من: یه پسری رو به من معرفی کن تا معرفیش کنم به نفس که تو تو خطر نیوفتی فقط من مجازات شم چون نمیخوام تو درگیر شی!
میلاد: باشه قبوله!
من: ای نامرد حالا من یه چی گفتم تو چرا زود قبول کردی؟
میلاد: نه دیگه من تو این شرایط قبول میکنم.......
من: باشه حالا!
میلاد من رو برد پیش یکی از پسرایی که تازه باهاش آشنا شده بود و من یکم باهاش گپ زدم و بردمش پیش نفس!
من: نفس جون ایشون آقا عرشیاس میخوام باهم آشناتون کنم!
چشمکی به نفس زدم که تا عمق ماجرا رو پی برد....
بعد نگاهی به سامیار کردم که دیگه ولش میکردی گریه اش در میومد.......
من و میلاد زیر زیرکی میخندیدیم و رفتیم وسط یکم برقصیم....
من خیلی دلم میخواست به اون دختر ایکبیریه حالی کنم میلاد مال منه......
پس تو اون وسط همچین واسه میلاد دلبری میکردم که بدبخت کپ کرده بود...... اون دختره هم حرص می خورد......
میلاد که دید من دارم دختر رو نگاه می کنم خودش فهمید و بیشتر خودش رو میچسبوند به من........
منم با اینکه خجالت میکشیدم به قول معروف لذتی که توی بخشش هست تو انتقامم هست!!!! پس به خاطر همین بدتر می خواستم از دختره انتقام بگیرم........
میشا و اتردین هم اومدن وسط و این اتردین هی یه چیزی در گوش میشا میگفت که میشا نیشش باز میشد!!!!!
وقتی که کامل رقصمون رو کردیم قرا خشک شد و انتقام هم تموم شد رفتیم پیش سامی تا نتیجه کار رو ببینیم......
من: چه خبر آقا سامیار!
سامیار: میلاد منو بگیر وگرنه جفت پا میرم تو صورت خوشگل زنتا!!!!!!
من: شما بی جا میکنی......
نفس با خوشحالی اومد پیشمون و من گفتم:
ـ به نفس خانوم... ببین میگم اون پسره خیلی خوشتیپه میگم شمارشو بگیرم برات!؟
نفس: نه عزیزم خودم گرفتم!
سامیار دیگه کنترلش رو از دست داد پرید سمت نفس و بازوش رو گرفت و بردش یه جای خلوت......
نفس از اینکه سامیار داشت منفجر میشد حسابی خر کیف شده بود!
من و میشا هم ریز ریز هی می خندیدیم و این اتردین هم به من و میشا چشم غره میرفت!
وقتی نفس و سامیار از بالکن اومدن بیرون نفس سرخ شده بود و سامیارم خوشحال بود...... مثه این که عرشیا واقعا باورش شده بود که قراره با نفس دوست شه...... وقتی عرشیا با اون چهره شاد و بشاش اومد سامیار کاملا زد تو ذوقش که من حض کردم......
سامیار: ببین جوجه فوکولی! اگه یه بار دیگه دور و بر همسر من بپلکی فکتو میارم پایین فهمیدی فینگیل؟!
عرشیا ی بدبخت فقط سر تکون داد از ترس!
من و میشا هم وقتی عرشیا رفت زدیم زیر خنده........
نفس هم خیلی خوشحال بود معلوم بود اون سامی.......(ای منحرف!)
در همین لحظه آقای تفضلی اومد پیش ما و البته ما دخترا رو اصلا آدم حساب نکرد و رفت چسبید به پسرا......... نمیدونم چرا این اینقدر از ما بدش میاد.........خب بهتر ماهم از این بدمون میاد..........
نفس: ایول شقایق دستت طلا خدایی حرصش گرفته بود شدید!
میشا: هی نکبت رفتین اون تو چیکار کردین اون نیشش باز بود توهم سرخ بودی هان؟!
نفس: واییییی نمیدونید که!!!!!
من و میشا: چیو؟!
نفس: ببین وقتی رفتیم تو بالکن کلی سرم داد زد که مگه قرار نبود از پیش من جم نخوری پس چرا رفتی با پسرای دیگه نمیگی من دق میکنم؟!
من و میشا دهنامون رو زمین بود!
من: ایول، پس این سامی هم یه چیزی حالیشه!
میشا: اه راستی بچه ها پیست خالی شد!
نفس: راستی سامیار بهم گفت امروز میخواد با من برقصه ، دوتایی تنها اونجا........
من: وایییییییی ایول!پس پاشو برو دیگه!
ولی تا خواست نفس بره پیش سامیار، خود سامیار اومد و دستش رو گرفت و رفتن اون وسط..........
چراغ هارو خاموش کردن و فقط یه نور افکن سفید انداختن اونجا و نفس و سامیار دست تو دست، فیس تو فیس شروع به رقص کردن با یه آهنگ آروم و ملایم.........
نور وقتی روی اون دوتا میوفتاد چهره هاشون نورانی تر میشد و رقصشون جلوه ی زیبا تری گرفت......
دستای سامیار با حرارت روی کمر باریک نفس تکون میخورد و نفس و سامیار مثه دوتا آدم عاشق توچشمای همرنگ هم نگاه کردن و سامیار هم در گوش نفس پچ پچ میکرد و نفس هم لبخند های قشنگش رو به رخ می کشید.......
تمام حضار داشتن با دقت به اون زوج زیبا و رویایی نگاه می کردن...... واقعا هم رویایی بودن خیلی قشنگ می رقصیدن و خیلی هم بهم میومدن.......
به اون دختری که چشمش سامی رو گرفته بود خیره شدم......
یعنی بگم داشت منفجر میشد کم گفتم!