داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

تو راه من فقط میزدم تو سرم..یک ربع بعد پسرا هم اومدن ولی اتردین انگار که با یکی دعوا کرده..محل ندادم رفتم تو اتاق می خواستم لباسامو دربیارم که اتردین اومد تو اتاق
من:هوی چته روانی ترسیدم...
اتردین:میشا بشین کارت دارم..
من:من با شما کاری ندارم..
دستمو گرفت انداختتم رو تخت گفت:
اتردین:وقتی بهت میگم بشین یعنی بشین..
من:خب بگو چیکارم داری؟
اتردین:اون پسره مزاحمته؟
من:کی؟
اتردین:همونی که داشتی باهاش حرف میزدی..
من:آهان..اره..
اتردین:نترس دیگه مزاحمت نمیشه چون حالشو گرفتم..
من:چی؟؟؟
-دیگه مزاحمت نمیشه..
-اتردین چیکار کردی؟
-هیچی..
-ممنون بابت کمکت..
-خواهش میکنم.این کارو چون بهت مدیون بودم انجام دادم..
-مدیون بودی؟؟
-چون یکدفعه سرهمین یارو بهت تهمت زدم..
-گفتم که مهم نبود.ولی ممنون از کمکت..
بعدم از اتاق رفتم بیرون.خدا رو شکر که اتردین کمکم کرد..یکم با بچه ها tv دیدیم که پسرا اومدن جلومون نشستن.سامیارگفت:
سامی:به نظرتون با این استاد خلفی یکم زیادی گرم نبودید؟
من:به نظرتون شما هم یکم تو کارایی که بهتون ربط نداره دخالت نمیکنید؟؟
سامی:وقتی 4 تا بزرگتر دارن حرف میزنن شما ساکت باش...
من:اگه اون بزرگترا شمایید که باید بگم واقعا براتون متاسفم..ما با استاد خلفی فقط چون چند ترم باهاش داشتیم و یکم شلوغ کاری کردیم انقدر صمیمی هستیم همینو بس..
بعدم پا شدم رفتم تو اتاق.زنگ زدم به خونه به مامان اینام زنگ زدم گفتم که اونا هم 2هفته ی دیگه بیان.چون همه با هم بیان بهتره.حداقل پسرا رو یک موقع مشخصی بیرون می کنیم..
رو تخت دراز کشیدم که یاد مهمونیه تفضلی افتادم یک لباس داشتم خیلی قشنگ بود ولی یک از پشت باز بود.همونو تصمیم گرفتم بپوشم...

ساعت7بود که بیدار شدم نفهمیدم کی خوابم برد..رفتم کتابی که خریده بودیمو تا اونجایی که استاد خلفی درس داده بود رو بخونم..نمیدونم چرا ولی دوست داشتم درس این استادو بخونم.استاده خیلی باحالی بود.من که باهاش حال میکردم..یک ساعتی بود که داشتم میخوندم که در اتاق باز شد و شقی اومد تو.
شقی:چیکار داری میکنی؟
من:دارم درس میخونم.نمیخوام رو هم تلنبارشه..
شقی:بابا بچه درس خون..
من:برو بابا..
شقی:حالا کی تموم میشه؟
من:تموم شد..
شقی:خب میشا توچی میخوای واسه مهمونی بپوشی؟؟
لباسمو بهش نشون دادم که گفت:میشا اتردین گیر میده ها..پشتش بازه..
من:غلط کرده..چی کارمه که میخواد بهم گیر بده..بعدشم مهمونیه که مشکلی نیست توش بپوشم.همه از خارج اومدنو از این بازتراشم اونجا دیدن..
شقی:خب اینو که راست میگی..
من:شام چیه؟
شقی:کوفت.
من:یعنی چی؟
شقی:یعنی نداریم..
من:ای بابا.من گرسنمه..
شقی:عیبی نداره برات میوه بیارم..
من:نه بابا خودم میرم برمیدارم..
باهم رفتیم تو آشپزخونه که من یک سیب برداشتم گاز زدم و رفتیم با هم فیلم ترسناکیو که شقی خریده بودو ببینیم..
*********

آخر فیلم که من گرخیده بودم خیلی باحال بود.نفسو شقی هم از من بدتر بودن..ساعت11بود که رفتیم بخوابیم..من رفتم زیر پتو گوشیمم گذاشتم ساعته7.فردا دوباره با استاد خلفی کلاس داشتیم...جونمی جون.(چشما درویش میشا پروو)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی