داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 روی تخت غلتی زدم و به سقف خیره شدم ... یه لحظه یادم نیومد کجام! با دقت به در و دیوار نگاه کردم و سیخ نشستم سر جام ... تازه یادم افتاد ... هالیفاکس! خواستم کش و قوسی به بدنم بدم که صدای زنگ در بلند شد ... یه تک زنگ کوتاه ... دینگ! پریدم سمت در ... بدون نگاه کردن به وضع ظاهریم ... از چشمی نگاه کردم و با دیدن آراد مشتاقانه در رو باز کردم ... آراد با دیدن من سرش رو انداخت زیر و گفت:
- سلام ...
از خنده گوشه لبش متعجب شدم و نگاهی به خودم انداختم ... وای خدای من! چه وضعی! یه لباس خواب گل گلی که خیلی مسخره بود و فقط برای راحتی می پوشیدمش ... آستین نصفه بود و بلندیش هم تا سر زانوهام بود ... موهام هم مطمئن بودم هر کدوم به سمتی متمایل شدن ... سریع پریدم تو و گفتم:
- وای!
اینبار خنده اش گرفت و گفت:
- صبح به خیر انگار بد وقتی مزاحم شدم خانوم شلخته ...
دویدم سمت اتاقم و در همون حالت داد زدم:
- بیا تو آراد ... من الان لباس عوض می کنم ...
چه زود بخشیدمش! توی دلم یم دونستم که باید زودتر از این هم می بخشیدم اما دوست داشتم عذر خواهی کنه که کرد ... پس چه دلیلی برای کینه بیشتر؟! جلوی آینه میز توالت تازه متوجه وضع افتضاح صورتم شدم ... همه آرایشم ریخته بود ... زیر چشمام سیاه سیاه! خوبه آراد در نرفت ... حق داشت بگه شلخته! نخیرم حق نداشت! هر چی هم من شلخته باشم اون که نباید به روم بیاره ... از کل کل با خودم خنده ام گرفت ... تند تند لباس عوض کردم ... یه شلوار برمودای مشکی تنگ تنم کردم به یه تاپ مشکی و سفید تنگ و خوشگل ... موهامو هم شونه کشیدم و آرایش ریخته شده روی صورتم رو با شیر پاکن پاک کردم ... تل سفیدی روی موهام زدم و وقتی خیالم از بابت خودم راحت شد رفتم از در اتاق بیرون ... آراد داخل راهرو ایستاده بود ... چشمامو گرد کردم و گفتم:
- بیا تو دیگه ... چرا اونجا ایستادی؟
نگاهی به ظاهر من کرد و بر عکس همیشه که زود نگاشو می دزدید اینبار کمی بیشتر نگام کرد ... بعد خیلی آقا وار کفشاشو در آورد و اومد تو ... رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:
- صبحونه خوردی؟ چی شد اول صبحی یاد من کردی؟
- آره یه چیزی سر هم بندی کردم ... اومدم بریم دانشگاه ...
- واجبه حتما بریم؟
- آره دیگه ... باید خودمون رو معرفی کنیم و برنامه کلاس هامون رو بگیریم ...
- باشه ... پس فقط وقت بده صبحونه بخورم ...
- باشه راحت باش ... می خوای من برم توی واحد خودم کارت که تموم شد ...
رفتم وسط حرفش و در حالی که تند تند خامه شکلاتی روی نونم می مالیدم گفتم:
- نه نه الان آماده می شم ...
همینطور که نون رو گاز می زدم از آشپزخونه رفتم بیرون ... آراد با تحسین گفت:
- چه همه جا برق می زنه!
با افتخار گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه می شه کرد!
- کدبانویی بودی خبر نداشتیم!
- بله ... من هنر پنهان زیاد دارم ...
نمی دونم آراد از حرفم چه برداشتی که کرد که لبخند نشست گوشه لبش و سرش رو تکون داد ... من هم بی خیال رفتم سمت اتاقم یه کیف اسپرت با بند بلند مشکی برداشتم ... کج انداختم سر شونه ام و بعد از برداشتن مدارک لازمم رفتم از اتاق بیرون ... هنوز داشتم نون تستم رو گاز می زدم ... با دهن پر گفتم:
- بریم من آماده ام ...
اینبار موشکافانه تر نگام کرد و گفت:
- اینطوری؟!
وضع ظاهریم خیلی هم خوب بود .. با تعجب گفتم:
- چشه؟!
- هیچی هیچی ... بشین راحت صبحونه ات رو بخور ... بعدش می ریم ...
- نه نه کافیه بریم ...
دیگه حرفی نزد از جا بلند شد و هر دو زدیم از خونه بیرون ... جلوی در آسانسور که ایستاد باز رنگ من پرید ... برگشت طرفم و گفت:
- ببین! ترس که نداره ... فقط به این فکر کن که روزی هزار نفر شایدم بیشتر دارن از این آسانسور استفاده می کنن و هیچ کدوم هم هیچ بلایی سرشون نمی یاد ... اوکی؟
مثل بچه ها با لج گفتم:
- نمی خوام ...
لبخندی زد و گفت:
- دهه! بچه جون ... باید بخوای مگه دست خودته؟
آسانسور ایستاد ... آراد در رو باز کرد و به من گفت:
- برو داخل ...
- تو اول ...
- برو تو ... من پشتتم ...
- نکنه درو ببندی بری ها ...
- نه دیوونه ... به سرم که نزده ... برو تو ...
نباید بهش اعتماد می کردم ... اونم با بلاهایی که تا به حال سر هم آورده بودیم ... اما ناچارا رفتم داخل ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی