داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

آراد گفت:
- بریم ... فرزاده ...
با تعجب گفتم:
- ماشین اون که مشکی بود ...
در سمت راننده باز شد ... فرزاد با نیش گشوده پرید پایین و گفت:
- به سلام! خانوم و آقای دانشجو ... دانشگاه خوش گذشت دلبندانم؟
آراد در حالی که داشت با دقت به ماشین نگاه می کرد گفت:
- جای تو که خالی نبود ...
- از تو که خیری به من نمی رسه ... از ویولت می گیرم ...
آراد با شوخی اومد طرفش هولش داد و گفت:
- چیی می گیری؟ نکبت! بپر بالا بریم ...
- ماشین خودته ... خودت بشین که بهش عادت کنی ...
آراد بی حرف رفت سمت راننده و سوار شد ... تعجب کردم ... ماشین آراد! پس ماشین خریده بود ... در عقب رو باز کردم و با یه جست پریدم بالا ... آراد که تعجبم رو از نگام خوند گفت:
- خریدم که بزنی داغونش کنی ... چطوره؟ می پسندی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- شاسی بلند دوست ندارم ...
اینبار نگاه شوخش جدی شد و گفت:
- جداً؟
- اوهوم ...
نفس عمیقی کشید و حرفی نزد ... فرزاد با سرخوشی گفت:
- خوب ... کجا بریم؟
قبل از من آراد گفت:
- بریم پارک ...
فرزاد برگشت عقب و گفت:
- بهه! اینو باش ...
بعد چرخید سمت آراد و گفت:
- پسر تو تهران کم پارک رفتی؟ دل بکن دیگه ... بیا بریم یه ساحلی جایی ... چهارتا حوری ببین حال کن ...
آراد خیلی خونسرد انگار که به این حرفای فرزاد عادت داشت گفت:
- نیازی ندارم ... آدرس spring garden public رو بگو ...
- به چه خوش اشتها ... برو بابا ... بیچ راست ..
***
وسط چمنزار ایستادم و با ذوق گفتم:
- اینجا بهشت ... مگه نه؟ جون من نگین نه ...
دور تا دورم چمن بود و گل ... از وسط بوته های گل جوی آبی رد می شد و صدای شر شر آب روح رو نوازش می کرد ... اینقدر همه چیز سب و گل ها رنگ و وارنگ بود که دوس داشتم اون وسط موهامو دم موشی ببندم و عین بچه ها ورجه وورجه کنم .. دنبال یه پروانه ... یا شایدم برای بالا رفتن از درخت و گرفتن یه پرنده ... آراد با لبخند گفت:
- می دونستم خوشت می یاد ...
فرزاد هم که از هیجان من به هیجان اومده بود گفت:
- تازه ما اینجا مقبره حافظ هم داریم ...
با تعجب و چشمای گرد شده نگاش کردم ... خندید و گفت:
- والا! بیا تا نشونت بدم ...
با آراد دنبالش راه افتادیم ... جلوی آلاچیق با مزه ای ایستاد و گفت:
- بفرما ...
راست می گفت ... آلاچیقه خیلی شبیه مقبره حافظ ساخته شده بود ... با این تفاوت که سقفش قرمز رنگ بود ... با ذوق گفتم:
- آخه کاش یه دیوان حافظ هم داشتیم ...
آراد با لبخند گفت:
- دلت فال می خواد؟
- آره ... هوس کردم ...
- من یه کم از اشعار حافظ رو حفظم ... یه شعر برات می خونم ... توام نیت کنم ...
چشمامو بستم و با شوق سرم رو تکون دادم ... فرزاد گفت:
- فاتحه بلدی برای مرحوم بخونی؟
- نوچ ... ولی دعا که بلدم بکنم ... براش از خدا طلب مغفرت می کنم ...
هر دو در سکوت نگام کردن ... پس آراد اشعار حافظ رو هم حفظ بود ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی