با بی میلی رفتم تو آشپزخونه و از بین آب پرتقال و قهوه ، آب پرتقال رو ترجیح دادم و یکم از میوه هایی که تو بشقاب بود رو خوردم و سریع رفتم تو اتاق و مانتوی سفیدم رو پوشیدم و جین یخی و شال به همون رنگ هم سرم کردم و یه آرایش مختصر هم کردم و از اتاق زدم بیرون. میلاد یه نگاه به تیپم کرد و گفت:ـ سویی شرت که یادت رفت!من: بیخیال بابا مگه هوا چقدر سرده؟!
میلاد: اونجا خیلی سرده!رفتم سویی شرتم رو آوردم و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم.میلاد گفت که راهش یکم دوره از اینجا و من تا وقتی که رسیدیم با آهنگ ملایم توی ماشین چشمام رو بستم تا بازم بخوابم!!!!
................................................ .....
وقتی بیدار شدم دیگه دلم نمیخواست بخوابم و به منظره سر سبز بیرون چشم دوختم.
میلاد: دیگه چیزی نمونده الان می رسیم!با خنده نگاهش کردم و
گفتم:ـ از کجا فهمیدی من بیدارم؟!
میلاد: تو هر کاری کنی من می فهمم!!!!!شونه ای بالا انداختم و بازم به بیرون خیره شدم که درهمین لحظه ماشین وایساد. میلاد پیاده شد و من هم پیاده شدم. اونجایی که ما بودیم سنگی بود و دور و اطرافش تماماً درخت و سبزه... همونطور ایستاده بودم و داشتم با شگفتی به منظره زیبای روبه روم نگاه میکردم که میلاد بازومو گرفت و گفت:ـ این چیزی نیست، باید بریم جلو تر این روستائه چیزای قشنگ تری هم هست!با ذوق باهاش همراه شدم و هرچی جلو تر میرفتیم راه شنی میشد و بوی سبزه و خاک بیشتر میشد و لذتی غیر قابل وصف به آدم میبخشید. علف های