دو تایی رفتیم سمت اتاق آراگل ... یه اتاق دوازده متری جمع و جور با همه امکانات لازم ... تخـ ـت یه نفره ... میز کامپیوتر ... میز تحریر ... کتابخونه جمع جور ... یه ضبط صوت خوشگل ... یه قالی دست باف ... و چند تا تابلو از طبیعت ... دیوارای اتاقش و دکوراسیونش به رنگ صورتی و سفید بود ... با ذوق گفتم:
- وای نازی ... چه خوشگله!
- راست می گی؟ مرسی به خودم امیدوار شدم ... ولی می دونم اتاق تو از این خوشگل تره ...
مشتی کوبیدم تو بازوش و گفتم:
- گمشو ... هر چی من می گم هی خودشو با من مقایسه می کنه ...
نشستم لب تخـ ـتش و ادامه دادم:
- بیا بشین ببینم چی حالیت می شه حالی من کنی؟
خندید و از داخل کشوی میز تحریرش چند تا کاغذ آورد و اومد نشست کنار من ... مانتومو در آوردم پرت کردم روی میزش ... یه تی شرت چسبون مشکی پوشیده بودم با یه شلوار جین خیلی تنگ ... شالم رو هم انداختم کنار مانتوم و گل سرم رو باز کردم ... موهام تا سر شونه ام بود و پایینش یه کم حالت داشت ... ولی بیشتر لخـ ـت بود ... آراگل بی توجه به ظاهر من کتابم رو باز کرد و دو تایی با هم مشغول خوندن شدیم ... اینقدر غرق درس شده بودیم که متوجه صدای در نشدیم ... فقط یهو دیدم در اتاق باز شد و آراد اومد تو ... من رو به در نشسته بودم و آراگل پشتش به در بود ... با دیدن آراد یهو سیخ نشستم سر جام ... اونم دهنشو که باز کرده بود یه چیزی بگه به همون صورت نگه داشته بود و داشت خیره خیره نگام می کرد ... آراگل چرخید و با دیدن آراد از جا پرید و گفت:
- آراد! کی اومدی؟
آراد آب دهنشو قورت داد و بی حرف رفت از اتاق بیرون ... آراگل برگشت با شرمندگی به من نگاه کرد و دنبال آراد دوید بیرون ... حالا من خنده ام گرفته بود در حد مرگ! بیچاره آراد ... چشماش داشت از حدقه می زد بیرون ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... ولو شدم روی تخـ ـت و از ته دل خندیدم ... داشتم به خودم می پیچیدم که در باز شد و آراگل در حالی که می خندید اومد تو ... نشستم و با خنده گفت:
- چی شد؟
- هیچی بابا ... بیچاره! کلی خجالت کشید ...
- وای خیلی باحال بود ...
- باید ببخشی ...
- بیخیال بابا! منم عادت دارم ...
- آراد هم خیلی ندید بدید نیست ... اما نمی دونم چرا اینقدر سرخ شده بود!
- حالا کجا رفت؟
- گفت خیلی خسته ام می خوام یه کم بخوابم ...
- اوکی پس بیا به درسمون برسیم ... فراموشش کن ...
- برای تو مهم نیست؟
- چی؟ اینکه آراد منو بی حجاب دید؟
- آره ...
- نه ... وقتی می رم فرانسه خیلی راحت می رم توی خیابون ... برای همین هم این مسائل دیگه خیلی برام اهمیت نداره ...
- ولی من شنیدم حجاب توی همه دین ها اهمیت داره ...
- درسته! اما توی خونواده من زیاد اهمیتی نداره ...
- آره خب ... بستگی به تربیت هم داره ... به نظر من تو بیشتر از اینکه مسیحی باشی اروپایی هستی ...
- شاید ... چون خیلی از دستورات دینم رو انجام نمی دم ...
- به خدا حیف توئه ... تو خیلی پاکی ..
- آراگـــــــــــل! می شه بریم سر درسمون؟
خندید و گفت:
- خیلی خب ادامه می دیم ...
دو ساعت بی وقفه خوندیم ... حسابی خسته شده بودم ... بالاخره آراگل رضایت داد استراحت کنیم و گفت:
- ویولت من می رم نمازم رو بخونم ... توام از خودت پذیرایی کن ...
یه ظرف میوه گذاشته بود کنار دست من ... سرمو تکون دادم و اون از اتاق خارج شد ... یه فکر رفته بود توی مغزم داشت مغزمو می جوید ... می خواستم بیخیالش بشم اما نمی شد ... آخر هم از جا بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم توی آشپزخونه ... فکر کنم آراگل توی اتاق مامانش بود ... چون توی پذیرایی هم نبود ... توی جا ظرفی چیزی که می خواستم رو پبدا کردم و خدا رو شکر کردم که مجبور نشدم خیلی بگردم ... دو تا در قابلمه! راه افتادم سمت اتاق آراد ... خنده ام گرفته بود ولی تا این کار رو نمی کردم آروم نمی شدم ... بیخیال در اتاق رو باز کردم و آروم رفتم تو ... اوفففففف! پسره بووووووق! حالا آدمت می کنم ... حیا هم نمی کنه! بالاتنه اش کامل برهـ ـنه بود و فقط یه شلوارک تنش بود ... لحافش رو مثل مار پیچیده بود دور بدنش ... زیر لب زمزمه کردم:
- انگار زنشو بغـ ـل کرده ... ول کن بابا لحافه! اشتباه گرفتی ...
ریز ریز خندیدم و رفتم طرفش ... چشمامو بستم ... در قابلمه ها رو گرفتم بالای سرش ... سعی کردم نخندم ... زمزمه کردم:
- یک ... دو ... سه ...
و محکم در قابلمه ها رو کوبیده به هم ... خودم سکته کردم! دیگه اون بدبخت پدر مرده که هیچی ... تقریبا می تونم بگم چسبید به سقف ... یه قدم پریدم عقب و زدم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند! آراد با چشمای گشاد شده در حالی که نفس نفس می زد زل زده بود به من ...