آه پر صدایی کشیدم که نفس و میشا با تعجب نگاهم کردن و من هم یکم هول کردم ولی خودم رو نباختم و دستام رو بهم قلاب کردم و از عقب کشیدم و گفتم:ـ بچه ها من دیگه خسته شدم یکم استراحت کنیم! من حوصله ندارم بقیه اش رو بخونم...نفس هم کش و قوسی به بدنش داد و رو زمین ولو شد...من هم رو زمین خوابیدم کنار نفس و به لوستر نگاه کردم... سعی کردم فکرم رو خالی از هرچیزی کنم اما عکس چشمای میلاد تو ذهنم ثبت شده بود و کنار نمی رفت... وقتی به میلاد فکر می کرد و به یاد حرکت آخرش قبل رفتن میفتادم تمام بدنم مورمور میشد و دلم غنج میرفت! از نظر من عشق، شیرین ترین تلخی دنیاست... همونطور که شیرینه تلخ هم هست.... تلفیقی از این دو تا که حس خوبی به آدم میبخشه....از این فکرام لبخندی به لبم نشست و میشا با آرنج زد به پهلوم و گفت:ـ باز تو یاد میلاد افتادی نیشت باز شد؟!خندیدم و گفتم:ـ خفه! الآن میشنون!میشا و نفس هم خندیدن و نفس با لحن آروم اما غمگینی گفت:ـ میدونی وقتی سحر گفت اسم خواستگارم سامیه قلبم فرو ریخت... فکر کردم سامیاره اسمش........من: آره منم یه لحظه خشکم زد!میشا به ناخناش نگاهی کرد و با لحن مسخره ای گفت:ـ بپوکه این سحر با این خبر دادنش با شنیدن اسم سامی ریدم به ناخنم!(با عرض پوزش!)من خنده ام گرفت و گفتم:ـ نفس باید هول کنه تو هول کردی؟!میشا: چیکار کنم شوهر خواهرمه دیگه و ....و با شنیدن صدای سحر هر سه از روی زمین بلند شدیم و با چشمای گرد شده به تخت چشم دوختیم...نفس با من و من گفت:ـ تو... تو از کی بیدار بودی!؟سحر هم با دهن باز به ما سه تا خیره شده بود و گفت:ـ سامیار؟! میلاد؟!میشا چشماش رو بست و با کف دستش زد تو پیشونیش و زیر لب گفت:ـ بچه ها بدبخت شدیم ........ گاومون زایید!نفس میشاـ بچه ها بدبخت شدیم ........ گاومون زایید!این خاک تو سرم به جای اینکه ظاهر سازی کنه داره بند رو آب میده سحر-یکی به من بگه اینجا چه خبره
من-خب خب تو تازه از راه رسیدی وقت نشد برات تعریف کنیم
سحر-خب حالا تعریف کنید
من-خب چیزه روز اول دانشگاه دو تا از پسر سوسولا همه اش برامون مزاحمت ایجاد می کردن اسم یکیشون سامیار بود اون یکی میلاد از اینایی بودن که خلاف بودن از سرو رو شون میریزه تو گفتی سامی گفتم شاید گیر یکی از این جوجه تیغیا افتادی سحر که معلوم بود اصلا قانع نشده گفت
سحر-پس میشا چرا گفت شوهر خواهرم؟ ای میشا این دهنت رو گل بگیرم
میشا-خب آخه سامیاره گیر داده بود به نفس ما هم به شوخی هر وقت می بینیمش می گیم شوهر خواهرمون اومد با این حرفش هر سه تامون به زور زدیم زیر خنده بریده بریده بین خنده هام گفتم من-فکر کن اون لاغر مردنی بشه شوهر من سحر که هنوزم یه کوچولو به موضوع شک داشت گفت سحر-امیدوارم همینطور که شما میگید باشه
شقایق-شک نکن که همینطورم هست میشا-بیخی بچه ها بیایید آماده بشیم با مامانینا بریم حافظیه
سحر-باشه بذارید من برم بهشون بگم سحر که از اتاق رفت بیرون از ترسمون جیکم نزدیم یکم که گذشت میشا آروم گفت
میشا-بیچاره سامیار لات که شد لاغر مردنی که شد خلاف که شد جوجه تیغی که شد چی موندش که نشده باشه شقایق-هیییییسسسسسسس حرف نزن یهو دیدی اومد این دفعه دیگه نمیتونیم جمعش کنیم
من-این حرفا رو ول کنید بیایید آماده بشید بعد این حرفم سحرم اومد و چهارتایی مشغول آماده شدن شدیم یه جین صورتی کثیف با مانتوی سفید پوشیدم و یه شال صورتی کثیفم سرم کردم کتونی آل استار سفیدم پوشیدم یه رژ لب صورتی مات که تقریبا همرنگ جینم بود زدم موهامم کج ریختم رو صورتم عطر موردعلاقمم زدم
من-خب من آماده م بریم بچه ها هم که حسابی خوشتیپ کرده بودن با من از اتاق اومدن بیرون قرار شدش دخترا با ماشین من بیان مادر پدرا هم با ماشین خودشون توی حیاط بودیم که دیدم بند کتونیم باز شده سوئیچ رو دادم به میشا و گفتم
من-بچه ها شما بشینید من الآن میام خم شدم و بند کفشمو بستم میخواستم برم بشینم تو ماشین که تلفنم زنگ خورد به زور از جیب شلوارم درش آوردم بهتون گفته بودم که از کیف زیاد خوشم نمیومد با دیدن شماره ضربان قلبم رفت رو هزار سیو کرده بود *سامیار* ببینا گوشی که هدیه میده اول شماره خودشو سیو میکنه.