داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۵ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار :: آغوش» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کسی جز آرسن کلید شرکت رو نداشت ... بیچاره نتونسته یه تخمه بشکنه لابد! اصلا به من چه؟ مهم این بود که من الان ذوق مرگ شده بودم! یعنی رامین می مرد اینقدر خوشحال نمی شدم ... خنده ام گرفت از طرز تفکر خبیثانه خودم ... فنجون نبود و باید می ریختم داخل لیوان ... لیوان آرسن که مشخص بود ... چند تا لیوان هم داشتیم که مخصوص مهمونا بود ... سریع لیوان آرسن رو پر کردم و بعد از اون دندون آقای حسینی رو انداختم ته لیوان آراد ... این بهترین روش برای گرفتن حالش بود ... قهوه رو هم ریختم روش و با نیش گشاد شده گفتم:
- شرمنده آقای حسینی ... خودم برات می شورمش ...
از فکرش هم حالم بد شد و ادای عق زدن در آوردم ... لیوان ها رو گذاشتم داخل سینی و با لبخند خبیثانه وارد اتاق آرسن شدم ... آرسن حرفش رو قطع کرد و به من نگاه کرد ... بهش لبخند زدم و سینی رو بردم گرفتم جلوش ... سعی می کردم به آراد نگاه نکنم وگرنه ممکن بود زرت بزنم زیر خنده و همه چی خراب بشه ... آرسن لیوانش رو برداشت و تشکر کرد ... چرخیدم و سینی رو گرفتم جلوی آراد ... حالا حاضر بودم تا زانو جلوش خم بشم ... بیچاره خبر نداشت قراره چه بلایی سرش نازل بشه ... لیوان رو برداشت و با پوزخند گفت:

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 54

- درسته ... ولی این فرق داره ... دختره بدجور چشمشو گرفته ...
- دختره کیه؟ من می شناسمش؟
- نه ... توی اون سفری که رفتیم ترکیه با بچه ها ... باهاش آشنا شد ... اسمش ماریاست ...
- آرسن ... تو مطمئنی؟
- آره ...
- خب ... خب من چی کار کنم؟
- نمی دونم ... من خودم خیلی باهاش حرف زدم ... می گه حواسم هست ... ولی نیست ... نمی خوام بلایی که سر من اومد سر اونم بیاد ... می دونی من تا چند وقت خواب راحت نداشتم؟ همه اش می ترسیدم یه نفر از بچه های گروه بیاد سر وقتم چون از گروه رفته بودم بیرون ممکن بود تصمیم به کشتنم بگیرن ...
- وااااای! من ... من باید با پاپا حرف بزنم ...
- نهههههه اصلا چیزی نگو ... برای وارنا دردسر می شه ... باید خودمون یه کاری بکنیم ... باید با ماریا فراریشون بدیم برن فرانسه .... ماریا هم دل خوشی از کارای خونواده اش نداره!
- یعنی کار اینقدر بیخ پیدا کرده؟
- فکر کنم ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 53

 لبخندی زد و گفت:
- آبجی کوچولو ... تو می دونستی که من ...
- که تو؟
آه پر سوزی کشید و گفت:
- حوصله داری باهات حرف بزنم؟
با تعجب نگاش کردم ... یابقه نداشت آرسن با من درد دل کنه ... اصلا مگه اون درد داشت؟ فقط سرمو تکون دادم ... پوست لبشو جوید و گفت:
- تو می دونستی که من یه نفرو دوست داشتم؟
تعجبم به اوج خودش رسید و فکم افتاد ... لبخند تلخی زد و از روی میز پرید پایین ... سریع گفتم:
- نرو ...
رفت کنار پنجره و گفت:
- نمی رم ...
- کیو آرسن؟ چرا من ... چرا من نفهمیدم؟
- کوچیک بودی اونموقع ...
- کیو؟! می شناسمش؟
آهی کشید و گفت:
- نه ... 

- پس بگو ...
- یکی از هم کلاسیام بود ... توی دانشگاه ... یه دختر مسلمون ...
چشمام اندازه بشقاب گرد شد و گفتم:
- نههههههه!
آه کشید ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 52

 

بابا چشم به هم بزنیم شده چهاردهم و برگشتیم سر کلاسامون ... ویولت توام یه چیزیت می شه ها ... کی دلش برای درس تنگ می شه؟
- من ...
نگار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه تنها تو که ... دو نفر دیگه هم عین توان ... خدا عقل بده ...
من می دونستم منظورش به کیاست ... پس هیچی نگفتم ... ولی آراگل با تعجب گفت:
- دیگه کی؟!
- سارا و آقا داداشت ...
آراگل لبخندی زد و گفت:
- خوب مگه درس خونی بده؟
- نه بابا کی گفته ... ولی تا یه حدیش خوبه ... اینا خودکشی می کنن ... حالا من موندم تو کار خدا! این سارا چه جوری اینقدر درس خونه ... اصلا بهش نمی یاد ...
آراگل سریع گفت:
- غیبت نکنین ...
- ای بابا همون خدا و پیغمبر هم گفتن حرف زدن پشت سر زنی که حیا نداره مجازه!
- منبع؟

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 51

- ویولت ... کار توئه؟!!!!
سریع و با تعجب گفتم:
- نه ... نه ...
آراد پوفی کرد و سرشو گرفت بین دستاش ... وارنا چپ چپ به من نگاه کرد و رو به آراد گفت:
- آراد جون خسارتش هر چی بشه من می دم ... این خواهر من بعضی وقتا ...
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم:
- کار من نبود وارنا ... یعنی ... یعنی از عمد نکردم ....
آراد گفت:
- ایرادی نداره ... ولی این نقشه کار یکی از بهترین طراحانمون بود ... نمی دونم کپیشو داره یا نه ... کاش داشته باشه ...
آهی که کشید بدجور دلمو سوزوند ... معلوم بود خیلی براش مهم بوده ... کاش بیشتر حواسمو جمع کرده بودم! وارنا هم با ناراحتی گفتک
- اینجوری که نمی شه باید حتما خسارتش رو بگیری ...
- بیخیال بابا ... اتفاقه دیگه ... افتاده ...
ولی بعد از این جمله همچین نگام کرد که حساب کار دستم اومد ... خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بریم وارنا ... من خوابم می یاد ... الان لیزا هم برمی گرده ....
وارنا که تازه یاد لیزا افتاده بود دوباره خواهش کردم خسارت رو بده تا سریع بریم که آراد قبول نکرد و ما هم که دیگه فرصت موندن

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 50

 همه پسرا سر و تهشون توی تلویزیونه که کی فوتبال می ده و کی نود می ده ... ریشه کن بشه این فوتبال و عادل فردوسی پور! از غر غر های خودم خنده ام گرفته بود ... آراد سریع اومد به طرفمون و رو به وارنا گفت:
- سلام ببخشید ... خیلی معطل شدین؟
- سلام نه نه شما ببخش ... این موقع شب کشیدیمت از خونه بیرون ...
- خواهش می کنم بابا وظیفه است ...
سریع کرکره برقی رو داد بالا و درو با کلید باز کرد ... خودش کنار ایستاد و رو به وارنا گفت:
- بفرمایین خواهش می کنم ...
وارنا بی تعارف رفت تو و من که یه گوشه عین چوب لباسی بی حرمت و صامت ایستاده بودم اومدم دنبالش برم که آراد یواش گفت:
- به من می خندیدی؟
با تعجب نگاش کردم ... من؟ کی؟! هان ! اونموقع داشتم به غر غر های خودم می خندیدم ... خنده ام گشادتر شد و بی توجه بهش رفتم تو ... بیچاره یه کم حرص بخور تا منو حرص ندی! اونم پشت سرمون اومد و کلید برق رو زد ... مغازه غرق نور شد ... چقدر فرش! هم دستباف و هم ماشینی ... ماشینی ها رو آویزون کرده بودن به یه چیزایی شبیه رگال! و دستباف ها روی هم دسته دسته چیده شده بود ... آراد رفت طرف یکی از دسته های فرش ... کمی زیر و روشون کرد و گفت:
- فکر کنم اینو می خواین درسته؟
وارنا رفت طرفش و من با کنجکاوی رفتم طرف میزی که آخر مغازه قرار داشت ... یه میز شیک بزرگ که روش دسته های فاکتور و چند تا نقشه و یه سری چیز دیگه قرار داشت ... نشستم لب میز و دستم رفت سمت نقشه ها ... یه کم زیر و روشون کردم ولی چیزی سر در نیاوردم ... با حرص پرتشون کردم روی میز و پریدم از روی میز پایین ... آراد داشت قالی رو تا می زد که بتونیم ببریمش ... وارنا هم اومد سمت میزی که من نشسته بودم و دسته چکش رو در اورد تا مبلغ فرش رو بنویسه ... 

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 49

داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ... می خوای یه زنگ بزنم ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- معطل چی هستی پس؟ بدو ...
سریع رفتم سمت ماشین و از داخل کیفم گوشیمو در آوردم ... فقط کاش آراگل مثل مرغا نخوابیده باشه ... خدا رو شکر نخـ ـوابیده بود و یا سومین بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟
- سلام ... ممنون ... تو خوبی؟ چه عجب! تو یادی از من کردی ...
- ببخش خوب ... می دونی که چند وقته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- بله می دونم ... مشکوک می زنی بد رقمه! حرفم که نمی زنی ... من نگرانتم ویولت ...
- قربونت برم ... الان وقت این حرفا نیست ... فعلا برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم ...
- طوری شده؟
- یه جورایی آره ... آراگل، آراد خونه است؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- آره ... چطور؟
- دنبال یه تخـ ـته فرش می گردیم با داداشم ... گفتم ببینم توی مغازه آراد پیدا می شه یا نه ...
- چه فرشی؟ اتفاقا همین جا کنار من نشسته ... اسمشو بگو تا بپرسم...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 48

 - بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 47

 ... البته کار عار نبود! اما من دوست نداشتم فعلا کسی متوجه بشه ... مهم ترین اتفاقی که ترم دوم افتاد برگشت رامین بود ... رامین اومد ولی اینقدر عوض شده بود که یه لحظه نشناختمش و وقتی هم شناختمش مو به تنم راست شد ... قدش که از اول بلند بود ... ولی دیگه لاغر نبود ... یه هیکل پیدا کرده بود قاعده خرس! صد در صد دارو مصرف کرده بود ... وگرنه با سه ماه باشگاه رفتن نمی تونست اینهمه عضله به دست بیاره ... چشمای دخترای کلاس خیره شده بود روی رامین ... موهاش دیگه فشن و تیغ تیغی نبود ... کوتاه کوتاهشون کرده بود و کنار شقیقه هاش رو با تیغ چند تا خط انداخته بود ... سنش بیشتر می زد ... دیگه یه پسر بچه نوزده ساله نبود انگار ... به نظر بیست و سه چهار ساله می رسید و من متحیر این همه تغییر مونده بودم ... با دیدنش حس کردن ضربان قلـ ـبم کند شده ... رنگم هم مطمئن بودم قرمز شده ... بی اختیار به آراد نگاه کردم و نگاه موشکافانه اش رو در نوسان دیدم بین خودم و رامین ... رامین هم وسط کلاس چند لحظه ایستاد و با چشم ردیف دخترا رو از نظر گذروند ... به من که رسید چند لحظه ای بهم خیره شد ... نگاش تا عمق وجودم رو می سوزوند ... بعد بدون اینکه حرفی بزنه یا کاری بکنه رفت ته کلاس و تنها نشست ... حالت تهوع بهم دست داده بود و دستام داشتن می لرزیدن ... اولین کسی بود که تا این حد ازش می ترسیدم ... منو باش که فکر کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ولی انگار از این خبرا جایی نبود! رامین یه سایه بود که افتاده بود روی زندگی من ... 

زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 46

برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!