داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: عشق 6 طرفه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 اتردین:ایشش.
از خداتم باشه به من تکیه بدی ما رو باش فکر کی هستیم..بعدم بازومو ول کرد رفت جلو.می خواستم بهش تکیه کنم ولی گند زدم دیگه.به خاطر این که هم غرورم نشکنه هم طبیعی جلوه کنه یکم راه رفتم یکهو سکندری خوردم خودمو انداختم زمین(جدیدا بلاشدی!!)یک جیغ کوتاهم زدم که برگرده منو ببینه که موفقم شدم..سریع دوید سمتم زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت:
اتردین:لجبازی دیگه وقتی بهت میگم بهم تکیه بده راه برو به خاطر همین چیزا شه..منم که موفق شده بودم خوشحال بودم سرمو گذاشتم رو سینه اش اونم دستشو انداخت دور کمرم و با هم رفتیم..موقعی که از بغل دخترای جوون رد می شدیم متوجه نگاه پر حسرتشون می شدم..ای منم کرمم گرفته بود زبون درازی کنم ولی خب زشت بود دیگه...ولی یک دختره که یک عالمه آرایشم داشت همچین به اتردین نگاه می کرد که می خواستم بالا بیارم دیگه طاقت نیاوردم زبونمو یکم آوردم بیرون براش زبون درازی کردم..که از چشمای اتردین دور نموند.اتردین:میشا؟؟!
من:بله؟اتردین:این چه کاری بود؟من:هان؟آهان خب چیکار کنم بد نگاه می کرد اعصابم تعطیل شد..
اتردین:پس اعتراف می کنی حسودیت شد.
من:ایشش.اتردین بیند در خواب پنبه دانه..
اتردین :تو که راست میگی باشه...

  • ۰
  • ۰

 یکم مونده بود که برسم پایین کوه که نمی دونم کدوم گاوی اومد بهم تنه زد که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم کله ملق خوردم رفتم پایین...........

با دیدن میشا که از سراشیبی کوه داشت میفتاد جیغی کشیدم:
ـ مییییییییییییییییییششاااا اااااااااااااااااا!!!!!!!!
اتردین سریع خودش رو رسوند کنارم با دیدن میشا دو دستی کوبوند رو سرش و رفت پیش میشا..... منم سریع خودمو رسوندم پیشش....همه درحال پچ پچ بودن و با نگرانی به پایین نگاه می کردم....
 نفس هم تو بغل سامیار بود و چشماش رو بسته بود و سامیار دلداریش می داد.... 
رفتم بالا سر میشا و با عصبانیت به پسری که بالا سرش بود و نگران بهش خیره شده بود نگاه کردم و داد زدم:ـ مرتیکه حواست کجاست؟ چرا به دختر مردم تنه میزنی!پسر به تته پته افتاد و اتردین با عصبانیت بلند شد و یقه پسره رو گرفت و یه مشت حوالی صورتش کرد و با اینکار نصف پسرا اتردین رو گرفتن تا از پسرک جداش کنن و نصف دیگه هم اون پسررو گرفتن تا از ضربات دست اتردین نجاتش بدن....... میشا با بی حالی به من نگاه می کرد و با عصبانیت به پسره و با خنده گفت:
ـ حقشه!و باهم زدیم زیر خنده..... سعی کردم میشا رو بلند کنم اما زورم نرسید و اتردین بعد از اینکه حال پسره رو مفصل جا آورد و بادمجونا رو تو صورتش کاشت اومد طرف میشا و بغلش کرد و بردش سمت ماشین... من و نفس هم دنبالش رفتیم... از بوفه نزدیک اونجا یه آب قند برای میشا گرفتم و درحالی که هم می زدم بردم بهش دادم تا یکم حالش جا بیاد..... اتردینم مدام قربون صدقه اش میرفت!
با خنده گفتم:ـ ایییییش! زن ذلیل حالا که چیزی نشده اینطوری می کنی!و نفس هم با من خندید که گفتم:ـ زهر انار! سامیار که زن ذلیل تره هی دم به دقیقه ماچ ماچ!

