من-فهمیدم خب چرا زودتر نگفتی بهت بگم نگاش مشتاق شد
من-دستت درد نکنه منو تا بالا آوردی چمدونم رو جمع کنم
سامیار فقط نگام می کرد بعدش خیلی یهویی گفت
سامیار-عاشق همین دیوونه بازیات شدم
بعدش به ثانیه نکشید که رو هوا بودم انقدر چرخوندم که سرگیجه گرفته بودم بی اختیار می خندیدم بلند بلند قهقهه می زدم از ته ته دل میون زمین و هوا گفتم
من-منم فکر کنم عاشق همین ابراز محبت خرکیتو قلدر بازیات شدم نمی دونم پاش به جایی گیر کرد یا از قصد سکندری خورد و افتاد رو تخت منم روش ......دستامو گذاشتم رو سینه اشو بالاتنه امو از بالا تنش جدا کردم ولی دستاش که دور کمرم بود مانعی بود برای بلند شدن از روش سرشو از رو تخت جدا کرد و به صورتم نزدیک کرد هرچقدر اون صورتش رو می آورد نزدیک تر من می بردم عقب تر یکی از دستاشو از کمرم جدا کرد و گذاشت پشت گردنم و نذاشت سرم رو عقب ببرم و سرشو انقدر نزدیک صورتم کرد که پیشونیش چسبید به پیشونیم و بینیش چسبید به بینیم زمزمه کرد
سامیار-ازم فاصله نگیر باشه حالا دوباره اون جمله رو بگو
من-کدوم جمله رو؟
سامیار-اذیت نکن همونی که اولش/ع/داشت
سرمو فرو کردم تو گوششو لبمو چسبوندم بهش و زمزمه کردم
من-عاشقتم هرکول خان اونم لبشو چسبوند به لاله ی گوشم و صداش پرتمنا بلند شد
سامیار-دوباره بگو دستشو از گردنم برداشت و چسبوند پشتم یه دستش رو کمرم نوازش گونه تکون می خورد اون یکی دستش پشتم و با خشونت فشار می داد طوری که دستامو از روی شونه اش برداشتم و حلقه کردم دور گردنش فاصله ها برداشته شد دستامو فرو کردم تو موهاش
من-عاشقتم
سامیار یه غلت زد که جاهامون عوض شد دستاشو گذاشت کنار صورتم رو تخت هنوز دستم حلقه بود دور گردنش سامیار- نه بیشتر از من نفسم به نفست بستس نفس اگه ازم جدا بشی نفسمو بریدی زنده نمی مونم هر کلمه ای که می گفت فاصله اش با صورتم کمتر می شد چقدر بوی نفسشو دوست دارم
من-چقدر بوی نفستو دوست دارم
سامیار-منم عاشق نفسمم
من-خودشیفته
سامیار-وا اینکه تو رو دوست دارمم خودشیفتگیه هیچی نگفتم فقط نگاش کردم با تمام عشقی که بهش داشتم نگاش کردم تا یه دقیقه فقط بهم نگاه کردیم نیاز نبود حرف بزنیم چشمامون خودشون کارشون رو بلد بودن مست نگاهای عاشقونه اش بودم که لبام سوخت نرم از گوشه ی لبمو به دندون گرفت نفساش تند شده بود طعم بوسه ای رو چشیدم که شیرینیش مثل چشمای عسلیش بود
سامیار-زن بزن به بابات بگو نمیری نفس بگو پیش من میمونی
من-کجا برم وقتی قلبم روحم هستیم تمام وجودم اینجاست
سامیار-عاشقتم نفس تو فقط نرو به ده روز نکشیده من با گل و شیرینی در خونتونم
پامو یه دور دور پاش پیچوندم و همونجا حلقه کردم
من-نه به اون هشت ماه عصا به دستیت نه به این هول بودن ده روزت
جوابمو با بوسه پر عشقی که زیر گلوم زد داد
در حالی که از روش بلند می شدم گفتم
من-بلند شو بریم پایین پیش بچه ها
وقتی رفتیم پایین بدون هیچ حرفی فقط یه چشمک به میشا و شقایق زدم و با سامیار غذامون رو خوردیم و آقا رفتن بیمارستان در حال تعریف قضیه با سانسور برای میشا و شقایق بودم که گوشیم زنگ خورد و سامیار گفت ساعت8 برم رستوران(....)کارم داره جلدی پریدم تو اتاقم و یه شلوار طوسی با پالتوی مشکی و نیم بوت همرنگ پالتوم با یه شال طوسی سر کردم و از میشا اینا خداحافظی کردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناآشنا بود بعدشم که دیدم فرانک و حرفای چرتش ساعت ماشین و نگاه کردم به موقع رسیدم ترجیح دادم هر وقت از جانب سامیار مطمئن شدم به بابا زنگ بزنم ماشین و پارک کردم و رفتم سمت رستوران چشم چرخوندم تا سامیارو پیدا کنم گارسون که چشمش به من افتاده بود
گفت-خانوم فروزان
من-خودم هستم
-آقای مهرآرا بالا منتظرتون هستن
من-همیشه رستورانتون اینقدر خلوته
-آقای مهرآرا همه میزای رستوران رو رزرو کردن بفرمایید طبقه بالا آروم به سمت پله ها رفتم و دستم و گرفتم به نرده اش آهنگ Love storyشمعای کوچیک قرمز کنار پله ها نور ضعیف قرمز رنگ خلوتی رستوران همه و همه باعث می شد یه حس قشنگی به نام عشق به سامیار بهم دست بده عشقی که ناب بود خالص بود و باعث شد تموم حرفای فرانک از ذهنم پاک بشه از چیزی که می دیدم نزدیک بود از هیجان جیغ بزنم طبقه بالای رستوران به کلی عوض شده بود یه میز دونفره با رومیزی قرمز وسط سالن بود و به غیر از اون میز میز دیگه ای نبود زمین و پر از گل رز قرمز و سفید کرده بودن با شمعایی که همه جا دیده می شد و تنها تامین کننده نور بود