم آروم می شدم ... وقتی آسانسور ایستاد نفسم رو با صدا فوت کردم بیرون و گفتم:
- آخیش!!!

  • ۰
  • ۰

 روی تخت غلتی زدم و به سقف خیره شدم ... یه لحظه یادم نیومد کجام! با دقت به در و دیوار نگاه کردم و سیخ نشستم سر جام ... تازه یادم افتاد ... هالیفاکس! خواستم کش و قوسی به بدنم بدم که صدای زنگ در بلند شد ... یه تک زنگ کوتاه ... دینگ! پریدم سمت در ... بدون نگاه کردن به وضع ظاهریم ... از چشمی نگاه کردم و با دیدن آراد مشتاقانه در رو باز کردم ... آراد با دیدن من سرش رو انداخت زیر و گفت:
- سلام ...
از خنده گوشه لبش متعجب شدم و نگاهی به خودم انداختم ... وای خدای من! چه وضعی! یه لباس خواب گل گلی که خیلی مسخره بود و فقط برای راحتی می پوشیدمش ... آستین نصفه بود و بلندیش هم تا سر زانوهام بود ... موهام هم مطمئن بودم هر کدوم به سمتی متمایل شدن ... سریع پریدم تو و گفتم:
- وای!
اینبار خنده اش گرفت و گفت:
- صبح به خیر انگار بد وقتی مزاحم شدم خانوم شلخته ...
دویدم سمت اتاقم و در همون حالت داد زدم:
- بیا تو آراد ... من الان لباس عوض می کنم ...
چه زود بخشیدمش! توی دلم یم دونستم که باید زودتر از این هم می بخشیدم اما دوست داشتم عذر خواهی کنه که کرد ... پس چه دلیلی برای کینه بیشتر؟! جلوی آینه میز توالت تازه متوجه وضع افتضاح صورتم شدم ... همه آرایشم ریخته بود ... زیر چشمام سیاه سیاه! خوبه آراد در نرفت ... حق داشت بگه شلخته! نخیرم حق نداشت! هر چی هم من شلخته باشم اون که نباید به روم بیاره ... از کل کل با خودم خنده ام گرفت ... تند تند لباس عوض کردم ... یه شلوار برمودای مشکی تنگ تنم کردم به یه تاپ مشکی و سفید تنگ و خوشگل ... موهامو هم شونه کشیدم و آرایش ریخته شده روی صورتم رو با شیر پاکن پاک کردم ... تل سفیدی روی موهام زدم و وقتی خیالم از بابت خودم راحت شد رفتم از در اتاق بیرون ... آراد داخل راهرو ایستاده بود ... چشمامو گرد کردم و گفتم:
- بیا تو دیگه ... چرا اونجا ایستادی؟

  • ۰
  • ۰

 من-نه مثل اینکه باورت شده من کیسه برنجم رو به روم رو صندلی نشسته بود و فقط نگام می کرد منم ترجیح دادم سکوت اختیار کنم بعد چند دقیقه دستشو چند بار کلافه فرو کرد تو موهاشو رفت دراز کشید رو تخت و دستشو دراز کرد سمتم
سامیار-واقعا میخوای بری؟
من-بلی این تنها آرزوی اینجانب نفس فروزان است 
نشست روی تخت
سامیار-میشه جدی باشی؟ سرمو تکون دادم که گفت
سامیار-من نمیذارم بری 
از روی کاناپه بلند شدم و رفتم سمت در
من-برو بابا من بخوام برم میرم کسی هم جلو دارم نیست
دستم روی دستگیره در بود که اون یکی بازوم کشیده شد چسبوندم به دیوار با اون یکی دستم که آزاد بود سعی کردم دستمو که با دستش محکم چسبونده بود به دیوار جدا کنم ولی اون یکی دستمم گرفت تو دستش و گذاشت رو قلبش با دستم کوبیده شدن دیوانه وار قلبش به قفسه سینه اش رو حس می کردم از بین دندونای کلید شدش گفت
سامیار-لعنتی من نمیذارم بری نه حالا نه هیچ وقت دیگه فهمیدی؟
فهمیدی رو همچین بلند گفت که پرده ی گوشم پاره شد ولی لذتی که از حرفش بهم دست داد به کر شدنم می چربید از دیوار جدام کرد و سرمو چسبوند به قلبش خدای من چه ملودی قلبم آرامش و مثل خون تو بدنم پمپاژ کرد

  • ۰
  • ۰

  مامان که از اولم مخالف رفتنم بود گفت
 مامان-حالا امیر شاید جوابش منفی بود
بابا-دخترم نظرت چیه؟
سحر-من که جای تو بودم نه نمی گفتم بابا تو عجب شانسی داری خدای من پاریس فکرشو بکن توی دلم گفتم تو که جای من نیستی سعی کردم ناراحتیم رو نشون ندم
من-راستش بابا این یکی از آرزوهامه یعنی بود تا قبل اینکه بیام اینجا ولی الآن که دیگه 8 ماهه دارم درسمو ادامه میدم نمی تونم ولش کنم که باید فکر کنم
سحر- عمو این داره ناز میکنه وگرنه از خداشم هست 
با خندیدن به حرفش یکم رنگ و بوی حقیقت دادم که بابا شک نکنه بعد 8 ماه یهو نظرم صدوهشتاد درجه اونم برای 8 ماه درس خوندن که به راحتی جبران می شد عوض شده.فرداش که من و میشا و شقایق زودتر بیدار شده بودیم و داشتیم میز صبحونه رو می چیدیم میشا گفت
میشا-نظرت چیه نفس میری یا موندنی هستی؟در حالی که آبمیوه رو میذاشتم روی میز جواب دادم
من-میرم 
خودمم نمی دونم از کجا این صدای قاطع اومد و گفت میرم شقایق که داشت ظرفای مربا و عسل رو می چید رو میز دستش رو هوا موند
شقایق-شوخی می کنی پس سامیار چی؟
من-دیشب تا صبح به همین موضوع فکر می کردم اگه علاقه ای بهم داشت توی این هشت ماه زبون باز می کرد
میشا-دیوونه سامیار که بیشتر از این میلاد و اتردین شیش میزنه
من-کجا تو هم دلت خوشه دو تا حرکت ازش دیدیم مگه اون حرکتا دال بر عشقش میشه
شقایق- باوو بابا لفظ قلم دال پایین دیپلمه حرف بزن ما هم بفهمیم

  • ۰
  • ۰

 -فرانک حالا چه عجله ای داری اول یه چیزی سفارش بدیم بعد صحبت می کنیم می خواستم بگم ای من کوفت بخورم تو بنال جون به لبم کردی فرانک با اشاره دستش خواست که منو براش بیارن 
فرانک-چی سفارش بدم؟
من-یه فنجون اسپرسو بدون شیر و شکر
فرانک-خیلی تلخ میشه ها
من-عادت دارم 
یه 6 هفت دقیقه ای تو سکوت گذشت دیگه داشتم کلافه می شدم که گوشیم زنگ خورد سامیار بود با دیدن اسمش بی اختیار لبخند رو لبم نشست همزمان با زنگ خوردن گوشیم سفارشامونو هم آوردن 
من-جانم 
سامیار-جانت بی بلا خانومم 
من-خوبی عشقم؟
سامیار-شما خوب باشی بنده هم خوبم
من-کجایی؟
سامیار-یه جای خوب اصلا نمیدونی که پر دختر جات خالی 
من-سااااااامیار
سامیار-به فدات 
من- خدانکنه
سامیار- زنگ زدم بگم قرارمون یادت نره
من-نه مواظب خودت باش خداحافظ

