کسی جز آرسن کلید شرکت رو نداشت ... بیچاره نتونسته یه تخمه بشکنه لابد! اصلا به من چه؟ مهم این بود که من الان ذوق مرگ شده بودم! یعنی رامین می مرد اینقدر خوشحال نمی شدم ... خنده ام گرفت از طرز تفکر خبیثانه خودم ... فنجون نبود و باید می ریختم داخل لیوان ... لیوان آرسن که مشخص بود ... چند تا لیوان هم داشتیم که مخصوص مهمونا بود ... سریع لیوان آرسن رو پر کردم و بعد از اون دندون آقای حسینی رو انداختم ته لیوان آراد ... این بهترین روش برای گرفتن حالش بود ... قهوه رو هم ریختم روش و با نیش گشاد شده گفتم:
- شرمنده آقای حسینی ... خودم برات می شورمش ...
از فکرش هم حالم بد شد و ادای عق زدن در آوردم ... لیوان ها رو گذاشتم داخل سینی و با لبخند خبیثانه وارد اتاق آرسن شدم ... آرسن حرفش رو قطع کرد و به من نگاه کرد ... بهش لبخند زدم و سینی رو بردم گرفتم جلوش ... سعی می کردم به آراد نگاه نکنم وگرنه ممکن بود زرت بزنم زیر خنده و همه چی خراب بشه ... آرسن لیوانش رو برداشت و تشکر کرد ... چرخیدم و سینی رو گرفتم جلوی آراد ... حالا حاضر بودم تا زانو جلوش خم بشم ... بیچاره خبر نداشت قراره چه بلایی سرش نازل بشه ... لیوان رو برداشت و با پوزخند گفت: