داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

 هیچ کدوم ... آرسن ... من ... من دینمو دوست دارم ... هر کی ندونه تو از ارادت من به حضرت مسیح خبر داره! من نمی تونم از حضرت مسیح بگذرم ... خیلی سخته ... صیغه هم نمی تونم بشم ... پاپا ... پاپا قبول نمی کنه ...
- عشقت نسبت به آراد اونقدری نیست که از دینت .... یا از عقیده ات بگذری؟
- ربطی به اون ماجرا نداره ... ولی ... من نمی تونم ... نمی تونم ...
- پس بگذر! ازش بگذر ... دیگه بهش فکر نکن ... خوب می دونم الان همه فکرت رو گرفته ... درست مثل یه گیاه پیچ که دور یه درخت می پیچه و نفسشو می گیره ... توام همینطور داری می شی ... بگذر تا قبل از اینکه نفستو نگرفته ...
نمی تونستم ... برام سخت بود راحت از عشق با آرسن حرف بزنم ... عشقی که خوب می دونم از خیلی وقت پیش جوونه زده ... شاید از وقتی رفتم مشهد ... شاید هم از قبل از اون ... شاید از وقتی آراد جلوی سارا از من حمایت کرد ... نمی دونم ولی از خیلی قبل به وجود اومد و من تازه حضورش رو قبول کردم ... چی می گفتم به آرسن؟ که هم آراد رو می خوام هم دینم رو؟ 
آرسن شمرده شمرده گفت:
- خیلی ها بی توجه به تفاوت دین توی کشورهای دیگه با هم ازدواج می کنن ... هیچ اهمیتی هم براشون نداره ... قانون اونجا هم منعشون نمی کنه ... ولی ...

  • ۱
  • ۰

فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد از طرفداران سرسخت آزادی اندیشه بود .
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت ، که ناگاه چشمش به اعلامیه تند و تیزی که گروهی از مخالفان علیه او بر دیوار چسبانده بودند افتاد!

فردریک آن را خواند و گفت :
بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند، آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود!

یکی از همراهان با حیرت گفت : اما این اعلامیه بر ضد شما و حکومت شماست!؟

  • ۱
  • ۰

داشتیم از در بوتیک میومدیم بیرون که صدای داد و بیداد شنیدیم 
نفس-ا ا نگا کن سامی اون میلاد نیست یقه اون پسره رو گرفته بدون اینکه جوابشو بدم دستشو گرفتم کشیدم اون سمتی که دعوا شده بود ولی تا ما برسیم پسره که یه پسر کم سن و سالم بود از این جوجه تیغی ها در رفت مردمم پخش شدن میلاد نشسته بود و سرشو گرفته بود تو دستش شقایقم رنگ به رو نداشت
نفس یه شکلات از کیفش درآورد داد دست شقایق
نفس-شقایق جان اینو بخور رنگ به رو نداری چی شده میلاد؟
من-ببین دودقیقه منو نفس رفتیم لباس بگیریم ازتون غافل شدیم چیکار کردید مگه بچه اید
میلاد-از این خانوم بپرسید که گوشیشو گذاشته در گوشش با ناز معلوم نیست با کدوم خری حرف میزنه خنده هاشم که دیگه نگو کل پاساژو گرفته برای جلب توجه بلند بلند میخنده که یه پسر که فرق دست راست و چپشو نمیدونه بیاد بهش تیکه بندازه و شماره بده
شقایق-حرف دهنتو بفهما من داشتم با سحر حرف میزدم که اون پسر جوجه تیغیه اومد
نفس-تقصیر توهم هستش برای چی دستشو ول میکنی میری کنار مردمم فکر میکنن دختر تنهاست لیاقت نداری که من اگه جات بودم یه ثانیه هم دستشو ول نمیکردم

  • ۰
  • ۰

 بهش می گن دهکده ... یه شهر خیلی کوچیکه ... همینا دیگه! یعنی آراگل همینا رو گفت ...
- باید جای جالبی باشه ...
- آره منم همینطور فکر می کنم ... راستی آرسن آراد هنوز هم بیشتر محصول کارخانه ات رو می خره؟
لبخندی زد و گفت:
- ار هر جا هم که حرف بزنیم باز می رسونیش به جایی که دوست داری ...
با خشم گفتم:
- اصلا نخواستم ... چرا تهت می زنی؟!
آرسن باز هم خندید و گفت:
- خب کوچولو ... چرا فرار می کنی؟ توام حق داری از کسی خوشت بیاد ... حالا قهر نکن ... جوابت رو می دم ... آره ... هنوزم بهترین مشتری منه ... اینبار قرارداد سه ساله بستیم ...
- سه ساله؟!!!! یعنی امسال و دوسال بعدش؟
- آره ...
- پس پیداست خیلی به گرفتن بورسیه امیدواره ... چون بورسیه هم دقیقا دو ساله است ...

  • ۰
  • ۰

ایمان تازه

زمین سردش بود ، زیرا ایمانش را ازدست داده بود. نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش درانجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت : عزیزم! ایمان بیاور ، تا دوباره گرم شوی . اما زمین شک کرده بود. به آفتاب شک کرده بود .. به درخت شک کرده بود .. به پرنده شک کرده بود.
خداگفت : به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پرشور بودی و تابستان شد و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق به بلوغ و از آن بلوغ به معرفت رسیدی .نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری ست. و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی ؟ تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی . و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر، درپی هزار رنج دیگراست . و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است. فاصله ای ست که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی. صبوری و سکوت وسنگینی را ...و تو پذیرفتی . اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی درایمان تازه ات بکار بری. زیرا که ماندن دراین سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی ست ..ایمان زندگی ست..