  • ۰
  • ۰

اوللا چه کرده بود این سلیقه من با سامی عینک آفتابیشو که مدل پلیسی بود گذاشته بود رو موهاشو با اون تیپش هزار برابر دختر کش تر شده بود آخ من فدای این جنتلمن خودم بشم
سامی-من نمی دونم تو چه اصراری داری تیپتو با من ست کنی پشت چشمی نازک کردم و گفتم 
من- از خداتم باشه خندید و دستشو گرفت سمتم درحالی که کیف ست کفشمو برمی داشتم دستمو گذاشتم تو دستش با اون یکی دستمم عینک مدل پلیسیمو که فریم عسلی داشت گذاشتم رو موهام 
سامیار-ای تقلید کار
من-بده دوست داریم با آقاییمون ست بشیم دستشو گذاشت رو قلبش
سامی-ای قلبم مگه نگفتم مراعات کن
خندیدم و دستشو کشیدم سمت در همه آماده منتظر ما بودن
ساعت 6 بود که از خواب بیدار شدم دیدم دکی آقای ما رو بالش گرفته مثل خرس خوابیده..رفتم w.cصورتمو شستم اومدم بیرون رفتم بالا سر اتردین که بیدارش کنم..دستمو بردم جلو که یکهو دستمو تو هوا گرفت منو کشید جلو که پرت شدم تو بغلش..از ترس یک جیغ کوچیک زدم..
اتردین:می خواستی کرم بریزی رو دست خوردی آره؟؟
من:نه به خدا...دیوونه از ترس سکته کردم خب بیدار میشی بگو دیگه.. ای قلبم..اتردین منو بیشتر به خودش فشار داد بعدم با خنده دم گوشم گفت
اتردین:الهی داری می‌میری؟؟خب زودتر دیگه..

  • ۰
  • ۰

 بعد رو به جمع گفتم: آهان بچه ها یک فکر بکر هستید فردا بریم سپیدان؟سامیار:میشه بپرسم سپیدان کجاست؟باحالت مسخره ای گفتم
من:بله فرزندم....جونم براتون بگه که سپیدان من یکدفعه بادایی اینام رفتم پر کوه و برف الآنم که اسفند ماه اونجا حال میده..هستید؟
همه موافقت کردن و قرار شد فردا ساعت7حرکت کنیم..
بعد از خوردن صبحونه خواستم بلند بشم میزو جمع بکنم که چون عادت ماهانه بودم زیر دلم تیر کشید..چون هیچکس تو آشپزخونه نبود دستمو گذاشتم رو دلم و یک ناله ی آروم کردم که همزمان شد با اومدن اتردین..اتردین که منو تو اون حالت دید اومد بغلم کرد و گفت:خانومی چیزی شده؟
دلت درد میکنه؟ سرمو به نشونه ی + تکون دادم که گفت:الهیی...مشکلی داری؟منظورشو فهمیدم ولی روم نشد بگم به جاش سرخ شدم که گونمو بوسید و گفت: آخ اتردین قربون اون سرخ و سفید شدنت بره...
من:خدا نکنه.
خواستم برم میزو جمع کنم که بازومو گرفت گفت:بیا بریم تو اتاق استراحت کن به شقی ونفس میگم جمع کنن..
بعدم باهم رفتیم تواتاق.
منو خوابوند رو تخت و خودش رفت بیرون چند لحظه بعد با یک لیوان چایی دارچین و چند تا قرص اومد تو اتاق..بلندم کرد و گفت:بیا این قرص وبخور.سرمو انداختم پایین که دستشو آورد زیر چونمو سرمو آورد بالا و گفت: آدم که از شوهر خودش خجالت نمیکشه...
به جون بابام قلبم داشت میفتاد تو جورابم...قرص داد بهم بهم و چاییمو به زور کرد تو حلقومم بعدم دوباره منو خوابوند و گفت:استراحت کن.فرداهم با این حالت نمیخواد بریم سپیدان.

