سامیارم مثه این باباها که برای دختراشون لقمه میگیرن برای نفس لقمه های کوچیک میگرفت...من و میشا به هم نگاه کردیم و میشا هم با یه نگاه طلبکارانه به اتردین نگاه کرد و اتردین هم یه اخم بامزه کرد و گفت:ـ حتی فکرشم نکن میشا جان! و با این حرفش همه پقی زدیم زیر خنده....یکم استرس گرفته بودم و وقتی استرس دارم پاهام رو تند تند تکون میدم... همینطور که نگرانی مثه خوره افتاده بود تو جونم پام خورد به پای میلاد و میلاد هم که هنوز اتفاق صبح رو یادش نرفته بود بد برداشت کرد و یه جوری نگام کرد... منم با اخم نگاش کردم و یکم خودم رو کنترل کردم ولی استرسم هر لحظه بیشتر میشد ....به ساعت نگاه کردم فقط 7 ساعت وقت داشتیم و هرچقدر هم که عقربه های ساعت به اومدن مامانم اینا نزدیک تر می شدن منم استرس و دلتنگیم برای میلاد بیشتر میشد... از سر میز بلند شدم و رفتم حموم و بعد از حموم نشستم رو تخت و به ساعت نگاه کردم...از همین الآن ماتم گرفته بودم که چی؟! بالاخره که باید بره.....بر اثر این فکر بغضی به گلوم راه یافت... نمیخواستم گریه کنم... دلیلی نداشت گریه کنم... تقصیر خودم بود... من که آخر این داستان رو میدونستم پس برای چی خرابش کردم؟! بلند شدم و تو آینه