اتردین:ایشش.
از خداتم باشه به من تکیه بدی ما رو باش فکر کی هستیم..بعدم بازومو ول کرد رفت جلو.می خواستم بهش تکیه کنم ولی گند زدم دیگه.به خاطر این که هم غرورم نشکنه هم طبیعی جلوه کنه یکم راه رفتم یکهو سکندری خوردم خودمو انداختم زمین(جدیدا بلاشدی!!)یک جیغ کوتاهم زدم که برگرده منو ببینه که موفقم شدم..سریع دوید سمتم زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت:
اتردین:لجبازی دیگه وقتی بهت میگم بهم تکیه بده راه برو به خاطر همین چیزا شه..منم که موفق شده بودم خوشحال بودم سرمو گذاشتم رو سینه اش اونم دستشو انداخت دور کمرم و با هم رفتیم..موقعی که از بغل دخترای جوون رد می شدیم متوجه نگاه پر حسرتشون می شدم..ای منم کرمم گرفته بود زبون درازی کنم ولی خب زشت بود دیگه...ولی یک دختره که یک عالمه آرایشم داشت همچین به اتردین نگاه می کرد که می خواستم بالا بیارم دیگه طاقت نیاوردم زبونمو یکم آوردم بیرون براش زبون درازی کردم..که از چشمای اتردین دور نموند.اتردین:میشا؟؟!
من:بله؟اتردین:این چه کاری بود؟من:هان؟آهان خب چیکار کنم بد نگاه می کرد اعصابم تعطیل شد..
اتردین:پس اعتراف می کنی حسودیت شد.
من:ایشش.اتردین بیند در خواب پنبه دانه..
اتردین :تو که راست میگی باشه...