  • ۰
  • ۰

  یکم خودمو تو بغلش جا به جا کردم و با لحنی که نهایت سعیمو کردم که توش کلافگی باشه گفتم
من-آه سامیار انقدر بهم نچسب یکم برو اونور تر گرمم شد حلقه دستاش تنگ تر شد با پاهاش پاهامو قفل کرد دهنشو چسبوند به گوشمو گفت
سامی-من جام راحته شما هم راحت باش و بخواب همینه که هست بعدش گردنمو بوسید ووی مور مورم شد و با حس آرامش به خواب رفتم صبح از گرمی لبای مردی که عاشقش بودم بیدار شدم لبخندی بهش زدم و با دستم هولش دادم کنار البته اون یه میلیمترم از جاش تکون نخورد
سامی-سلام به خانومی خوشگل و خوابالوی خودم در حالی که به زور یه چشممو باز نگه داشته بودم گفتم
من-سلام به آقایی سحر خیز خودم بعدش از تخت بلند شدم و به زور راه دستشویی رو پیش گرفتم
من-اه اه من نمیدونم چرا این اتاق انقدر بزرگه که باید ده متر بری تا برسی به دستشویی سامیارم می خندید و هیچی نمی گفت از دیدن خودم تو آینه دستشویی وحشت کردم موها ژولیده تاپم رفته بود بالا زیر سینه ام شلوارکم یه پاچش بالا بود یه پاچه اش پایین زود کارمو کردم و خودمو یکم مرتب کردم که البته فرقی هم با قبل نکردم بعدش رفتم بیرون
 من-سامیار به نظرت من الآن خیلی خوشگلم که میگی خانومی خوشگلم خندید و اومد بغلم کرد سفت محکم گرم پر حرارت بعدش گفت
سامیار-عشق من که اول صبح به زور از خواب بلند میشه،هپلی و ژولیده،با لباسای نازک و به هر طرف کش اومده،با چشمای نیمه باز و نیمه بسته،با پاهای برهنه روی سرامیک،که داره می گرده دنبال دستشویی و زیر لب غر میزنه...بغل کردنی ترین موجود دنیاس من که برای این نفس جون میدم 

  • ۰
  • ۰

 سامیارم سامیارم آره سامیار مال منه با هر جمله ای که بهم می گفت احساس می کردم روحم داره به روحش پیوند می خوره یه پیوندی که جدا نشدنیه با صدای بم و مردونه اش که عاشقش بودم از فکر اومدم بیرون جلوی صندلی زانو زده بود نورای شمع تو صورت جذاب و خوشگلش انعکاس پیدا کرده بود چشمای عسلیش برق می زد
سامیار-نفس انقدر پرتمنا و قشنگ اسممو صدا کرد که یه لحظه قلبم واستاد
من-جان نفس
سامیار-جانت بی بلا خانومم
بهش لبخند زدم که دست گلو گرفت سمتم و گفت
سامیار-گل وسطیه رو بردار آروم گل رز قرمزو کشیدم بیرون به ساقه اش یه جعبه مکعبی شکل کوچیک قرمز وصل بود نگاش کردم که با اشاره سر ازم خواست جعبه رو باز کنم هنوزم رو به روم زانو زده بود جعبه رو باز کردم توش یه حلقه پر نگین خوشگل بود حلقه رو از جعبه درآوردم و گرفتم جلوی چشمام منظورش چی بود سرمو آوردم بالا و گنگ نگاش کردم وای که وقتی اینجوری نگام می کرد دوست داشتم بخورمش گوشه لبمو به دندون گرفتم الآن وقت این فکرا نبود با یه دستم انگشتر رو از دستش گرفتم و با اون یکی دستم دست چپشو گرفتم تو دستم حلقه رو کردم تو دستش
من-اینجوری خیالم راحت تره نگاهش اول سر خورد رو انگشتر بعدش دست چپ من از توی جیب کتم یه بسته درآوردم دادم بهش انقدر تو شوک بود که بدون اینکه چیزی بگه بازش کرد و با دیدن رینگ ساده و مردونه ای که توی جعبه بود سرشو کرد سمت من
من-گربهه زبون جوجوی منو خورده یه چیزی بگو دیگه عزیزم

  • ۰
  • ۰

 از همه مهتر یه پسر چشم عسلی بود که به میز تکیه داده بود و با لبخند نگام می کرد .
سامیار
 از نگاه کردن بهش سیر نمی شدم هر چقدر که بیشتر نگاش می کردم بیشتر تشنه و بی قرار لباش عطر تنش دستاش نفساش دوست دارم گفتناش می شدم تو وجودش یه جاذبه ای بود که نمی تونستم در برابرش مقاومت کنم مخصوصا حالا که می دونستم مال منه مال خود خودمه دستامو از هم باز کردم و تکیه امو از میز گرفتم انگار که منتظر همین حرکتم بود که قدماشو سریع کرد و خودشو انداخت تو بغلم با لذت بغلش کردم مثل یه پیشی ملوس خودشو فشار می داد به سینه ام گونه اشو چسبوند به گردنم بعدش زیر گلومو بوسید آخ که این دختر با قلب من چیکارا که نمی کرد با این کاراش بیشتر دیونه اش میشدم
من-عاشقتم دختر دیوونه اتم 
نفس

 بوسه سریعی که نشوندم رو گونش جواب حرفش بود زود از بغلش اومدم بیرون و رفتم پشت میز نشستم اونم بعد من اومد نشست دستامو قلاب کردم توهمو گذاشتم روی میز این پسر چه می دونست با این کاراش چه بلایی سر من میاره
من-سامیار واقعا نمی دونم چی بگم آخه این کارا لازم بود دستاشو دراز کرد و با یه دستش دستامو گرفت با اون یکی هم گونه امو نوازش کرد بعدش دستاشو برداشت و تکیه داد به صندلیش لبامو غنچه کردم
سامیار-لابد لازم بود که این کارو کردم عزیزم شما هم خانومی کن به این دل عاشق بنده رحم کن لباتو اینجوری نکن لب زدم عاشقتم گفتش
سامیار-ما بیشتر
 لب زدم دیوونه اتم

  • ۰
  • ۰

 من-فهمیدم خب چرا زودتر نگفتی بهت بگم نگاش مشتاق شد
من-دستت درد نکنه منو تا بالا آوردی چمدونم رو جمع کنم 
سامیار فقط نگام می کرد بعدش خیلی یهویی گفت
سامیار-عاشق همین دیوونه بازیات شدم
بعدش به ثانیه نکشید که رو هوا بودم انقدر چرخوندم که سرگیجه گرفته بودم بی اختیار می خندیدم بلند بلند قهقهه  می زدم از ته ته دل میون زمین و هوا گفتم 
من-منم فکر کنم عاشق همین ابراز محبت خرکیتو قلدر بازیات شدم نمی دونم پاش به جایی گیر کرد یا از قصد سکندری خورد و افتاد رو تخت منم روش ......دستامو گذاشتم رو سینه اشو بالاتنه امو از بالا تنش جدا کردم ولی دستاش که دور کمرم بود مانعی بود برای بلند شدن از روش سرشو از رو تخت جدا کرد و به صورتم نزدیک کرد هرچقدر اون صورتش رو می آورد نزدیک تر من می بردم عقب تر یکی از دستاشو از کمرم جدا کرد و گذاشت پشت گردنم و نذاشت سرم رو عقب ببرم و سرشو انقدر نزدیک صورتم کرد که پیشونیش چسبید به پیشونیم و بینیش چسبید به بینیم زمزمه کرد
سامیار-ازم فاصله نگیر باشه حالا دوباره اون جمله رو بگو
من-کدوم جمله رو؟

