داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آغوش» ثبت شده است

  • ۲
  • ۰

وسایل رو جا دادم ... ساغر هم وسایلش رو کنار وسایل من گذاشت و با لبخند گفت:
- مثل اینکه هم اتاقی شدیم ...
سعی کردم لبخندم طبیعی باشه ... وگرنه نمی خواستم سر به تنش باشه ... به چه حقی جلوی آراد میوه گرفت؟!!! از داخل کوله ام یه بلوز و شلوار در آوردم و پوشیدم ... ساغر با تعجب نگام کرد ولی حرفی نزد ... خودش یه مانتوی گشاد رنگی پوشید و یه روسری بلند هم سرش کرد ... همه موهاشو کرد زیر روسری و محکم گره اش زد ... بی توجه به اون ایستادم جلوی آینه و دستی توی موهام کشیدم ... بلند شده بود ... باید پایینش رو کوتاه می کردم ... ساغر با لبخند گفت:
- چه موهای قشنگی داری ... حالت داره ... در عین حال لخته ...
زیر لب چیزی شبیه ممنون زمزمه کردم و برق لبم رو محکم روی لبام کشیدم ... ساغر لبخندی توی آینه بهم زد و رفت بیرون از اتاق ... منم برق لبم رو پرت کردم داخل کیف دستیم و رفتم بیرون ... آرسن روی یکی از کاناپه ها نشسته بود ... آراگل داخل آشپزخونه داشت مواد غذایی رو می چید داخل یخچال از ساغر و آراد هم خبری نبود ... رفتم سمت آرسن و با صدای بلند گفتم:
- چطور مطوری؟
آرسن چشمکی زد و آهسته گفت:
- خوشگل کردی!

  • ۲
  • ۰

- وای اینجا رو!
جاده ها پر از بالا بلندی بودن ... آدم یاد ترن هوایی می افتاد ... یه دفعه می رفتیم بالا ... و یهو به پایین سرازیر می شدیم ... ویلاهای شیک و خوشگل یه طبقه و دو طبقه کنار کنار هم ساخته شده بود و هر کدوم دور و برش یه فضای چمنی داشت ... بعضی توی بارون از ویلاهاشون زده بودن بیرون و نشسته بودن روی چمنای خیس ... دستمو از شیشه برده بودم بیرون تا بارون رو لمس کنم ... حس قشنگی داشتم ... آرسن نگاهی به محیط سبز دو و برش کرد و گفت:
- چه جای دنج و خوشگلیه!
- آره ... آرسن سالی یه بار بیایم اینجا ... نه کمه! دو بار ...
خندید و گفت:
- خوب دیگه پرو نشو! ولی خوش به حال اصفهانیا همه اش دو ساعت تا اینجا راهه ... ما هفت ساعت تو راه بودیم ...
- آره واقعنی ... ولی به جاش ما هم تا شمال سه ساعت فاصله داریم ...
- هر جایی قشنگی خودشو داره ...
- موافقم ...
اونجا یه شهرک سرسبز و شاداب بود ... آدم هوس می کرد عاشق بشه ... دیگه اگه عاشق هم بود که هیچی ...

  • ۱
  • ۰

 هیچ کدوم ... آرسن ... من ... من دینمو دوست دارم ... هر کی ندونه تو از ارادت من به حضرت مسیح خبر داره! من نمی تونم از حضرت مسیح بگذرم ... خیلی سخته ... صیغه هم نمی تونم بشم ... پاپا ... پاپا قبول نمی کنه ...
- عشقت نسبت به آراد اونقدری نیست که از دینت .... یا از عقیده ات بگذری؟
- ربطی به اون ماجرا نداره ... ولی ... من نمی تونم ... نمی تونم ...
- پس بگذر! ازش بگذر ... دیگه بهش فکر نکن ... خوب می دونم الان همه فکرت رو گرفته ... درست مثل یه گیاه پیچ که دور یه درخت می پیچه و نفسشو می گیره ... توام همینطور داری می شی ... بگذر تا قبل از اینکه نفستو نگرفته ...
نمی تونستم ... برام سخت بود راحت از عشق با آرسن حرف بزنم ... عشقی که خوب می دونم از خیلی وقت پیش جوونه زده ... شاید از وقتی رفتم مشهد ... شاید هم از قبل از اون ... شاید از وقتی آراد جلوی سارا از من حمایت کرد ... نمی دونم ولی از خیلی قبل به وجود اومد و من تازه حضورش رو قبول کردم ... چی می گفتم به آرسن؟ که هم آراد رو می خوام هم دینم رو؟ 
آرسن شمرده شمرده گفت:
- خیلی ها بی توجه به تفاوت دین توی کشورهای دیگه با هم ازدواج می کنن ... هیچ اهمیتی هم براشون نداره ... قانون اونجا هم منعشون نمی کنه ... ولی ...

  • ۰
  • ۰

 بهش می گن دهکده ... یه شهر خیلی کوچیکه ... همینا دیگه! یعنی آراگل همینا رو گفت ...
- باید جای جالبی باشه ...
- آره منم همینطور فکر می کنم ... راستی آرسن آراد هنوز هم بیشتر محصول کارخانه ات رو می خره؟
لبخندی زد و گفت:
- ار هر جا هم که حرف بزنیم باز می رسونیش به جایی که دوست داری ...
با خشم گفتم:
- اصلا نخواستم ... چرا تهت می زنی؟!
آرسن باز هم خندید و گفت:
- خب کوچولو ... چرا فرار می کنی؟ توام حق داری از کسی خوشت بیاد ... حالا قهر نکن ... جوابت رو می دم ... آره ... هنوزم بهترین مشتری منه ... اینبار قرارداد سه ساله بستیم ...
- سه ساله؟!!!! یعنی امسال و دوسال بعدش؟
- آره ...
- پس پیداست خیلی به گرفتن بورسیه امیدواره ... چون بورسیه هم دقیقا دو ساله است ...

  • ۰
  • ۰

 گوشیو گرفتم سمت آرسن و با بیخیالی گفتم:
- آراده ...
آرسن گوشیو گرفت و مشغول صحبت شد ... یه دفعه به من گفت:
- ویولت از داخل داشبورد یه خودکار و کاغذ در بیار یادداشت کن ... 
سریع کاغذ و خودکاری برداشتم گذاشتم روی کیفم و آماده نوشتن شدم ... آرسن شمرده شمرده گفت:
- بعد از پلیس راه ... می رسیم به فلکه دانشگاه صنعتی اصفهان ... می ریم سمت راست ... بعد از رد کردن امامزاده سید محمد ... می ریم به سمتی که تابلوی خوزستان زده ... بعد می ریم سمت تیران و کرون ... نوشتی ویولت؟
تند گفتم:
- آره بگو ...
ادامه داد:
- می ریم سمت تیران ... وارد تیران که شدیم فلکه اول ... تابلو زده به سمت چادگان ... همین ؟
- باشه داداش ...
- نه قربونت می بینمتون ... 
گوشی رو قطع کرد ... کاغذ رو از دست من گرفت و گذاشت نزدیک فرمون ... نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یه کوفتی بذار بخونه ... حوصلمون سر رفت ...

  • ۰
  • ۰

 با اخم نگام کرد و گفت:
- چی می خوای بگی؟ درست حرفتو بزن ... خواهشا! جویده جویده حرف نزن ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یه موقع مشـ ـروبی ... ویـ ـسکی چیزی که با خودت ...
یه دفعه صدای قهقهه اش بلند شد ... خیلی وقت بود اینطور خندیدن آرسن رو ندیده بودم ... با تعجب نگاش کردم ... وقتی خوب خندید کمی آروم شد زیر لب گفت:
- دیوونه!
با کنجکاوی نگاش کردم ... نگاهمو که دید دوباره ترکید ... با حرص گفتم:
- اااا کوفت! به چی می خندی؟ خودتو مسخره کن ...
دستشو به نشونه سکوت آورد بالا ... به زور خودشو کنترل کرد و گفت:
- تو در مورد من چی فکر کردی ویولت؟ فکر کردی یه پسر هجده ساله ام؟!
- نخیرم ... گفتم یه وقت ...
- بس کن! من بیست و هفت سال بین این آدما زندگی کردم! قانوناشونو از تو بهتر می دونم ... مگه دیوونه ام مشـ ـروب با خودم بیارم؟! مشـ ـروب رو توی خونه می خورم همیشه ... 

