بهش می گن دهکده ... یه شهر خیلی کوچیکه ... همینا دیگه! یعنی آراگل همینا رو گفت ...
- باید جای جالبی باشه ...
- آره منم همینطور فکر می کنم ... راستی آرسن آراد هنوز هم بیشتر محصول کارخانه ات رو می خره؟
لبخندی زد و گفت:
- ار هر جا هم که حرف بزنیم باز می رسونیش به جایی که دوست داری ...
با خشم گفتم:
- اصلا نخواستم ... چرا تهت می زنی؟!
آرسن باز هم خندید و گفت:
- خب کوچولو ... چرا فرار می کنی؟ توام حق داری از کسی خوشت بیاد ... حالا قهر نکن ... جوابت رو می دم ... آره ... هنوزم بهترین مشتری منه ... اینبار قرارداد سه ساله بستیم ...
- سه ساله؟!!!! یعنی امسال و دوسال بعدش؟
- آره ...
- پس پیداست خیلی به گرفتن بورسیه امیدواره ... چون بورسیه هم دقیقا دو ساله است ...
- تو نیستی؟
- زیاد نه ...
- چرا؟
- نگران مامی و پاپام ... تنها ...
سریع گفت:
-به آینده خودت فکر کن دختر ... اونا به تنهایی عادت دارن ...
- ولی آخه ...
- آخرش مگه تا کی می تونی پیششون باشی؟! هان؟ فوقش سه چهار ساله دیگه ازدواج می کنی و می ری برای خودت ... اونا آخرش تنها می مونن ...
- خب ... ازدواج نمی کنم ...
خنده ای موذیانه کرد و گفت:
- آره ... اگه این پسر خله بذاره!
- پسر خله؟!
- خدا در و تخـ ـته رو خوب با هم جور کرده ... جفتتون خلین! آراد رو می گم دیگه ...
دوباره جیغ کشیدم:
- آرسن !!!!
- بگیر بخواب بابا ... تو بیدار باشی تا اونجا منو کر می کنی ...
خندیدم و گفتم:
- دلت هم بخواد ...
ولی سرم رو به پشتی صندلی تکون دادم ... چشمامو بستم .. خوابم نمی یومد ... بی اختیار دوست داشتم فقط به آراد فکر کنم ... به آراد و کاراش ...
آرسن که می دونست بیدارم گفت:
- ولی ویولت ... حتما باید بعدا در موردش صحبت کنیم ... اگه هنوز احساسی شکل نگرفته باید سنجیده عمل کنی ... می فهمی؟
ترجیح دادم حرفی نزنم ... می دونستم می خواد چی بگه ... چیزی که خودم مدت ها ازش فرار کرده بودم ... تفاوت دین من و آراد ... نمی خواستم فعلا هیچی در موردش بشنوم ... هیچی!
مسیر بدون هیچ اتفاقی خاصی طی شد به کاشان که رسیدیم یه استراحت کوتاه کردیم که راننده ها بتونن بازم رانندگی کنن ... پنج ساعت راه تا اصفهان بود و بعد از اونم دو ساعت تا چادگان ... آرسن از یه مغازه بین راهی برای همه بستنی خرید که گرما هلاک نشیم ... خداییش خیلی چسبید ... ولی آراد با اخم گفت:
- نمی خورم ... آبمیوه رو ترجیح میدم ...
من بستنیشو قاپیدم و گفتم:
- پس من می خورم ...
اخم آراد غلیظ تر شد و رفت برای خودش آبمیوه بخره ... مونده بودم چشه! مدام اخم می کرد .. به شوخی ها نمی خندید ... سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم ... نمی خواستم بیشتر از این آرسن به احساسم پی ببره ... پس لب صندلی ماشین نشستم و تا ته هر دو تا بستنی رو در آوردم ... خواستیم راه بیفتیم که آراد رو به سامیار گفت:
- تو بشین سامی ... من نمی تونم ...
سامیار بدون حرف نشست پشت فرمون و آراد هم نشست کنار دستش ... دیگه داشتم نگرانش می شدم ... آرسن پوزخندی زد و گفت:
- بچه دست و پاش شل شده ...
با تعجب گفتم:
- هان؟!
ماشین رو از دنده خارج کرد و راه افتاد ... همزمان گفت:
- شیوا ... یه بار برای اینکه لج منو در بیاره ... رفت با یکی از پسرای گروه حسابی گرم گرفت ... من دوست داشتم هم خودمو بکشم هم اون پسره رو ... وقتی کارامون تموم شد و خواستیم بریم خونه هر کاری کردیم نتونستم رانندگی کنم... به ناچار ماشین رو گذاشتم و با تاکسی رفتم ...
با چشمای گرد شده گفتم:
- راست می گی؟
- آره ... حرص زیاد باعث می شه آدم عضله هاشو هی منقبض کنه ... بعد که آروم می شه این عضله ها انگار زیادی شل شدن ...
یعنی آراد .... سریع گفتم:
- ولی من که کاری نکردم که آراد بخواد حرص بخوره ... تازه ... اون که منو دوست ...
نتونستم جمله ام رو تموم کنم ... ولی من ... من دوسش داشتم ... آره من دوسش داشتم ... آرسن گفت:
- کاری به علاقه اون ندارم ... تو رو هم الکی امیدوار نمی کنم ... اما می خوام باهات حرف بزنم ... دختر خوب ... فکر کن یک درصد اون به تو علاقه داشته باشه ... توام بهش علاقه پیدا کنی ... می دونی قانون مسلمونا چیه؟!
سکوت کردم ... می دونستم ... ادامه داد:
- اگه بخوای باهاش ازدواج کنی ولی دین خودتو حفظ کنی باید صیغه اش بشی ... وگرنه در غیر اینصورت باید مسلمون بشی ...
سریع و با ناراحتی گفتم:
- نه!
- چی نه؟ نمی خوای دینت رو عوض کنی یا نمی خوای صیغه اش بشی؟
با عجز گفتم:
- هیچ کدوم ... آرسن ... من ... من دینمو دوست دارم ... هر کی ندونه تو از ارادت من به حضرت مسیح خبر داره! من نمی تونم از حضرت مسیح بگذرم ... خیلی سخته ... صیغه هم نمی تونم بشم ...