داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 خب تا تو مذهب رو تو چی ببینی ...
- نمی دونم ... خوب عین اونا که خیلی مذهبی هستن دیگه ... زیادی نماز می خونن ... و کارای سخت سخت می کنن ...
- چه جوری برات بگم؟ آراد نماز می خونه ... روزه می گیره ... و خیلی کارای دیگه ... ولی عقایدش بسته نیست ...
- یعنی چه؟
- یعنی خودشو درست می کنه ولی کاری با بقیه نداره ...
- بازم نفهمیدم ...
- ا ویولت! یعنی دوستاش اصولا پسرای خیلی بازی هستن ... حتی چندین بار توی مهمونیاشون که رفته بعد با خنده گفته چه وضعیتی داشته! اما آراد فقط اعمال خودش رو صحیح می کنه ... یعنی تو مهمونی اونا خیلی هم گفته و خندیده ... اما هیچ کدوم از کارایی که اونا کردن رو نکرده! می فهمی؟
- اوکی اوکی ... آره فهمیدم ...
- آراد عقاید خاص خودش رو داره ... تفریحش جداست ... لذتش جداست ... کارش جدا و دینش هم جدا ...
- چرا زنش نمی دین؟ شاید اینجوری از شر من راحت بشه ...
- اگه به توئه که اون موقع هم ولش نمی کنی ...
دو تایی خندیدم و گفت:
- تو فکرش هستیم ... اما گفته تا بعد از درسش نمی خواد ازدواج کنه ...

  • ۰
  • ۰

ایدا-نه واستا ببینم الان یادم اومد توکه خواهر نداشتی؟پس این خانوم کیه؟
کامران به تته پته افتاده بود
-کی گفته من خواهر ندارم؟
یهویی دختره از جاش بلند شدو رفت سمت در
-احمق خودتی اقا کامران
-صبرکن ایدا....واستا
با بسته شدن در به طرف من اومد
همش داد میزد
-نمیتونستی جلوی دهنت و بگیری؟هاننننننننننننننننن ننن؟
-به من چه میخواستی بهش درو غ نگی
-که تو زن منی اره؟
همون طور که میومد جلو من میرفت عقب
یهو دوییدم سمت پله ها اونم شروع کرد پشت سرم بدوییدن
به غلط کردن افتاده بودم
رفتم تو اتاق و در وبستم ولی اون پاشو گذاشت لای در هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم
اخرم درو هل دادو اومد تو با وحشت بهش که داشت کمربندشو باز میکرد نگاه میکردم
-چیه؟چرا میترسی مگه نگفتی زن منی؟مگه زن از شوهرش میترسه؟

  • ۰
  • ۰

صبح با سرو صدای یکی از خواب بلند شدم
کامران داشت لباس می پوشید
پتو رو از خودم کنار زدم
ولی تاجایی که من بادم بود دیشب پتو رو خودم ننداخته بود چون همش رو کامران بود
حتما کار این بشر بوده
اروم بلند شدم
-چرا بیدار شدی ؟بگیر بخواب
-نمیخوام خوابم نمیاد
بهش نگاه کردم که جلوی اینه داشت کرواتشو میبست
اهکی میره این همه راه و اق چه شیک میرن سرکار
-کجا میری؟
-قبرستون
-سرقبرت؟
از تو اینه یه چپ چپی نگام کرد
-هان چیه؟
-سر صبحی باز شروع نکن بهار
شونه هامو انداختم بالا و همونطور که موهام و با کش میبستم گفتم
-به من چه خودت شروع کردی
-خوب بابا توم کم نیاری یه وقت
-نترس حواسم هست
-صبحونه رو اماده کن
-نوکر بابات غلام سیاه
-توم همچین سفید نیستی

  • ۰
  • ۰

سامیار- خب سامیارم 27 سالمه و غیر ازخودم یه خواهر19 ساله که مشغول تحصیله و برادر25 ساله که امریکا زندگی میکنه و همون جا هم تشکیل خانواده داده دارم وضعیت مالیمون هم.... اتردین پرید وسط حرفش اتردین- وضعیت مالیشون هم توپه توپه سامیار هم یه چشم غره بهش رفت و ادامه داد سامیار- خب الانم برای فوق تخصص قلب و عروق قبول شدم شیراز و هیچ جوره هم نمیتونم انتقالی بگیرم برای تهران و درسمم حاضر نیستم حتی یه سالم ترک کنم خوابگاها هم پره خونه ها هم پره یا کوچیکه یا همسایه درست حسابی نداره یا فقط برای       شقایق :     سامیار: ولی... ما یه خونه پیدا کردیم که از هر لحاظ خوبه فقط.... میشا پرید وسط حرفش: ـ ولی چی؟! سامیار نگاهی کلافه بهش انداخت و گفت: ـ ولی باید متاهل باشیم که اون خونه رو بهمون بدن...... من: وا چه مسخره حالا که چی؟!(این سوالم یعنی اینکه زودتر زرتو بزن میخوایم بریم!) سامیار: حالا یعنی اینکه شما باید....(نفس عمیقی کشید و ادامه داد) شما باید با ما ازدواج کنید.... چون.... صاحب خونه اونجا یه پیرمرد تعصبیه و تنها شرطش اینه که ما متاهل باشیم.... من و میشا به نفس نگاه کردیم و اون با چشم و ابرو اومدن بهمون یادآوری کرد که باید ناز کنیم....

  • ۰
  • ۰

 اون پسری که چشممو گرفته بود(ای بابا بسه دیگه توهم!) گفت: پسره: البته صوری! پ ن پ واقعی خو معلومه دیگه..... نفس هم لبخند محوی رو صورتش بود انگار که به همون چیزی که تو فکرش بود رسیده بود.... تو همین حین اتردین لبخندی زد و گفت: اتردین: حالا غذاهارو بخورید از دهن افتاد.... به میشا نگاه کردم فکر کنم تا الان خیلی زور زده بود تا صدای شکمش درنیاد.... من با این اتفاقایی که افتاد دیگه میل نداشتم اما یکم خوردم تا پول نفس حیف و میل نشه.... ولی تا یه گاز از پیتزا زدم اشتهام باز شد و شروع به خوردن کردم.... تو همین حین سامیار رو به پسری که من چشمم گرفته بودش گفت: سامیار: میلاد اون سس رو بده به من.... یعنی نمیدونید از این که فضولیم ارضا شده بود خیلی خوشحال شدم .... اوومممم.... پس اسم آقا، میلاد بود... با خوشحالی بقیه پیتزام رو خوردم و با دستمال کاغذی اول دستامو تمیز کردم بعد بلند شدم .... نفس و میشا هم غذاشون تموم شده بود و با من بلند شدن تا به سمت دستشویی بریم.... وقتی پامون رو گذاشتیم تو دستشویی میشا گفت: میشا: بیا شدیم مثل رمانا خواستیم یکم متفاوت باشیما.... رو بهش گفتم: شقایق: تو که بدتم نیومده... میشا دور از چشم نفس چشمکی بهم زد و دوتایی ریز ریز خندیدیم.     

  • ۰
  • ۰

 سرخوش راه افتادم سمت کلاس ... همین که رفتم تو همون اول روی یکی از صندلی ها نشستم ... 
نگار هم پرید کنارم و گفت:
- سلام ... کلاس قبلی نبودی ... کجا غیبت زد؟
- سلام ... لباسم کثیف شده بود رفتم عوض کنم ...
- پس بچه ها راست می گن ...
- چیو؟
- قضیه قهوه پاشی رو ...
اوفففف چه زود همه جا پیچید! لبخندی زدم و گفتم:
- یه تسویه حساب بود ...
- باریکلا ... خوشم می یاد از رو نمی ری ...
- ما اینیم دیگه ...
- کیاراد هم اون ساعت نیومد ...
- خوب لابد رفته خونه دوش بگیره ... بدجور از موهاش قهوه می چکید ...
نگار بلند زد زیر خنده ... توجه همه جلب شد سمت ما ... نگام کشیده شد سمت پسرا ... نگاه آراد اینقدر خشمگین بود که بتونه گوشت تن یه نفرو آب کنه ... اما من عین خیالم نبود ... ترسم ازش ریخته بود و حالا فقط دوست داشتم بکوبمش ... منم شروع کردم به خندیدن تا بیشتر حرصش در

  • ۰
  • ۰

 بیا اینجا آراگل ...
آراگل بیچاره به آراد چیزی گفت و اومد نشست روبروی من ... با تعجب گفتم:
- داداشت براش مهم نبود که تو کنار دوستاش بشینی؟ اینطور که من می دونم این مسائل برای شماها خیلی اهمیت داره ...
- اهمیت داره ... درسته! اما بستگی هم داره ... بعضی از این دوستا اینقدر خوب و آقا هستن که دیگه اهمیت موضوع رو از بین می برن ...
- یعنی الان اینا خوب و آقا بودن؟
- نه ... من جواب اون حرفتو دادم ... وگرنه آراد تازه با اینا آشنا شده ... هنوز درست نمی شناستشون. این دو هفته که تو نبودی هر روز می یومدیم بوفه و اون کنار من می نشست دوستاش هم جدا ...
- اهان ... پس الان به خون من تشنه است که خواهرش رو دزدیدم ...
- یه جورایی آره ... آراد روی من خیلی حساسه ... شاید چون قلش هستم ... هر بار که یه خواستگار می خواد برای من بیاد آراد می شه برج زهرمار ...
- ااا چه با نمک! حالا هی از این داداشت نقطه ضعف بده دست من ...
- من برام لذت بخش هم هست که تو باهاش کل کل کنی ... راستش بعضی وقتا حس می کنم زندگیش خیلی یه نواخت شده ... هـ ـوس می کنم براش تنوع ایجاد کنم ولی کاری از دستم بر نمی یاد ... حالا تو با این شیطنتات می تونی اونو یه کم از این حالت خارج کنی ...

  • ۰
  • ۰

-مگه دروغ میگم؟
با صداش که کنار گوشم بود پریدم هوا
با گیجی نگاش کردم
-هان؟
-فکر کردی من واقعا عاشقتم که باهات عروسی کردم نه کوچولو تو فقط واسم مثل یه اسباب بازی میمونی کامران به هیچ دختری دل نمی بنده یعنی هنوز اینقد احمق نشده که به دخترا اعتماد کنه حالام پاشو یه چیزی درس کنم بخور
با بداخلاقی جوابشو دادم
-من اشپزی بلد نیستم
-ااااا،ولی بابات که خیلی از دست پختت تعریف میکرد
-الکی تعریف میکرد
شونش و انداخت بالا و گفت پس از گشنگش بمیر عروسک
برو بابا دلت خوشه !هان پس الان فهمیدم اسم جناب کامرانه عجب کشفی کردم
برو بابا دلت خوشه خوبه خودش گفت اسمش کامران
حالا هرچی بره به جهنم
اخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقد خوابم میومد رفتم رو تخت دراز کشیدم
وای که چقده نرم بود

  • ۰
  • ۰

دستمو گرفتم جلوی دهنم و صورتمو برگردوندم سمت شیشه و بیرون و نگاه کردم
نمیدونستم داره کجا میره بعد 30 min جلوی یه خونه نگه داشت
-پیاده شو
اروم از ماشین پیاده شدم قدم به زور تا سر شونش میرسید پشت سرش راه افتادم درو که باز کرد کنار واستاد تا من اول برم نگاش کردم
-برو تو
اروم اومدم تو اوووووووووووووووووووووووه چه حیاطی بود قسمت راست حیاط یه استخر بزرگ بود و قسمت چپشم یه الاچیق بود که وسط چمن ها ساخته بودنش
با صدای پارس سگی که داشت بهم نزدیک میشد به خودم اومدم جیغ کشیدم و دوییدم طرف سپهری و پشتش قایم شدم
-بشین سالی
یه سگ سیاه شکاری بود خیلی بزرگ و وحشتناک بود
-بیا کاریت نداره
با ترس دنبالش راه افتادم و سعی میکردم کنارش راه برم تا از دست این سگه درامان باشم
در خونه رو که باز کرد دیگه فکم افتاد یه خونه دوبلکس خیلی شیک اولل تا وارد میشدیم یه اشپزخونه اپن خیلی بزرگ روبه روت بود جلوش یه سالن بزرگ بود که توش مبلای سفید و مشکی چیده بودن با یه ال ای دی بزرگ که به دیوار وصلش کرده بودن

  • ۰
  • ۰

شقایق- نفس بیا از خر شیطون پایین بزار برگردیم سال بعد دوباره کنکور میدیم قبول میشی باشه بیا برگردیم تاکی میخواییم دروغ بگیمو پنهون کاری کنیم؟
میشا- راست میگه دیگه به هر دری زدیم نشد دیگه
میخواستم بگم باشه برگردیم که توجه هم به حرفایه سه تا پسر که میز بقلیمون نشسته بودن جلب شد
من – بچه ها یه دقیقه خفه
یه پسر خوش هیکل که پشتش به من بود و موهای بلوطی خرمایی داشت که بقلاش کوتاه بود و بالاش نسبت به بقلاش بلندتر بود داشت به پسر روبرویی میگفت
پسر-اخه اتردین ما یه هفته ای چه جوری ازدواج کنیم؟
اتردین-سامیار جان من میگم صوری ازدواج کنیم نمیگم که واقعی
پسر سومیه-مگه کشکه یا دوغ یا رمان عاشقونه که صوری ازدواج کنیم؟
سامیار-خودت دیدی که صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده
اتردین- اخه دانشگاه کم بود ما برای تخصص شیراز قبول شیم؟
باورم نمیشد مشکل مارو داشتن ولی متفاوت