وقتی از دید ما خارج شدش سه تایی زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند طوری که مردمی که از کنارمون رد میشدن بهمون چش غره می رفتن ما هم یکم ساکت می شدیم بعد دوباره می ترکیدیم با صدایی سر بلند کردیم اتردین- میشه بپرسم برای چی خندتون گوش فلکو کر کرده با دیدنشون خندمونو به زور خوردیم ولی صورتامون از فشار خنده قرمز شده بود چند ثانیه بعد دوباره به حالت عادی برگشتیم پسرا نشستن رو به رومون
سامیار-نفس اون دیوانو میدی
میلاد-داداش نیت کن که میگن اولین بار درست درمیاد اینجوری نیست که هی فال بگیریا
اتردین-خودت تنهایی فکر کردی
میلاد با اتردین داشتن بحث می کردن سامیارم زل زده بود به صورت من منم نگامو نمی گرفتمو زل زده بودم بهش نمیدونم تو نگام چی دید که گفت سامیار-بیایید بابا من جوابمو گرفتم فال نمیخوام
میلاد-ااا این مارو کچل کرد از بس گفت بریم فال بگیریم الان میگه نمیخوام سامیار یه چشم غره بهش رفت و اتردین گفت
اتردین -حتما من بودم اولین نفر از ترس اینکه شوهر عمه ی سامیار زودتر برسه پریدم تو ماشین سامیار با چشمش ما رو نشون داد اون دوتا هم ساکت شدن
من-بچه ها بلند شید بریم الان سحر میاد خدافظ پسرا بعدش خودم اولین نفر بلند شدم شقایق و میشا هم بلند شدن و از پسرا خداحافظی کردن
روی تخت دراز کشیدم و ساعد دستم و گذاشتم رو پیشونیمو به اینکه این یه هفته چقدر زود گذشت فکر میکنم توی این یه هفته با مامانینا همه جای شیرازو گشتیم بماند که هر وقت رفتیم دانشگاه هیچی از درس بلد نبودیم میشا هم هی می گفت:عیبی نداره مامانینا رفتن می خونیم جبران می کنیم . توی این یه هفته بعد از حافظیه دیگه سامیارو ندیده بودمو دلم حسابی براش تنگ شده بودو بالاخره امروز میتونستم ببینمش هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال برای دیدن سامیار و ناراحت به خاطر رفتن بابا اینا با تقه ای که به در خورد روی تخت نیمخیز شدم
شقایق-نفس بیا بیرون مامانینا دارن میرن
من-اومدم از روی تخت بلند شدمو دستی به لباسم کشیدم و از در رفتم بیرون همه چمدون به دست جلوی در بودن یه لحظه بغض کردم دلم براشون تنگ می شد آروم پله ها رو اومدم پایینو رفتم تو بغل مامانم بدون حرف فقط بوش می کردم می خواستم عطر تنشو همیشه داشته باشم
بابا-حالا خوبه گفتم هر دوماه یا یه ماه یه بار بهشون سر میزنیما ببین مادرو دختر چه ماتم گرفتن ولی من دلم شور می زد خیلی هم شور می زد آروم از آغوش گرم مامان اومدم بیرون اونم انگار مثل من یه دلشوره داشت مثل همیشه چشمامو بوسید رفتم سمت بابا چند دقیقه هم توی بغل بابا موندم آغوش سامیار خیلی شبیه آغوش بابا بود هر دوشون مثل تکیه گاه بودنو بهم امنیت می دادن بابا هم پیشونیمو بوسیدو در گوشم گفت
بابا-دختر خوبی باش
شرمم میشد تو چشماش نگاه کنم فقط سرمو تکون دادمو رفتم قرآن و با آب و بیارم
مامان-دختر این کارا چیه می کنی آخه هیچی نگفتم چون می ترسیدم بغضم بشکنه وقتی همه از زیر قرآن رد شدن آب و دادم دست شقایقو یه خداحافظی به جمع کردمو سریع رفتم تو اتاقم دیگه نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم وقتی صدای بسته شدن در حیاط اومد اولین آرشه ام روی سیم دوم کشیده شدو صدای ساز همه جارو پر کرد سی سی سی لا دو سی لا سی سی آهنگی بود که مامانم عاشقش بود الهه ناز زدم بدون ایراد بدون نقص زدم ضربا سرجاش چنگا سرجاش بازم دلم آروم نگرفت این دلشوره لعنتی چرا از بین نمی رفت صدای بازو بسته شدن در اومد انگشتای دست چپم از بس روی سیمای روی صفحه انگشت گذاری فشار داده بودم درد می کرد بی توجه به سنگینی نگاهی که روم بود به کارم ادامه دادم دوباره صدای در اومد بازم توجه نکردم نمیدونم چقدر دیگه گذشته بود که دوباره صدای بازو بسته شدن در اومد بازم توجه نکردم صدای باز کردن زیپ اومد بعدش صدای کلیفون کشیدن به آرشه بعدش جا انداختن بالشتگ همه ی صدا هارو از بر بودم چیزی طول نکشید که صدای ویولن بلند شد دستم روی آرشه خشک شدش برگشتم امکان نداشت پس بلد بودو رو نمیکرد
سامیار-منو نگا نکن بزن شروع کردم به زدن نامردی بود اگه بگم بد می زد کارش خیلی بهتر از من بود
سامیار-حواست رو جمع کن
شقایق:
وقتی مامان اینا رفتن منم رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم تا با خودم خلوت کنم که صدای ویولن زدن نفس توجهم رو جلب کرد.... فکر کنم بازم دلش گرفته بود که داشت ویولن می زد که در کمال تعجب دیدم این صدا مال یه ویولن نیست بلکه دوتا ویولن داره نواخته میشه و ملودی زیبایی پدید میاره....