داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: آغوش» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 45

دستشو گرفت جلوی صورتش و خم شد ... از موقعیت استفاده کردم ... یقه اشو از عقب کشیدم و گلوله دوم رو انداختم توی کمـ ـرش ... اینبار فریادش همه کلاغ ها رو فراری داد ... خنک نشدم ... خم شدم یه گلوله دیگه درست کنم که دستی کلاه پالتومو کشید ... برگشتم ... آراد در حالی که با خشم به پسره نگاه می کرد گفت:
- دست به این برفا نزن ... تب داری باعث می شه لرز کنی ... حساب این عوضی رو من بعدا می رسم ... ولش کن دیگه ... بیا بریم ...
نا خودآگاه به حرفش گوش دادم ... قبل از اینکه راه بیفتم رفتم طرف پسره و با غیض گفتم:
- حیوون عوضی!
اینم سالادش بود! هر سه راه افتادیم که از دانشگاه خارج بشیم ... یه دفعه آراد ایستاد و گفت:
- اخ اخ اخ !
آراگل گفت:
- چی شد؟
سوئیچ ماشینو گرفت سمت آراگل و گفت:
- شما برین توی ماشین من یه کار نیمه تموم دارم ... الان بر می گردم ...
- چی کار؟
با جدیت گفت:
- آراگل! حال دوستت خوب نیست ... ببرش تو ماشین ... زود بر می گردم ...
بعد از این حرف با سرعت عقب گرد کرد و دوید داخل دانشگاه ... نه من از کارش سر در اوردم نه آراگل ... دو تایی سوار ماشین شدیم ... آراگل ماشین رو روشن کرد تا بتونه بخاریشو روشن کنه ... داشتم کم کم گرم می شدم و خون دماغم هم داشت بند می یومد که در ماشین باز شد و آراد با رویی گشاده سوار شد ... هر دو نگاش کردیم ... انگار کنجکاوی رو از نگاهمون خوند که لبخند زد و گفت:
- چیه؟!
آراگل گفت:
- کجا رفتی؟!
- رفتم دوسـ ـت دخترمو ببینم ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 44

 ذهنم رسید ... صدای پسری که پشت سرم نشسته بود باعث شد خنده ام بگیره:
- من هیچ سوالی توی برگه ام نمی بینم ... انگار فقط دارم عمه استاد رو می بینم ...
دستمو گرفتم جلوی دهنم که با صدای بلند نخندم و صدای هیس هیس مراقبا هم بلند شد ... خداییش هیچی بلد نبودم ... آراد داشت از گوشه چشم نگام می کرد ... خاک بر سرم اینم که کاملا مشرفه رو برگه من! آبروم هوار شد تو سرم! حالا چه گلی بگیرم روی سرم ... سرمو انداختم پایین و الکی مشغول سیاه کردن برگه ام شدم ... می دونستم می افتم ... محض رضای خدا یه سوالو هم بلد نبودم ... همه اشو شک داشتم ... همونایی که شک داشتمو نوشتم ... بهتر از برگه سفید بود ... هم آبروم جلوی این یارو حفظ می شه ... هم استاد دلش می سوخت شاید کیلویی یه نمره به من می داد ... وقت امتحان یک ساعت و نیم بود ... یک ساعت که گدشت دیدم برگه ام سیاه شده ... ولی همه اش چرت و پرت! از روی جوابای من می شد یه کتاب جدید نوشت!!! استاد لابد کلی می خنده و شاد می شه ... خنده ام هم گرفته بود ... آراد از جا بلند شد ... با حسرت نگاش کردم ... حتما همه رو بلد بوده ... راه افتاد که بره برگه اش رو بده ... خواستم یه دری وری بارش کنم تا خنک بشم ... همین که رسید به صندلی من دهن باز کردم تا ضایع اش کنم ولی دهن باز شده ام سریع بسته شد ... یه برگه گذاشت روی دسته صندلیم ... با تعجب نگاه به برگه ام کردم ... خدای من!!!! همه جواب ها رو خیلی ریز برام نوشته بود ... داشتم از خوشی سکته می کردم ! برگشتم ببینم رفته یا نه ... نبود از در سالن رفته بود بیرون .... هیچ کدوم از مراقبا هم حواسشون نبود ... سریع مشغول شدم و نوشته های آراد رو وارد برگه ام کردم ... حالا می فهمیدم جوابای صحیح چی بوده! یعنی چرا آراد اینکارو کرد؟ پس بگو چرا جاشو عوض کرد! لابد از زور عذاب وجدان بلایی که سرم اورده بود حالا اینکارو کرد ... آره ! خواسته جبران کنه ... دلیلش هر چی که هست باشه ... مهم این بود که برگه من داشت از جوابای صحیح پر می شد ... هر طور بود جوابا رو توی برگه جا دادم ... دیگه کسی توی سالن نمونده بود ... بلند شدم و با خوشحالی برگه ام رو تحویل دادم و رفتم بیرون ... اصلا انگار سرما خوردگیم خوب شده بود ... بدجور احساس سرحالی می کردم ... با دیدن آراگل جلوی در سالن با شادی گفتم:
- آراگل ... خیلی خوب بووووووود!

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 43

 - نه خوبم بریم ...
آراد بدون اینکه راه بیفته گفت:
- برین استراحت کنین ... من خودم با استاد حرف می زنم ... اصلا به صلاحتون نیست که بیاین ...
من دوباره شدم شما! دوباره سرفه کردم و گفتم:
- می گم خوبم! خودم از حال خودم بهتر خبر دارم ... برین تو رو به مسیح ...
آراگل اشاره ای کرد و آراد با اخم راه افتاد ... مسیر توی سکوت سپری می شد ... شیشه ها رو مه و بخار گرفته بود و جایی رو نمی دیدم ... فضای دلگیری شده بود... سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم ...
صدای یه آهنگ بلند شد ... چشمامو باز نکردم ... خواننده شروع به خوندن کرد ... خدای من! چرا .... چرا آراد آهنگ فرانسوی گوش می ده؟ نکنه می دونه من فرانسوی هستم؟ یعنی آراگل بهش گفته؟ شاید الان می خواد تیکه بارم کنه ... وای من اصلا حوصله ندارم ... چشمامو باز کردم ... آراد داشت از توی اینه نگام می کرد ... زیرکانه ... دوباره چشمامو بستم ... نمی خواستم به چیزی فکر کنم ... سعی کردم توی آهنگ غرق بشم ... آهنگی به زبون مادریم ...

بی اراده لبخند نشست روی لـ ـبم ... حس می کردم من دارم می خونم ... یه کم که گذشت به خودم اومدم دیدم دارم باهاش زمزمه می کنم ... نگام افتاد به آینه ... آراد هم داشت با لبخند نگام می کرد ... پس منظور داشت ! سریع اخم کردم ... پرو! یه ذره نمی شه بهش رو داد ... جلوی در دانشگاه ماشین رو پارک کرد و هر سه پیاده شدیم ... از آراگل پرسیدم:
- تو کی امتحان داری؟
- من امتحان ندارم ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 42

 وارنا اومد طرفم و در حالی که مارموذانه می خندید بغـ ـلم کرد و در گوشم گفت:
- الان این یکی که گفتی یعنی چی؟ انگار بدت نمی یاد آراد بیاد ...
نشگونی از بازوی سفتش گرفتم و گفتم:
- بمیری وارنا!
خندید و تند تند از آراد اینا تشکر کرد و داشت می رفت سمت در که گفتم:
- آراگل من فردا می یام ...
با تعجب گفت:
- با این حالت؟
- آره ... اصلا حوصله ندارم بعد از اینکه همه امتحاناشون تموم شد من تازه بشینم آمار بخونم .... هیچی هم که بلد نیستم خیر سرم ولی می خوام بیام بدم راحت بشم ...
- ویولت حالت بدتر می شه ...
آراد گفت:
- ما می یایم دنبالتون ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم ... انگار می خواست یه جوری عذاب وجدانشو آروم کنه ... حتما خجالت کشیده بود که من به داداشم حرفی نزدم ... وارنا گفت:
- نه اگه بخواد بیاد خودم می یارمش ...
آراگل سریع گفت:
- نه دیگه ... ما که مسیرمون اون طرفه ... خودمون می بریمش خودمون هم می یاریمش ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 41

 آراگل با سرعت منو کشید سمت ماشین و در عقب رو باز کرد و گفت:
- دراز بکش ...
وقتی دراز کشیدم در رو بست ... خودش نشست جلو و گفت:
- تند برو آراد ... لرز کرده ...
ماشین هی داشت گرم تر می شد و از تکون های بدی که ماشین می خورد می فهمیدم که داره با سرعت دیوونه کننده می ره ... نمی دونم چرا این حالتاش رو دوست داشتم ... انگار یادم رفته بود آراد دشمن منه! خیلی سریع رسیدیم به درمانگاه و دوباره به کمک آراگل پیاده شدم ... آراد پشت سر ما با یه حالت عصبی می یومد و هی غر می زد:
- مواظب باش آراگل ... دستشو بگیر ... پاتو بذار روی اون سنگه جوب گلیه ممکنه بخورین زمین ... بگیرش!!!
آراگل داشت عصبی می شد و من خنده ام گرفته بود ... بالاخره رفتیم داخل و با توجه به وضع اسفبارم منشیه مجبور شد منو زودتر بفرسته داخل ... آراد بیرون منتظر شد و من و آراگل رفتیم تو ... دکتر معاینه ام کرد و سه روز استراحت با سه تا آمپول و یه عالمه قرص و کپسول نوشت ... با بغض گفتم:
- فردا امتحان دارم ...
دکتر همینطور که نسخه م رو می نوشت گفت:
- به نفعته نری و بعدا گواهیت رو ارائه کنی ... وضعیتت اصلا مناسب بیرون رفتن توی این هوای سرد نیست ... 

  • ۰
  • ۰

 گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود ... انداختمش توی زباله ها ...
با ناباوری نگاش کردم ... خونسردانه شونه بالا انداخت ... آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه ... سرما می خوری به خدا ...
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش ...
چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم ... نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید ... آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود ... صورتمو با دستم پوشوندم ... نمی خواستم آراد اشکامو ببینه ... آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش ... آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط ... هیچ کار خدا بی حکمت نیست ... اون باید می مرد ... تقصیر تو نبود که ...
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی ... آراد هم هنگ کرده بود!
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام ... سرم خیلی درد می کرد ... ساعت پنج بود ... وقت داشتم یه کم بخوابم ... می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود ... خیلی خوابم می یومد ... 
 صداهای کنارم عین موج به گوش می رسید ...
- داره مثل کوره می سوزه! چه خاکی تو سرم بریزم آراد؟
- بلندش کن ببریمش بیمارستان ...
صدای آراد واقعا نگران بود یا من اینطور حس می کردم؟ آراگل با عصبانیت گفت:
- همه اش تقصیر توئه ... حالا چه جوری به خونواده اش خبر بدم؟ من که عمرا اگه روم بشه ...
- آراگل! می شه دو دقیقه زبون به کام بگیری؟ این دختر الان تلف می شه بلندش کن ببریمش ...
- برو لباساشو از توی اتاق من بیار ...
صدای پاهایی رو شنیدم که دور شد ... نا خودآگاه نالیدم ...
- آب ...
دهنم بدجور خشک شده بود و داغ داغ شده بودم ... حس می کردم توی آتیشم! آراگل سرمو آورد بالا و گفت:
- بمیرم ... تشنه ته؟ می تونی بشینی؟ بشین تا برم برات آب بیارم ...
به کمک آراگل سر جام نشستم ... سرم اندازه کوه سنگین بود ... حس می کردم گلوم هم خیلی متورمه ... آراد از اتاق اومد بیرون غر زد:
- داره برف می یاد!
با دیدن من که نشستم یه لحظه سر جاش خشک شد ... و بعد با سرعت اومد طرفم و گفت:
- خوبین شما؟
آخ کاش قدرت داشتم یکی بخوابونم توی صورتش ... پسره خر! همه اش زیر سر این بود ... اگه به امتحان فردا نرسم بدبخت می شم ... آراگل بدو بدو رفت و با یه لیوان آب برگشت ... لیوان رو گرفت جلوی دهنم ... یه جرعه بیشتر نتونستم بخورم ... دهنم خیلی تلخ بود ... آب برام طعم زهرمار می داد ... صورتمو جمع کردم و گفتم:
- تلخه!
آراد سریع گفت:
- طبیعیه ... چون تب داری ...
همه خشونتم رو ریختم توی نگام و با حرص نگاش کردم ... چند لحظه زل زد توی چشمای تب دار و خسته ام و با صدای آهسته ای گفت:
- به علی نمی خواستم اینطوری بشه ...
سرمو انداختم زیر ... آراگل کمک کرد لباسم رو بپوشم و همونطوری گفت:
- ویولت به کسی نمی خوای زنگ بزنیم؟ ما می بریمت بیمارستان بگو بگم یکی از اعضای خونواده ات هم بیاد ...
حال حرف زدن نداشتم ... فقط به گوشیم اشاره کردم و گفتم:
- وارنا ...
آراد سریع گوشی منو قاپید و گفت:
- کی؟
- وارنا ... داداشم ...
آراد زل زده بود روی صفحه گوشی ... اه لعنتی ندید بدید! یه عکس از خودم گذاشته بودم روی صفحه ... وضع عکسه زیاد خوب نبود ... آراد هم بی توجه به من زل زده بود به صفحه ... آراگل یه نگاه به من کرد که خیره شده بودم به آراد و یه نگاه به آراد که خیره شده بود به صفحه گوشی ... توپید:
- آراد! بجنب دیگه ...
آراد به خودش اومد و گفت:
- باشه باشه ... شماره رو گرفت و گوشی رو داد به آراگل ...
زمزمه وار گفت:
- تو حرف بزن ... خوب نیست من بگم خواهرتون خونه ما حالش بد شده ...
اووه اینم چه فکرا می کرد! خبر نداشت من با وارنا چقدر راحتم مثلا الان وارنا غیرتی می شه می گه آییییی نفس کش! خنده ام گرفته بود ... ولی جلوی خودمو گرفتم ... وارنا که جواب داد آراگل خیلی سریع ماجرا رو توضیح داد و گفت که کدوم درمونگاه می ریم ... آراد رفت بیرون و گفت:
- ماشینو روشن می کنم بیارش ...
آراگل منو از جا بلند کرد ... پاهام سنگین بودن و تحمل وزنم رو نداشتم ... تکیه دادم به آراگل و آروم آروم رفتم بیرون ... همین که باد سرد خورد به صورتم لرز توی تنم نشست و دندونام شروع کردن به صدا کردن و خوردن به هم ..