  • ۰
  • ۰

 من-نه مثل اینکه باورت شده من کیسه برنجم رو به روم رو صندلی نشسته بود و فقط نگام می کرد منم ترجیح دادم سکوت اختیار کنم بعد چند دقیقه دستشو چند بار کلافه فرو کرد تو موهاشو رفت دراز کشید رو تخت و دستشو دراز کرد سمتم
سامیار-واقعا میخوای بری؟
من-بلی این تنها آرزوی اینجانب نفس فروزان است 
نشست روی تخت
سامیار-میشه جدی باشی؟ سرمو تکون دادم که گفت
سامیار-من نمیذارم بری 
از روی کاناپه بلند شدم و رفتم سمت در
من-برو بابا من بخوام برم میرم کسی هم جلو دارم نیست
دستم روی دستگیره در بود که اون یکی بازوم کشیده شد چسبوندم به دیوار با اون یکی دستم که آزاد بود سعی کردم دستمو که با دستش محکم چسبونده بود به دیوار جدا کنم ولی اون یکی دستمم گرفت تو دستش و گذاشت رو قلبش با دستم کوبیده شدن دیوانه وار قلبش به قفسه سینه اش رو حس می کردم از بین دندونای کلید شدش گفت
سامیار-لعنتی من نمیذارم بری نه حالا نه هیچ وقت دیگه فهمیدی؟
فهمیدی رو همچین بلند گفت که پرده ی گوشم پاره شد ولی لذتی که از حرفش بهم دست داد به کر شدنم می چربید از دیوار جدام کرد و سرمو چسبوند به قلبش خدای من چه ملودی قلبم آرامش و مثل خون تو بدنم پمپاژ کرد

  • ۰
  • ۰

  مامان که از اولم مخالف رفتنم بود گفت
 مامان-حالا امیر شاید جوابش منفی بود
بابا-دخترم نظرت چیه؟
سحر-من که جای تو بودم نه نمی گفتم بابا تو عجب شانسی داری خدای من پاریس فکرشو بکن توی دلم گفتم تو که جای من نیستی سعی کردم ناراحتیم رو نشون ندم
من-راستش بابا این یکی از آرزوهامه یعنی بود تا قبل اینکه بیام اینجا ولی الآن که دیگه 8 ماهه دارم درسمو ادامه میدم نمی تونم ولش کنم که باید فکر کنم
سحر- عمو این داره ناز میکنه وگرنه از خداشم هست 
با خندیدن به حرفش یکم رنگ و بوی حقیقت دادم که بابا شک نکنه بعد 8 ماه یهو نظرم صدوهشتاد درجه اونم برای 8 ماه درس خوندن که به راحتی جبران می شد عوض شده.فرداش که من و میشا و شقایق زودتر بیدار شده بودیم و داشتیم میز صبحونه رو می چیدیم میشا گفت
میشا-نظرت چیه نفس میری یا موندنی هستی؟در حالی که آبمیوه رو میذاشتم روی میز جواب دادم
من-میرم 
خودمم نمی دونم از کجا این صدای قاطع اومد و گفت میرم شقایق که داشت ظرفای مربا و عسل رو می چید رو میز دستش رو هوا موند
شقایق-شوخی می کنی پس سامیار چی؟
من-دیشب تا صبح به همین موضوع فکر می کردم اگه علاقه ای بهم داشت توی این هشت ماه زبون باز می کرد
میشا-دیوونه سامیار که بیشتر از این میلاد و اتردین شیش میزنه
من-کجا تو هم دلت خوشه دو تا حرکت ازش دیدیم مگه اون حرکتا دال بر عشقش میشه
شقایق- باوو بابا لفظ قلم دال پایین دیپلمه حرف بزن ما هم بفهمیم