  • ۰
  • ۰

  میلاد رفت اونور تر اما کمرم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند.یکم نگاهش کردم و چشام رو بستم تا بیخیال شه و بخوابه... اما حس کردم داره صورتش بهم نزدیک تر میشه. نفساش رو حس می کردم... نخواستم چشام رو باز کنم... خودمو زدم به نفهمی!قلبم دوباره شروع کرد به تند تند زدن و حرارتم زد بالا.....حس کردم بازم نزدیک تر شد که تا خواستم حرفی بزنم........... 
نرمی لباش رو روی لبم حس کردم و دلم هوری ریخت پایین..... هنوز چشام بسته بود و هیچ کاری نمی تونستم بکنم.... نفسم رو حبس کرده بودم که با خودم گفتم الآنه که خفه شم که بعد چند ثانیه لباش رو از رو لبام برداشت... اولین بوسه ام چقدر شیرین بود درحالی که خودم هیچ کاری نکردم! (شما فکر کنید تو شوک بودم!)آروم چشمام رو باز کردم و بدنم رو تکونی دادم که میلاد تو جاش نیم خیز شد و من سریع روم رو برگردوندم تا نگاهش نکنم خو خجالت می‌کشیدم!!!!(بابا با حیا!)وقتی کامل رفتم زیر پتو با به یاد آوری اون صحنه دوباره یه لبخند زدم که وجدانم بهم اخم کرد و ضدحال زد بهم! و بعد چند ثانیه خواب چشمام رو ربود........

از میشا و شقایق خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشینم دستم به دستگیره ماشین بود که گوشیم زنگ خورد شماره رو نگا کردم ناشناس بود بیخیال جواب دادن شدم و سوار ماشین شدم ولی بیخیال نمی شد انقدر زنگ زد که آخر مجبور شدم جواب بدم
من-بله بفرمایید
ناشناس-سلام
من-سلام امرتون رو بفرمایید خانوم صداش همراه باشک و تردید شد
ناشناس-نفس شمایی؟

  • ۰
  • ۰

 با میلاد رفتیم سوار ماشین شدیم. یه بسته آدامس از کیفم درآوردم و یکی به میلاد تعارف کردم و یکی هم خودم انداختم بالا!!!!!بعد از اون رفتیم لب ساحل جایی که من عاشقش بودم... من به تنهایی رفتم تا یه جای باحال واسه خودمون پیدا کنم اونم رفت یه چیزی از تو ماشین بیاره که به من نگفت چیه!نیم ساعت دیگه دقیقا غروب میشد و من این منظره دریا با غروب آفتاب رو خیلی دوست داشتم. تو دلم میلاد رو تحسین کردم. واقعا که خیلی مهربون و دوست داشتنیه!برگشتن میلاد پنج دقیقه طول کشید. به دستش که نگاه کردم دیدم با خودش گیتارش رو آورده!با خوشحالی گفتم:ـ تو بلد بودی بزنی و به من نگفتی؟؟!
میلاد: آره میخواستم غافل گیر بشی!خندیدم و 
گفتم:ـ وایییییی میلاد خیلی گلی!
میلاد: شما بیشتر!به گیتارش اشاره ای کردم و گفتم:ـ حالا نمیخوای برام بزنی؟!میلاد: چرا عزیزم صبر کن!پنج دقیقه داشتم سوال پیچش میکردم که بالاخره خورشید کم کم آماده غروب کردن بود و میلاد گیتارش رو برداشت و شروع کرد... با شنیدن صدای گیتار لبخندی روی لبم اومد و بعدش صدای میلاد که همراه گیتار آواز می خوند دلم رو هوری ریخت پایین... صداش به قدری جذاب و گیرا بود که همه داشتن به سمت ما نگاه می‌کردن و حسابی جلب توجه کرده بود و جالب تر از اون آهنگی بود که می خوند... صداش گوش آدم رو نوازش می‌کرد...:
(بچه ها من خودم این آهنگ رو گوش نکردما!)
خنده هامو با تو تقسیم می کنم زندگیمو به تو تقدیم می کنم مگه نمی بینی غرق خواهشم من کنار تو پر از آرامشم