  • ۰
  • ۰

 ... حالا نخند کی بخند! آراد با چشمای گشاد شده در حالی که نفس نفس می زد زل زده بود به من ... اصلا یادش رفته بود لباس تنش نیست ... لبشو محکم گاز گرفت و گفت:
- می کشمت به خدا ... 

اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:
- وای یا پنج تن! چی شده؟
وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:
- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟
داد زدم:
- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...
بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:
- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...
- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!
- خب پس حالا آدمت می کنم ...
رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:
- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...

  • ۰
  • ۰

 دو تایی رفتیم سمت اتاق آراگل ... یه اتاق دوازده متری جمع و جور با همه امکانات لازم ... تخـ ـت یه نفره ... میز کامپیوتر ... میز تحریر ... کتابخونه جمع جور ... یه ضبط صوت خوشگل ... یه قالی دست باف ... و چند تا تابلو از طبیعت ... دیوارای اتاقش و دکوراسیونش به رنگ صورتی و سفید بود ... با ذوق گفتم:
- وای نازی ... چه خوشگله!
- راست می گی؟ مرسی به خودم امیدوار شدم ... ولی می دونم اتاق تو از این خوشگل تره ...
مشتی کوبیدم تو بازوش و گفتم:
- گمشو ... هر چی من می گم هی خودشو با من مقایسه می کنه ...
نشستم لب تخـ ـتش و ادامه دادم:
- بیا بشین ببینم چی حالیت می شه حالی من کنی؟
خندید و از داخل کشوی میز تحریرش چند تا کاغذ آورد و اومد نشست کنار من ... مانتومو در آوردم پرت کردم روی میزش ... یه تی شرت چسبون مشکی پوشیده بودم با یه شلوار جین خیلی تنگ ... شالم رو هم انداختم کنار مانتوم و گل سرم رو باز کردم ... موهام تا سر شونه ام بود و پایینش یه کم حالت داشت ... ولی بیشتر لخـ ـت بود ... آراگل بی توجه به ظاهر من کتابم رو باز کرد و دو تایی با هم مشغول خوندن شدیم ... اینقدر غرق درس شده بودیم که متوجه صدای در نشدیم ... فقط یهو دیدم در اتاق باز شد و آراد اومد تو ... من رو به در نشسته بودم و آراگل پشتش به در بود ... با دیدن آراد یهو سیخ نشستم سر جام ... اونم دهنشو که باز کرده بود یه چیزی بگه به همون صورت نگه داشته بود و داشت خیره خیره نگام می کرد ... آراگل چرخید و با دیدن آراد از جا پرید و گفت:
- آراد! کی اومدی؟

