داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 گوشیو گرفتم سمت آرسن و با بیخیالی گفتم:
- آراده ...
آرسن گوشیو گرفت و مشغول صحبت شد ... یه دفعه به من گفت:
- ویولت از داخل داشبورد یه خودکار و کاغذ در بیار یادداشت کن ... 
سریع کاغذ و خودکاری برداشتم گذاشتم روی کیفم و آماده نوشتن شدم ... آرسن شمرده شمرده گفت:
- بعد از پلیس راه ... می رسیم به فلکه دانشگاه صنعتی اصفهان ... می ریم سمت راست ... بعد از رد کردن امامزاده سید محمد ... می ریم به سمتی که تابلوی خوزستان زده ... بعد می ریم سمت تیران و کرون ... نوشتی ویولت؟
تند گفتم:
- آره بگو ...
ادامه داد:
- می ریم سمت تیران ... وارد تیران که شدیم فلکه اول ... تابلو زده به سمت چادگان ... همین ؟
- باشه داداش ...
- نه قربونت می بینمتون ... 
گوشی رو قطع کرد ... کاغذ رو از دست من گرفت و گذاشت نزدیک فرمون ... نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یه کوفتی بذار بخونه ... حوصلمون سر رفت ...
آرسن دستش رو دراز کرد و ضبط رو روشن کرد ... توی حال و هوای آهنگ فرو رفتم و سکوت کردم ... دوست داشتم فکر کنم ... و جالبیش اینجا بود که دوست داشتم به آراد فکر کنم ... به کارهاش ... به حسادتاش ... به محبت هاش ... آراگل گفت آراد اصرار داشته حتما این مسافرت جور بشه که منو بکشن از خونه بیرون ... این کارهاش برام فقط یه معنی داشت ... یاد ترم قبل افتادم ... یاد مزاحمت دوباره رامین و داد و هوار آراد ... داشتم از کلاس می یومدم بیرون ... آراد اونروز نیومده بود سر کلاس و رامین با این خیال که آراد اصلا نیست که هوای منو داشته باشه از پشت دستمو کشید ... جالبی قضیه اینجا بود که چند وقتی بود دوستای آراد هم حسابی هوامو داشتن ... حتی همونی که با گلوله برف زد توی صورتم ... قبل از اینکه من بتونم جلوی رامین رو بگیرم یکی از دوستای آراد اومد بینمون و رو به رامین گفت:
- راهتو بکش برو ... 
رامین پوزخندی زد و گفت:
- تو رو سننه جوجه؟
با نگرانی گفتم:
- بچه ها بس کنین ... اینجا جای این کارا نیست ...
رامین اومد جلو و با بی شرمی گفت:
- ببین ویولت ... اینو تو گوش همه بکن که تو قراره زن من بشی خوش ندارم هر بار که می خوام باهات حرف بزنم یه جوجه بپره وسط و ادای بادیگارد ها رو در بیاره ...
مونده بودم در جواب این بچه پرو چی بگم که صدای آراد درست از پشت سرم بلند شد:
- مطمئنی؟!!!! ولی زیادم نباید مطمئن باشی ...
رامین با دیدن آراد رنگش پرید ... قدمی رفت عقب ... منم با ترس به آراد نگاه کردم ... ترس توام با اطمینان ... هم دوست داشتم ازم محافظت کنه ... هم می ترسیدم درگیر بشن دوباره ... رامین سعی کرد لغز بخونه ...
- باز که تو سر و کله ات پیدا شد ...
آراد با خشم طوری که رگ گردنش زده بود بالا گفت:
- این سوالیه که من باید از تو بپرسم ... جوجه چند بار بگم دور و بر خانوم آوانسیان نپر؟! هان؟ لقمه اندازه دهنت بردار ...
جلوی بچه ها رعایت می کرد و جای ویولت می گفت خانوم آوانسیان ... آراد همیشه بیشتر از آبروی خودش انگار نگران آبروی من بود ... همین کاراش بود که کم کم داشت منو بهش وابسته می کرد ... یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد ... از خاطراتم اومدم بیرون ... چرخیدم عقب ... ماشین آراد پشت سر ما بود ... یه لحظه حس کردم یه چیزی دیدم ... با دقت نگاه کردم ... همون لحظه ماشین آراد ازمون سبقت گرفت و من دقیق تر اون صحنه رو دیدم ... ساغر و آراگل از صندلی عقب دست دراز کرده بودن و داشتن میوه به آراد و سامیار تعارف می کردن ... دست ساغر درست روبروی صورت آراد من بود ... آراد من؟!!!! یا عیسی مسیح! این دیگه چه صیغه ای بود؟!!!! مغزم داشت سوت می کشید ... چرا آراد رو برای خودم می دونستم ؟ نه این ... این یه عادت بود ... صدای خنده نرم آرسن منو به دنیای واقعی کشید ... گفتم:
- چرا می خندی؟
- حسادت تو ... دیدنش خنده هم داره!
- چی؟!!!!! حسادت به کی ...
- هیشکی ... فقط اینقدر نگاشون نکن ... تابلو می شیا ... 
- آرسن!!!!!!
- بیخیال بیخیال! منو نخور ... بگو ببینم این چادگان چه جور جائیه؟ تو رفتی خودت تا حالا ...
سعی کردم از تفکراتی که داشتن مغزم رو سوارخ می کردن فاصله بگیرم ... تابلو شدنم جلوی آرسن .... دست دراز شده ساغر جلوی صورت آراد ... 
- نه ... آراگل که خیلی تعریف می کرد ... می گفت تقریبا جنوب اصفهان و آب و هواش همیشه یکی دو درجه ای سردتر از خود اصفهانه ... اطراف دریاچه اش ویلا ها و پلاژهای زیادی ساخته شده که بیشتر مال ارگان های دولتیه ... یعنی تا کارت اون جا رو نشون ندی راهت نمی دن ... جاهایی مثل ذوب آهن و سپاه و اینا ... ولی خوب یه سری جاهاش هم برای آدمای عادیه ... مثل اینجایی که آراد گرفته ... بهش می گن دهکده ... یه شهر خیلی کوچیکه ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی