داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آغوش» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

.. قبل از اینکه بتونه جا خالی بده توپ محکم خورد توی سرش ... همه خندیدن و خودش در حالی که سرش رو محکم می گرفت گفت:
- بابا زنگ بزنین پلیس بیاد ... این خانوم رو ول کنین منو می کشه!
آرسن با خنده گفت:
- تا تو باشی با آبجی من در نیفتی!
همه با شوخی و خنده راه افتادیم به سمت رستورانی که نزدیک اونجا بود ... می خواستیم ناهار رو توی رستوران بخوریم ... آراد هنوز هم نگام نمی کرد ... ولی دیگه مطمئن بودم ناراحت نیست از دستم ... همینطور که من نبودم! یه جورایی فقط از هم خجالت می کشیدیم ... حتی منم که اصولا دختر راحتی بودم جلوی آراد داشتم خجالت می کشیدم و این برام عجیب بود ... شرمندگی اون منو هم شرمنده می کرد ... بعد از خوردن ناهار رفتیم سمت ویلا ... فردا صبح قرار بود برگردیم ... می خواستیم از همه ساعت های اونجا بودنمون کمال استفاده رو ببریم ... توی ویلا پسرها قلیون چاق کردن و سامیار هم برامون سازدهنی زد و حسابی فیض بردیم ... آخر شب بود می خواستیم بخوابیم هر کی به سمت اتاق خودش رفت ... رفتم به سمت اتاق آراگل که بهش شب بخیر بگم ... صبح باید زود بیدار می شدیم ... قبل از اینکه وارد بشم صدای جر و بحثی شنیدم ... صدای آراد و آراگل:
- آراگل تو انگار متوجه نیستی ...
- نخیر این تویی که متوجه نیستی ... تو الان بیست و هشت سالته!

  • ۰
  • ۰

صبح با صدای بچه ها چشم باز کردم ... روی تخت تنها بودم ... حتما همه بیدار شده بودن ... کش و قوسی به بدنم دادم ... با حس خیسی سر شونه هام متوجه موهام شدم ... هنوز خیس بودن ... دیشب! قورباغه! آراد! سیخ نشستم سر جام ... وای آرادو بگو! صدای آرسن از بیرون بلند شد:
- ویولت ... بیدار نشدی هنوز؟!!!! ساعت داره ده می شه ... ما نشستیم علاف تو ...
پریدم جلو آینه ... چشمام حسابی پف داشتن ... دستی توی صورتم کشیدم موهام رو تند تند برس کشیدم و رفتم بیرون ... همه با چشمای پف کرده نشسته بودن سر سفره صبحانه! با دیدنشون خنده ام گرفت و گفتم:
- به به ... می بینم که کلا همه سحرخیزین! مثل خودم ...
همه خندیدن ... نگام چرخید روی آراد ... سرشو انداخته بود و زیر بدون اینکه نگام کنه داشت با نون جلوش ور می رفت ... منم خجالت کشیدم و راه افتادم سمت دستشویی ... بعد از شستن دست و صورتم رفتم نشستم سر سفره کنار آرسن روبروی سامیار ... آراد هم کنار دست سامیار نشسته بود ... آرسن دستی توی موهام کشید و گفت:
- خیسه؟!

  • ۰
  • ۰

از نظر خودم که فقط جبران مافات بوده ...
با حس چیزی رو پام سرم رو پایین گرفتم و از دیدن قورباغه سبز رنگ جیغ کشیدم و پاهام رو توی دلم جمع کرد ... آراد پرید طرفم و گفت:
- چی شدی؟!
- قو ... قو ... قو ...
- هان؟؟؟؟
- قورباغه بود ...
یه نگاه به زیر تاب کرد و انگار قورباغه رو دید ... چون خندید و با یه جست گرفتش ... با دیدن قورباغه تو دستای آراد چشمامو بستم و با ترس و چندش گفتم:
- اییییییییی ... بندازش اونور ... آدم کهیر می زنه ...
آراد یه قدم اومد طرفم و مرموذانه گفت:
- جدا؟!!!
تو نگاهش یه چیزی بود که منو ترسوند ... خودم رو بیشتر جمع کردم و آماده جیغ کشیدن شدم ...

 آراد یواش یواش بهم نزدیک شد و گفت:
- چته؟ چرا هی خودتو جمع می کنی؟ بیا نگاش کن چه خوشگله ... سبزه ... تازه روی بدنش خال هم داره ... شبیه زیگیل!
جیغ کشیدم:
- اییییییییییییییی

  • ۰
  • ۰

.. بابا رفته بود ... اما حالا آینده مامان و آراگل بسته به شم اقتصادی من بود ... وگرنه خیلی قشنگ به خاک سیاه می نشستیم ... مغازه ها که رفته بود ... یه عالمه زمین هم داشتیم اونا هم رفته بودن ... فرش ها هم رفته بود ... اما هنوز خیلی از طلبکار ها باقی مونده بودن ... باید خونه رو هم می فروختیم و می دادیم بهشون ... در این صورت دیگه هیچی برای خودمون باقی نمی موند ... یه تیکه زمین هم لواسون داشتیم ... یه کم فکر کردم دیدم اگه بخوام اینجوری پیش برم مامان هم خیلی زود از دست می ره ... آراگل هم شانس ازدواجش خیلی پایین می یاد خودمم باید برم کارگر بشم ... پس تصمیم گرفتم ریسک کنم ... یکی از دوستای با خدای بابا که خیلی هم به من ایمان داشت اومد کمکم ... به بقیه طلبکارها چک مدت دار دادیم ... زمین رو فروختم و با پولش یه دهنه مغازه کوچیک کرایه کردم و چند تا تخته فرش هم انداختم توش ... این شد سرمایه اولیه کار من ... از صفر شروع کردم ... اگه کارم نمی گرفت اینبار دیگه بدبخت می شدم ... اما از اونجا که خدا خیلی هوامو داشت همه چیز جور شد ... همه چیز همونطوری شد که من می خواستم ولی بهترین سالای عمرم از دستم رفت ... اینقدر درگیر کار شدم که بعضی وقتا اسم خودم رو هم فراموش می کردم چه برسه به بقیه چیزا .... دوست دختر از زندگیم حذف شد ... مشروب و کثیف کاری حذف شد ... فقط شد کار و کار و کار ...

  • ۰
  • ۰

هر کدوم رو که می فهمید من یه دست کتک نوش جون می کردم ولی بازم آدم نمی شدم ... من نمی تونستم پسر حاج آقا کیاراد باشم! اینو دیگه همه فهمیده بودن ... من شاید می تونستم توی کار پا جای پای بابام بذارم ولی توی دین داری و مذهبی بودن هیچ وقت نمی خواستم اونطوری باشم ... بعضی وقتا با بدنجسی فکر می کردم کاش بمیره از شرش راحت بشم ولی بعد خودمو فحش کش می کردم ... بالاخره بابام بود! یه حرمت هایی قائل می شدم ... هیچی بدتر از ماه رمضون ها نبود برای من ... چون جلوی چشمش بودم روزه مو نیم تونستم بخورم ... علاوه بر اون مجبورم می کرد روزی یه جز قرآن رو بلند بلند براش بخونم ... یعنی این کسل ترین کاری بود که مجبور بودم انجامش بدم ... با خودم می گفتم برای چی باید روزی دوساعت وقتمو بذارم برای خوندن چیزی که هیچی ازش نمی فهمم؟ برایی خوندن یه سری جمله عربی؟!!! ولی خوب اینم زور بود ... باید اجرا می کردم ... یه جورایی داشتم تا گردن توی منجلاب فرو می رفتم ... کارای مثبت فقط درس خوندن بود و سر کار رفتن ... ولی کارای منفیم خیلی بیشتر از این حرفا بود ... دینو که بوسیده بودم گذاشته بودم کنار ... هر کاری هم می کردم برای حفظ ظاهر و بعضا ریا بود ... دختر بازی که می کردم ... حتی مشروب هم می خوردم ... تبدیل شده بودم به یه آدم کثافت ... بابا هم می فهمید ... حرص می خورد ... نفرین می کرد ... داد می زد ... کتک می زد ... اما هیچ وقت نتونست از راهش وارد بشه و منو آدم کنه ... تا اینکه اون اتفاق لعنتی افتاد ... 

  • ۰
  • ۰

... حق پوشیدن شلوار جین نداشتم ... اما یکی خریده بودم می رفتم توی توالت عمومی پارک عوض می کردم ... بعد با دوست دخترم می رفتیم بیرون ... سینما ... پارک ... اینور اونور ...
آهی کشید و ادامه داد:
- هیچ وقت روزی رو که بابا فهمید رو از یاد نمی برم ... با دوست دخترم گرفتنمون ... هر طوری بود دختره رو فراری دادم ... ولی خودم گیر افتادم ... زنگ زدن بابا اومد ... همون جا توی کلانتری خوابوند زیر گوشم ... یه نوجوون بودم ... کله ام هم پر باد ... حس کردم غرورم ترک برداشت ... ازش بدم اومد ... با نفرت نگاش کردم ... زیر بازومو گرفت کشیدم از کلانتری بیرون ... فقط فحشم می داد ... از خدا و پیغمبری که دیگه قبولشون نداشتم می ترسوندم ... منو هل داد توی ماشین دقیقا حس گوسفندی رو پیدا کرده بودم که می اندازنش عقب وانت ... ناخن هامو می جویدم و منتظر یه فرصت بودم که کارشو تلافی کنم ... اما خوب این تازه اولش بود ... به خونه که رسیدیم تازه با کمربند افتاد به جونم ... اگه جیغ های آراگل و گریه های مامان نبود معلوم نبود چه بلایی به روزم می آورد ... اما خوب بدتر شدم! یعنی فکر می کرد داره در حقم لطف می کنه ... اما نمی دونست که راه تربیتش غلطه ... اون هیچ وقت راه رو باز نذاشت تا من خودم انتخاب کنم ... همیشه می خواست تجربیات خودش رو به زور توی مغز من فرو کنه ... منم زیر بار نمی رفتم ... محرم ها روضه امام حسین داشتیم ... به زور مجبورم می کرد از همه پذیرایی کنم و بعد به همه با افتخار می گفت پسرمه! آرادمه! می خواست بهم افتخار کنه ... ولی به زور! منم که از دستش عاصی بودم یه شب یه تی شرت سرخ پوشیدم و رفتم وسط جمع! قیافه بابا اون لحظه دیدنی بود ...

  • ۲
  • ۰

همه جا غرق سکوت بود ... فقط صدای جیر جیر جیرجیرک ها می یومد ... پشت ویلا یه تاب بزرگ دیده بودم ... چرخیدم و رفتم سمت تاب ... ماه توی آسمون نصفه بود و ستاره ها دورش می رقصیدن ... نشستم روی تاب زنگ زده ... صدای قیژ قیژش بلند شد ... نگهش داشتم ... نباید تکون می خورد وگرنه یه نفر بیدار می شد ... زل زدم توی آسمون ... یهو آراد رو دیدم که از ویلا پرید بیرون ... اونم پا برهنه ... اومد پشت ویلا ... از جا پریدم ... منو که دید سر جاش ایستاد ... شقشقه هاش رو محکم فشار داد ... با تعجب گفتم:
- چیزی شده آراد؟ خوبی؟ می خوای یه سطل آب بریزم روی سرت؟
سرش رو آورد بالا و بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:
- حس کردم از ویلا اومدی بیرون ... اول فکر کردم خواب دیدی اما تا دیدم کفشات نیست مطمئن شدم ... کجا اومدی؟ نمی گی یه موقع کسی مزاحمت می شه؟
- توی این آرامش شب ... مزاحم؟! فکر نکنم ...
- خیلی خوش خیالی خانوم شاعر ...
- من از خواب بیدارت کردم؟
- نه ... یهویی پریدم ... عادت دارم به این بیدار شدنا ... خوابت نبرد؟
نشستم لب تاب و گفتم:
- نه فکر وارنا نمی ذاره بخوابم ...
- بازم وارنا؟
- از دار دنیا همین یه داداش رو داشتم ... تا آخر عمرم هم که عزادار بمونم حقشه ....

  • ۲
  • ۰

 آرسن شکلاتش رو قورت داد و یه دفعه خم شد روی صورتم ... قبل از اینکه بتونم خودم رو بکشم کنار دماغم رو گاز گرفت ... جیغ کشیدم و سعی کردم از خودم جداش کنم ... دماغم ور ول کرد و با خنده گفت :
- حقته!
بعد چرخید سمت بچه ها که داشتن با تعجب نگامون می کردن و گفت:
- آخ نمی دونین چه حالی میده دماغ کوچولوی این وروجک رو گاز بگیری ... هیچ لذتی برام بالاتر از این لذت نیست ...
با یه دست دماغم رو گرفتم بودم و مالش می دادم ... با دست دیگه ام مشتی حواله شونه اش کردم و جیغ زدم:
- خیلی خری!!!! دردم گرفت!
یه دفعه صدای آراد بلند شد:
- دماغت داره خون می یاد!!!!
سریع دستم رو آوردم بالا و کشیدم روی دماغم ... چیزی نبود! آراد پرید طرفم و با غیظ رو به آرسن گفت:
- چی کارش کردی؟!!!
آرسن هم با نگرانی نگام کرد ... دوباره دست کشیدم به دماغم و گفتم:
- چیزی نیست !
آراد صورتش رو آورد جلو ... فاصله اش با صورتم چند بند انگشت بود ... اخماش بدجور در هم بود ... قبل از اینکه آراد بتونه حرفی بزنه صدای خنده آرسن بلند شد و گفت:
- خون نیست که شکلاته ... دندونای من شکلاتی بوده ...

  • ۲
  • ۰

آرسن ... آرسن ... چی شدی؟ باور کن من خوبم!
دستمو گرفت توی دستش ... محکم فشار داد و با دست دیگه اش صورتم رو نرم نوازش کرد ... با صدای لرزون گفت:
- ترسیدم توام بسوزی ... دیگه تحمل ندارم ویولت ...
یاد وارنا افتادم ... آرسن وارنا رو دیده بود ... بغض کردم و قبل از اینکه آرسن بتونه حرفش رو جمع و جور کنه زدم زیر گریه ... همه با ترس دورمون جمع شدن ... فکر می کردن بلایی سرمون اومده ... آراد نشست کنارمون و با ترس گفت:
- چی شده؟ چیزی شدی؟ جاییت سوخته؟!!
آرسن تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:
- نه نه چیزی نیست ... الان خوب می شه ...
زل زد توی چشمام و ادامه داد:
- فراموش کن ویولت ... نمی خواستم یادت بیارم ... باور کن فقط ترسیدم ... ببخش ویولت ... نمی خواستم ناراحتت کنم ...
من که دوباره همه چیز برام زنده شده بود با هق هق گفتم:
- سوخته بود آرسن؟ همه صورتش سوخته بود؟! تو دیدی؟ آرسن وارنا با زجر مرد؟

  • ۲
  • ۰

هوس کردم بازم سر به سرش بذارم ... رفتم کنارش ایستادم ... زیر چشمی نگام کرد ولی اصلا به روی خودش نیاورد ... خم شد سنگ دیگه ای برداشت و دوباره با قدرت پرت کرد ... منم خم شدم سنگ بزرگی برداشت و توی دستم نگه داشتم ... بعد خم شد و خیره شدم توی آب ... یهو جیغ کشیدم و یه قدم رفتم عقب ... آراد سریع اومد کنارم و گفت:
- چی شد؟!
آراگل و ساغر و آرسن و سامیار هم جلو اومدن و هر کدوم چیزی می گفتن:
- مار دیدی؟
- قورباغه بود؟
- چیزی رفت تو پاچه ت؟
دوباره خم شدم روی آب و گفت:
- این ... این چیه توی آب؟!
اول از همه آراد خم شد ... منم نامردی نکردم سنگ رو با همه قدرتم کوبیدم توی آب ... آب پاشید بالا و آراد موش آب کشیده شد ... غش غش زدم زیر خنده ... آراگل هم متوجه شیطنت من شد خنده اش گرفت و به دنبال اون بقیه هم خندیدن ... ولی آراد جوری نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... مشغول پاک کردن آب از سر و صورتش شد ... آرسن در حالی که هنوز می خندید رفت طرفش و گفت:
- دستمال بهت بدم؟ تو کیف ویو هست ...