با اخم نگام کرد و گفت:
- چی می خوای بگی؟ درست حرفتو بزن ... خواهشا! جویده جویده حرف نزن ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یه موقع مشـ ـروبی ... ویـ ـسکی چیزی که با خودت ...
یه دفعه صدای قهقهه اش بلند شد ... خیلی وقت بود اینطور خندیدن آرسن رو ندیده بودم ... با تعجب نگاش کردم ... وقتی خوب خندید کمی آروم شد زیر لب گفت:
- دیوونه!
با کنجکاوی نگاش کردم ... نگاهمو که دید دوباره ترکید ... با حرص گفتم:
- اااا کوفت! به چی می خندی؟ خودتو مسخره کن ...
دستشو به نشونه سکوت آورد بالا ... به زور خودشو کنترل کرد و گفت:
- تو در مورد من چی فکر کردی ویولت؟ فکر کردی یه پسر هجده ساله ام؟!
- نخیرم ... گفتم یه وقت ...
- بس کن! من بیست و هفت سال بین این آدما زندگی کردم! قانوناشونو از تو بهتر می دونم ... مگه دیوونه ام مشـ ـروب با خودم بیارم؟! مشـ ـروب رو توی خونه می خورم همیشه ...
- خوب ببخشید ... گفتم یه موقع اینکارو نکنی!
دماغم رو کشید و گفت:
- فکر بیخود نکن عزیزم ... من حواسم از تو جمع تره ...
آراد داشت با سرعت سرسام آوری می رفت ... آرسن هم ناچار بود پشت سرش بره ... با غرغر گفت:
- کلا یه چیزیشه ها!
به دفاع از آراد گفتم:
- ولی خوب می ره ...
- آره رانندگیش خوبه ... ولی سرعتش زیاد از حد بالاست ... اینجا که پیست اتومبیل رانی نیست ... بزرگراهه!
- انگار سرعتش کم شد ...
- شرط می بندم صدای بقیه در اومده ...
شونه ای بالا انداخختم و گفتم:
- من بخوابم آرسن؟
- چه همسفری! بشین ببینم بابا ... بخوابی منم می خوابم ... چهار تا تخمه مغز کن بذار دهن من ...
- تخمه ام کجا بود این وسط؟
- تو کوله من ... روی صندلی عقب ...
با خنده پلاستیک آجیل رو از داخل کوله آرسن که عقب بود در آوردم و مشغول مغز کردن پسته و فندق شدم ... خودم می ذاشتم دهنش و اونم اذیتم می کرد . داشتیم غش غش می خندیدم ... واقعا انگار غم ها از یادمون رفته بود آرسن از آراد سبقت گرفت ... من پشت به شیشه نشسته بودم و اصلا حواسم به اونا نبود ... مشغول پذیرایی از آرسن بودم ... آرسن به خنده افتاد و گفت:
- بابا خفه ام کردی ... یه دونه یه دونه ...
منم خندیدم و گفتم:
- خوب می ترسم گازم بگیری ...
آرسن خم شد دماغمو گاز بگیره که جیغ زدم و خودمو کشیدم کنار ... این عادتش بود ... وقتی برام ضعف می کرد هـ ـوس می کرد دماغمو گاز بگیره ... بد هم گاز می گرفت! گوشیم زنگ خورد ... با دیدن شماره آراد جا خوردم ... خنده ام رو فرو دادم و جواب دادم:
- الو ...
- سلام ...
- سلام ...
- خوبی؟ ... چی می گم! معلومه که خوبی ...
پسره خودخواه! انتظار داشت من همه اش گریه کنم! جواب ندادم ... صدام زد:
- ویولت ...
صداش خیلی یواش بود ... انگار می خواست کسی نفهمه داره منو صدا می کنه ... صدای خنده و موسیقی هم به قدری بلند بود که کسی نشنوه ... گفتم:
- بله؟
- متاسفم ... شادی حق توئه ...
چه زود فهمید ... جویده گفتم:
- ممنونم ...
- جات خوبه؟
به قول آرسن این یه چیزیش بودها!!! خنده ام گرفت و گفتم:
- اوهوم ... خوبه ... به شماها انگار داره خیلی خوش می گذره ها ... صدای آهنگ اصلا نمی ذاره بشنوم چی می گی ...
زمزمه کرد:
- خوب توام بیا اینجا تا بهت خوش بگذره ...
- اهه! آرسن جونو که نمی شه تنها بذارم ... تو با سامیار حرف بزن که بذاره آراگل بیاد پیش من ...
انگار عصبی شد از حرفم چون با خشم گفت:
- شما خوش باش ... نیاز به مزاحم نداری ...
داشتم حسادت رو از بین تک تک کلماتش حی می کردم ... واقعا چرا اینقدر روی آرسن حساس بود؟ نمی دونستم باید چی بگم که با همون صدای خشنش گفت:
- گوشی رو بده به آرسن جونت!
- چی کارش داری؟
- آدرسو بدم بهش خودش بیاد ... نمی شه که تموم طول راه دنبال هم باشیم ... یه موقع من بخوام تند برم ...
- شما که به جت گفتی زکی!