داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 41

 آراگل با سرعت منو کشید سمت ماشین و در عقب رو باز کرد و گفت:
- دراز بکش ...
وقتی دراز کشیدم در رو بست ... خودش نشست جلو و گفت:
- تند برو آراد ... لرز کرده ...
ماشین هی داشت گرم تر می شد و از تکون های بدی که ماشین می خورد می فهمیدم که داره با سرعت دیوونه کننده می ره ... نمی دونم چرا این حالتاش رو دوست داشتم ... انگار یادم رفته بود آراد دشمن منه! خیلی سریع رسیدیم به درمانگاه و دوباره به کمک آراگل پیاده شدم ... آراد پشت سر ما با یه حالت عصبی می یومد و هی غر می زد:
- مواظب باش آراگل ... دستشو بگیر ... پاتو بذار روی اون سنگه جوب گلیه ممکنه بخورین زمین ... بگیرش!!!
آراگل داشت عصبی می شد و من خنده ام گرفته بود ... بالاخره رفتیم داخل و با توجه به وضع اسفبارم منشیه مجبور شد منو زودتر بفرسته داخل ... آراد بیرون منتظر شد و من و آراگل رفتیم تو ... دکتر معاینه ام کرد و سه روز استراحت با سه تا آمپول و یه عالمه قرص و کپسول نوشت ... با بغض گفتم:
- فردا امتحان دارم ...
دکتر همینطور که نسخه م رو می نوشت گفت:
- به نفعته نری و بعدا گواهیت رو ارائه کنی ... وضعیتت اصلا مناسب بیرون رفتن توی این هوای سرد نیست ... 
دیگه چیزی نگفتم ... آراگل نسخه رو گرفت و دو تایی رفتیم بیرون ... وارنا و آراد همزمان اومدن سمت ما ... هر دو منتظر بودن و لی همدیگه رو نمی شناختن ... بی اراده خودم رو انداختم تو بغـ ـل وارنا ... وارنا دستی کشید روی پیـ ـشونیم و گفت:
- چه کردی با خودت دختر؟ لابد برف بازی ؟ آره؟ تو نمی دونی بدنت ضعیفه؟ از اول زمـ ـستون باید توی رخت خواب بیفتی تا نوروز؟
سرمو توی سیـ ـنه اش پنهان کردم و گفتم:
- سرزنشم نکن ... می دونی که جلوی برف بی اراده ام ...
می تونستم بگم آراد خیسم کرده! ولی نخواستم آراد رو پیش وارنا خراب کنم ... وارنا دست انداخت زیر بازوم و تازه متوجه آراگل و آراد شد و با ژست خاص خودش باهاشون سلام و احوالپرسی کرد و با آراد دست داد ... آراگل با شرمندگی گفت:
- باور کنین ما نمی خواستیم اینجوری بشه ...
- نه خانوم! خواهش می کنم من خودم خواهرمو خوب می شناسم ... این شیطون در سال چند بار از این سرما خوردگی ها داره ... فقط اینبار زحمتش افتاد روی دوش شما ...
آراد گفت:
- خواهش می کنم چه زحمتی؟ وظیفه ما بود ... خیلی هم شرمنده ایم که تو خونه ما این اتفاق افتاد ...
چپ چپ نگاش کردم ... از حالت نگام لبخندی نشست گوشه لبش و سرش رو انداخت زیر ... وارنا در گوشم پچ پچ کرد:
- می تونی راه بری؟
خودمو لوس کردم:
- نه ... بغـ ـلم کن حال ندارم ...
طبق معمول دلش برام ضعف رفت و اول گونه مو نرم بـ ـوسید و بعد با یه حرکت منو کشید توی بغـ ـلش ... آراد سرشو انداخت زیر و گفت:
- بریم آراگل؟
- نه ویولت باید آمپول بزنه ... اول بریم داروهاشو بگیریم بعدم باید باهاش برم تو اتاق تزریقات ...
آراد سریع نسخه رو از دست آراگل گرفت و گفت:
- من می گیرم ...
و قبل زا اینکه فرصتی به وارنا برای تعارف بده رفت سمت داروخونه ... آراد یواشکی پرسید:
- احیانا این همون پسری نیست که روز اول زدی ماشینشو داغون کردی و بعدم دو هفته اخراج شدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم ..
وارنا با خنده سرشو به تاسف تکون داد ... لحظاتی بعد آراد با پلاستیک داروها برگشت و همه راه افتادیم سمت اتاق تزریقات و وارنا منو گذاشت روی زمین ... بغض کرده بودم ... از آمپول بدم می یومد ... همیشه بیشتر از اونقدری که باید دردم می گرفت و دیگه داشتم به خودم اعتراف می کردم که من زیادی لوسم! باید یه فکری به حال خودم می کردم ... با دلداری های آراگل و ناز و نـ ـوازشش بالاخره آمپول رو زدم و با آخ و اوخ و ناله و کولی بازی رفتم از اتاق بیرون ... وارنا با دیدن من خندید و رو به آراد گفت:
- نگفتم؟
آراد هم با خنده سرشو انداخت زیر و چند لحظه بعد سرشو گرفت بالا و با همون لبخند کنترل شده اش نگام کرد ... تو نگاهش یه چیز عجیبی حس می کردم ... یه چیزی که ازش سر در نمی آوردم ... با غیض گفتم:
- پشت سر من حرف می زدین؟
وارنا لبخندی زد و گفت:
- آره ... داشتم می گفتم الان ویولت عین اردک لنگ لنگ زنون می یاد بیرون ... زیر لب هم داره غر می زنه ...
غریدم:
- وارنا! می کشمت ...
هر دو خندیدن و آراد گفت:
- انگار فقط با من بد نیست!
- آره بابا این خواهر من کلا با همه لجبازی می کنه و اگه دست خودش باشه یه شبه همه پسرا رو از روی کره زمین محو می کنه ...
خواستم برم طرفش که یادم افتاد پام درد می کنه و نمی تونم بدوم بزنمش ... پس سر جام ایستادم و با ناله گفتم:
- من شَل شدم ... یکی بیاد منو بغـ ـل کنه ...
وارنا اومد طرفم و در حالی که مارموذانه می خندید بغـ ـلم کرد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی