داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

با لبخند گفتم
-الان میاد فراستی شما ازکجا فهمیدیذ که ما داریم میریم مشهد
نوشین-خواهرمن قبل اینکه تو خبر داربشی با ما هملاهنگ شده بود اقاتون میخواست سوپرایزتون کنه
نیشم باز شد
-زهرمار چه ذوقیم میکنه با این شوهرش
-توچرا زورت میاد شوهرمه اصلا اسمش میاد ذوق میکنم
نازلی ایش بلنندی گفت و روشو برگردوند
چند دقیقه بعد با نش باز گفت
-ااا کامرانم اومد
جووووووووون؟چه صمیمی شدی باباجان
نوشین-بده این عسل خاله رو ببینم دلم واسش یه ذره شده
آرش دادم بغلش کامران بهمون نزدیک شده بود
با بچه ها دست داد و سلام علیک کرد
نوشین-کجا بودی داماد؟
-رفته بودم w.c مادر جان
-نوشین-خوش گذشت ؟

  • ۱
  • ۰

 -کامران من خوابیدم
-بخواب عزیزم
صندلی و یه ذره خوابوندم آرشم روی پام بود
گرفتم راحت خوابیدم
-بهار خانومی بلند نمیشی پاشو دیگه یه چیزی بده بخوریم
-سلام
-سلام به روی نشستت خانومم
-اگه منظورت اینکه بشورم اینجا اب نیس
-نخیر منظورم این نبود

-هرچی حالا
از توی نایلون جلوی دستم یه رانی هلو در اوردم و دادم دستش
-بازش کن
-خوب خودت بازش کن دیگه دست که داری
-بله دارم ولی اگه بخوام بازش کنم فرمون ول میشه بعد تصادف میکنیم و میمیریم
-ااا زبونتو گاز بگیر
-خوب راسته دیگه
-خیلی خوب
رانی و ازش گرفتم واسش باز کردم

  • ۱
  • ۰

نگام که به *صورت* افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشم
اروم خم شدم و لام و رو *صورت* گذاشتم
ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدم
ولی نگاه پرحسرتم همچنان روی *صورت* بود
رفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدم
بیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتم
ساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدم
وقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرش
ساک کوچولوش و برداشتم و لباساش و توش گذاشتم
رفتم از تو جیب کامران پول کش رفتم تصمیم گرفتم برم یکم واسه خونه خرید کنم
واسشون یادداشت گذاشتم که من رفتم بیرون
یه خیابون اون طرف تر هم میوه فروشی بود هم سوپرمارکت
سعی کردم کمتر از همیشه تیپ بزنم تا کسی بهم گیر نده
دیگه از غیرت کامرانم میترسیدم
مانتوی بلند مشکیم و باشال مشکی و شلوار مشکی تنگ پوشیدم

  • ۱
  • ۰

رفته بود واسه من نیمرو درست کرده بود یعنی اون موقع دوست داشتم ماهیتابه رو بردارم بزنم تو سرش
-بیا بشین دیگه بیا ببین چیکار کردم
-بله چه زحمتی کشیدین خسته نباشین
نشستم پشت میز و شروع به خوردن کردیم
لقمه ی اول و که هرسه تا گذاشتیم تو دهنمون یه نگاه به هم کردیم سریع از پشت میز بلند شدیم و به سمت دستشویی هجوم بردیم
اه که چقده شور بود یعنی زهرماربود
بعد اینکه حسابی عق زدم خودم و روی مبل انداختم رو به کامران گفتم
-خاک تو سرت کامران با این غذا درست کردنت
باران با ناله گفت-ابجی حالم بده
رومو کردم طرفش و گفتم
-دست پخت کامران جونت بود بگو یه فکری به حالت کنه من خودم حالم بدتر از تویه
شوریش از بس زیاد بود واقعا حال بهم زن بود

  • ۱
  • ۰

-آرش خوابه؟
-اره عزیزم خوابیده
کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم رفت تو یه بستنی فروشی
عاشق همین کاراش بودم
با دو تا بستنی لیوانی برگشت
-بفرمایید خانوما اینم بستنی
باران خوشحال گفت
-مرسی عمو کامران
-نوش جونت عزیزم
بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم
-اینم مال من و تو
با لبخند نگاش کردم
یکی خودم میخوردم و یک قاشق میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش بدم حین رانندگی
بستنی که تموم شد گفت

  • ۱
  • ۰

سامی-نفس به خدا اون روز نگرانت شدم که اون حرفا رو زدم می بخشیم
من-گفتم که باید فکر کنم
ریز خندید و گفت
سامی-خیلی نامردی تو عمرم از کسی عذر خواهی نکرده بودم چه برسه به اینکه التماسش کنم ببخشتم
این حرفا که میزد چه معنی داشت یعنی میخواست بگه با همه براش فرق داشتم نخیر نفس اینو یادت باشه تو براش فقط یه همخونه ای که تاریخش دو سال بیشتر نیست
سامیار-نفس چه بوی خوبی میدی
از بغلش اومدم بیرون و گفتم 
من-میدونم بریم پایین
سامیار-نفس این لباست خیلی کوتاستا یقه شم که وسط اون اشکه خیلی بازه نمیشه عوضش کنی

  • ۱
  • ۰

من-میخوای برات لباس انتخاب کنم؟
بدون حرف سرشو تکون داد و رفت نشست روی تخت از پشت سنگینی نگاشو حس میکردم احساس میکردم مثل یه آدم برفی شدم که با اشعه های یه نگاه عسلی داره ذوب میشه یه نفس عمیق کشیدمو موهامو یه تکون دادم که بوش توی اتاق پیچید صدای نفس عمیق میومد که عطرو بو میکشه سعی کردم به نگاه عسلیش که تمام وجودمو شیرین میکرد توجهی نکنم ولی به خدا اگه من بذارم سارا به این نزدیک بشه نفس نیستم یه کت و شلوار مشکی با پیراهن نقره ای و کروات نقره ای مشکی انخاب کردم با یه کفش مجلسی ورنی مشکی که با خودم ست بشه کت و شلوار به دست برگشتم سمتش همچین زل زده بود بهم گفتم شاید یه ایرادی چیزی تو لباسم هستش
من-بیا اینا رو بپوش با اون کفش ورنی مشکیه
بدون حرف اومد کت وشلوارو گرفت و رو به روم واستاد با اون کفشای بلندم بازم تا روی شونش بودم نمیدونم از قصد بود یا همینجوری ولی نزدیک تر اومدو از کنار شونه ی راستم خم شد طرف کمدو با یه نفس عمیق کنار گودی شونم که مور مورم کرد گفت

  • ۱
  • ۰

بعدش صدای مکالمش با سامی اومد منم نشستم به گوجه و کاهو با خیار شور خورد کردن تا همبرگرا بیاد رفتم لباس راحتی پوشیدم موهامم همونجور خیس دم اسبی محکم بستم و رفتم پایین داشتم آخرین گوجه رو خورد میکردم که صدای در اومد بچم چه موقعیت شناسه بعد ده دقیقه با دو بسته همبرگر و نون باگت اومد تو آشپزخونه اا خوب شد نون گرفتا وگرنه من اصلا یادم نبود بشون بگم
سامی- کمک نمیخوای؟
من-نچ نمیخوام شما برو کمک اتردین اینا
سامی-خب من اومدم به خانومم کمک کنم
ای بابا این چرا اینطوری میکنه آخه جریان نزده میرقصه مال این سامیه ها
من-پس برو اون همبرگرا رو سرخ کن من تازه حموم بودم بوی سرخ کردنی میگیرم
خلاصه تا ساعت 3 اون سرخ کردو من با مخلفات گذاشتم تو نون

  • ۱
  • ۰

از اون اتفاق 4روزی میگذشتو نه من با اتردین حرف میزدم نه اتردین با من کاری داشت .اتردین خودشو با کتاب سرگرم کرده بود منم همینطور...داشتم با گوشیم ورمیرفتم که شقی مثل چی پریدتو.
من:هوی موجی چته؟؟
شقی:دیونه اومدم یادآوری کنم فردا مهمونیه تفضلیه.میخوای کاری کنی بکن..
من:وای یادم رفته بود.
شقی:آها حالا کی موجیه؟
من:تو.
شقی:پروو..
من:خب ازساعت 7شروع میشه؟
شقی:آره..
من:خب باشه شب بخیر..
شقی.این یعنی این که برم بیرون.

  • ۱
  • ۰

میشا :
با صدای انریکه از خواب بیدار شدم..دستو صورتمو شستم رفتم پایین بقیه هم بیدار شده بودن صبحونه رو خوردم.رفتم بالا یک مانتو خاکستری با یک جین زرد کثیف پوشیدم یک مقنعه ی زغالی سر کردم.رژگونه ی آجری خیلی کم رنگ با برق لب و پنکیکو...تکمیل شد..راه افتادم.نفس تو راه هی تذکر میداد که سر کلاس شیطونی نکنیم ولی من و شقی به هم چشمک میزدیم و می گفتیم باشه...ساعت 8 بود که رسیدیم.مستقیم رفتیم سر کلاس استادم اومد..داشت اسامی که اومده بودن و تیک میزد که میشا آسایش و خوند بعدم گفت:باید فامیلیتو میذاشتن زلزله نه آسایش..
من:ا.استاد دختر به این گلی..گناه دارم..
استاد خندید و سری تکون داد و بقیه اسامی رو خوند..
میخواست درس جلسه یپیشو دوره کنه که چون من خونده بودم بلد بودم..دستمو بردم بالا.با سر اجازه داد صحبت کنم.
من:استاد میشه من توضیح بدم؟