  • ۰
  • ۰

 می دونستم اگه بخوام می تونم گیرش بیارم ... قضیه شاهد هم فقط برای ترسوندنش بود ... وگرنه شاهدی نداشتم ...ماجرای خواستگاری رو هم فقط به نگار گفته بودم که می دونستم الان از طریق نگار خیلی های دیگه هم فهمیدن ... آب دهنشو قورت داد و گفت:
- تو فکر کردی خودت با این لج و لجبازی هایی که با آراد راه انداختی آبرو داری؟ دختره هرزه! همه می دونن تو از چه قماشی هستی ...
یه تیکه از چادرشو گرفتم توی دستم ... با نفرت زل زدم توی چشماش و گفتم:
- از هر قماشی باشم شرف دارم به توی کثافت که قداست این چادر سرتو با این کقافت کاریات بردی زیر سوال! بیچاره آراگل و هر دختر چادری دیگه ای! با این هرزه بازی های تو و امثال تو اونا هم زیر سوال می رن! شنیدی می گن هر چی آدم عشقیه زیر چادر مشکیه؟ آدمای آشغالی مثل تو این ذهنیت رو به وجود آوردن ... الهی ذره ذره وجودت فدای اونایی بشه که با عشق و ایمان چادر سر می کنن! می فهمی؟ حالم به هم می خوره از اونایی که ادای آدمای نجیب رو در میارن! من اگه نجیب نیستم به چشم تو ... حداقل ظاهر و باطنم یکیه!
صدام داشت اوج می گرفت و کم کم همه داشتن می شنیدن ... سارا لال شده بود حرفی نمی تونست بزنه ... همه بدنم داشت می لرزید ... این دختر داشت حالمو به هم می زد ... چقدر دلم می خواست تف کنم توی صورتش ... دستی از پشت بازوم رو کشید ... برگشتم ... چشمام پر از اشک بود ... نگار با بغض دستمو کشید و گفت:
- ولش کن کثافتو ... ارزش نداره خون خودتو براش کثیف کنی ...
بعد در گوشم آروم زمزمه کرد:
- تو یعنی می خواستی کسی حرفاتو نشنوه؟ فکر کنم فقط همون دو تا جمله اولو کسی نشنید ... این آخر که دیگه داشتی داد می زدی ...
نالیدم:
- نگار ... آب ...
به بازوی نگار چنگ انداختم داشتم از حال می رفتم ... صدای داد آراد بلند شد:
- یکی یه لیوان آب قند بیاره ...

  • ۰
  • ۰

 - پسره پرو! آنا باورت نمی شه چه حرفایی به من می زنه! لجش گرفته که من ردش کردم حالا می خواد اینجوری تلافی کنه ...
- چی شده مگه؟
- هیچی هی سر راه من می یاد چرت و پرت می گه ... تهدید می کنه ...
- تهدید که چی؟
- فکر کرده با این کارا می تونه نظر منو عوض کنه ... همه کلاس فهمیدن من بهش جواب منفی دادم ... آبروش رفته! می خواد تلافی کنه ...
- خب براش گرون تموم شده ... توام خیلی لوسی سارا! چرا ردش کردی؟ همه منتظر یه گوشه چشم از کیارادن ...
- باشن! من که نبودم!! من اصلا ازش خوشم نمی یاد ... فقط به حرمت مامانش و خواهرش گذاشتم بیان وگرنه از همون اولم جوابم منفی بود ...
- بابا تو دیگه کی هستی؟ حالا می خوای چی کارش کنی؟
- یه بار دیگه اومد سر راهم می رم به حراست گزارش می دم ...
- آره خوب می کنی! ولی باورم نمی شه سارا! با شخصیت تر از این حرفا نشون میداد ...
- هه ساده ای ها! نه بابا از این خبرا جایی نیست ... اینطوری نشون می ده ... اگه خونواده اشو از نزدیک ببینی ... نه فرهنگ دارن ... نه یه ذره کلاس که آدم دلش نسوزه!
- چی می گی؟!! خواهرشو که دیدم ....
- اونم مثل داداشش! ظاهرشو نگاه نکن ... یه موذمارایی هستن که بیا و ببین! واقعا شانس آوردم که گیر همچین خونواده ای نیفتادم ...
آنا نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت:
- عجب!! از این به بعد باید حواسمو جمع کنم که سرسری در مورد کسی قضاوت نکنم ...