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 90

 کیف و وسایلم رو برداشتم ... رفتم دم اتاق مامی و پاپا ... پاپا رفته بود از خونه بیرون ... ولی مامی خواب بود ... نزدیکش شدم ... آروم خم شدم و گونه اش رو بـ ـوسیدم ... توی خواب شبیه فرشته ها می شد ... پاپا هم همیشه می گفت این حالتش رو به تو هم داده ... من که خودمو تو خواب ندیده بودم ... ولی لابد یه چیزی بود! وارنا هم همیشه می گفت انگار بقیه آدما تا می خوابن شبیه گودزیلا و دیو دو سر می شن که این شکل فرشته می شه! خوب همه توی خواب معصومن ... آخ یادش بخیر ... چقدر اون روز با هم بحث کردیم ... خوب یادمه داد زدم:
- نخیرم ... پسرا تا می خوابن این دهناشون قد دهن اسب آبی موقع خمیازه کشیدن باز می مونه ... آدم هـ ـوس می کنه یه رطیل بندازه تو دهنشون ... قشنگ تا اون زبون کوچیکشون پیداست ... بعدم همچین خرناس می کشن که بیا و ببین! هر چند که حق با توئه ... این پسرا موقع خواب که شبیه گوزیلا می شن خیلی قابل تحمل تر از مواقع بیداریشون هستن ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 89

 ... خوشحال بود که دارم مامی رو وادار به زندگی می کنم ... خوشحال بود که حس و حال مرگ رو دارم از خونه می اندازم بیرون ... روز بعد با مامی رفتیم استخر و اینقدر باهاش آب بازی کردم و سر به سرش گذاشتم که مثل قبل صدای قهقهه اش توی استخر بلند شد ... برنامه بعدیم زنگ زدن به دوستای مامی و دعوت کردنشون بود ... همه رو دعوت کردم خونه مون ... سه ماه عزاداری کافی بود .... وقت شادی بود ... دوستای مامی که اومدن با همه شون سلام احوالپرسی کردم ... مامی رو سپردم دستشون و زدم از خونه بیرون ... مطمئن بودم که اونا نمی ذارن مامی غصه بخوره ... راه افتادم توی خیابون ... دستام رو کرده بود توی جیب مانتوم ... سرم پایین بود و از گوشه پیاده رو قدم می زدم ... چقدر دوست داشتم برم خونه وارنا ... اما می دونستم اون خونه رو پس داده ... یک هفته قبل از عروسی خونه رو پس داد و وسایلش رو منتقل کرد به خونه خودمون ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 88

دلم تنگه آراد ... دلم برای داداشم خیلی تنگه ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی بابام مرد ... اولش شوکه بودم ... بعد ناراحت شدم ... ولی نه خیلی ... فکر می کردم ... راحت شدم! پونزده سالم که بیشتر نبود ... با یه سری افکار بچه گونه! ولی روز چهلمش با دیدن عکسش فهمیدم چقدر ... چقدر دوسش داشتم! چقدر دلم براش تنگ شده ... برای همین الان فقط می تونم از اعماق وجودم بگم درکت میکنم ... دل تنگی برای کسی که دیگه نیست خیلی سخته ...
- من عاشق داداشم بودم آراد ... می پرستیدمش ...
- توی برخورداتون فهمیده بودم ... اونم تو رو خیلی دوست داشت .... مطمئنم!
اشک ریخت روی صورتم و گفتم:
- اون منو بیشتر از خودش حتی دوست داشت ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 87

چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ... هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...