  • ۰
  • ۰

من-بابا می خواستم بگم خودشیفته ی خوشگل خوشتیپ
اگه بگم تو کم تر از یک صدم ثانیه تغییر حالت داد دروغ نگفتم اخماش باز شد و یه لبخند خوشگل نشست رو صورتش
سامی-دیدی گفتم از اون سرم
من-بحث عوض راستی شما پسرا چرا اینطوری می کنید ؟اون از اتردین که به میشا شک کرد این از میلاد که با اینکه اتردین رو دید باز اشتباه اونو تکرار کردش
سامی-من که اینکارا رو نکردم
من-خب تو استثنا هستی
سامی-جون من
من-خب حالا پر رو نشو من باید حال این میلاد رو بگیرم شما هم پشت منی فقط ببینم طرفداری میلاد رو کردی شب که رو کاناپه می خوابی بدتر تو اتاق راهت نمیدم که اون کاناپه رو هم از دست میدی
سامی-چشم خانوم هر چی شما بگی چرا اذیت میکنی مظلوم گیر آوردی

  • ۰
  • ۰

 گوشیو گرفتم سمت آرسن و با بیخیالی گفتم:
- آراده ...
آرسن گوشیو گرفت و مشغول صحبت شد ... یه دفعه به من گفت:
- ویولت از داخل داشبورد یه خودکار و کاغذ در بیار یادداشت کن ... 
سریع کاغذ و خودکاری برداشتم گذاشتم روی کیفم و آماده نوشتن شدم ... آرسن شمرده شمرده گفت:
- بعد از پلیس راه ... می رسیم به فلکه دانشگاه صنعتی اصفهان ... می ریم سمت راست ... بعد از رد کردن امامزاده سید محمد ... می ریم به سمتی که تابلوی خوزستان زده ... بعد می ریم سمت تیران و کرون ... نوشتی ویولت؟
تند گفتم:
- آره بگو ...
ادامه داد:
- می ریم سمت تیران ... وارد تیران که شدیم فلکه اول ... تابلو زده به سمت چادگان ... همین ؟
- باشه داداش ...
- نه قربونت می بینمتون ... 
گوشی رو قطع کرد ... کاغذ رو از دست من گرفت و گذاشت نزدیک فرمون ... نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یه کوفتی بذار بخونه ... حوصلمون سر رفت ...

  • ۰
  • ۰

 نفس بیدار شد! بریم!؟
نفس: آره برو!
چشمام رو کامل باز کردم که میشا پرید روم!
من یه جیغی کشیدم و گفت:
ـ پاشو از روم میشا له شدم!مامان!!!!!!
هلش دادم اونور تا از روم بره کنار.......
من: دیوونه موجی چرا همچین می کنی؟! نمیگی سکته ناقص رو میزنم؟
میشا: بهتر!
نفس: پاشو خوابالو ، پاشو میخوایم با آقامون اینا بریم خرید!
من: من نمیام حوصله ندارم.....
نفس: لوس نشو میخوایم بریم خرید مرید!
من: حالا چون اصرار میکنی باشه!
نفس و میشا دوتا دستم رو گرفتن و از رو تخت شوتم کردن پایین ........
منم رفتم تو دستشویی و تمام کارای لازم رو کردم و اومدم بیرون و شروع کردم به آرایش کردن.........
یکم رژ گونه نارنجی به گونه های برجسته ام زدم و یه رژ لب ملایم صورتی هم برداشتم زدم.......
چشمامم فقط خط چشم کشیدم و حله حل بود! 
یه نگاه از توی آینه قدی به خودم انداختم..............

  • ۰
  • ۰

 با اخم نگام کرد و گفت:
- چی می خوای بگی؟ درست حرفتو بزن ... خواهشا! جویده جویده حرف نزن ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یه موقع مشـ ـروبی ... ویـ ـسکی چیزی که با خودت ...
یه دفعه صدای قهقهه اش بلند شد ... خیلی وقت بود اینطور خندیدن آرسن رو ندیده بودم ... با تعجب نگاش کردم ... وقتی خوب خندید کمی آروم شد زیر لب گفت:
- دیوونه!
با کنجکاوی نگاش کردم ... نگاهمو که دید دوباره ترکید ... با حرص گفتم:
- اااا کوفت! به چی می خندی؟ خودتو مسخره کن ...
دستشو به نشونه سکوت آورد بالا ... به زور خودشو کنترل کرد و گفت:
- تو در مورد من چی فکر کردی ویولت؟ فکر کردی یه پسر هجده ساله ام؟!
- نخیرم ... گفتم یه وقت ...
- بس کن! من بیست و هفت سال بین این آدما زندگی کردم! قانوناشونو از تو بهتر می دونم ... مگه دیوونه ام مشـ ـروب با خودم بیارم؟! مشـ ـروب رو توی خونه می خورم همیشه ... 

  • ۱
  • ۰

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
 می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی  برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .