داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند.
پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.
شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.

  • ۰
  • ۰

 یه روز که داشتم پیاده سر بالایی خیابون رو می رفتم ماشین آراد رو دیدم که در کاپوتش بازه و یه نفر هم تا نصفه توی ماشین فرو رفته ... با تعجب نگاه کردم ببینم آراده یا نه ... ولی آقا اردشیر بود ... بیچاره پیرمرد ... نا خوداگاه رفتم طرفش ببینم چی شده ... با دیدن من سریع شناختم و سلام کرد ... با لبخند گفتم:
- چی شده آقا اردشیر ...
- والا نمی دونم خانوم ... یهو خاموش شد ... منم سر از کارای ماشین در نمی یارم ...
- خب زنگ بزنین تعمیرگاه سیار ...
- همین کارو باید بکنم ... ولی الان فقط نگران لباسای آقام ...
رادارام به کار افتاد ...
- لباسای آقا؟
- بله خانوم ... شب دعوت دارن عروسی ... کت شلوارشون رو دادن ببرم خشک شویی ... حالا اگه دیر برسونم دستشون خیلی بد می شه ...
فکری توی ذهنم جرقه زد ... سریع گفتم:
- بدین به من آقا اردشیر ... من آژانس می گیرم می برم می دم خشک شویی بعدم تحویل می گیرم می یارم ... شما هم برو دنبال کارای ماشین ...
با تعجب گفت:
- شما؟

  • ۰
  • ۰

 .. با سر رفتم توی اتاق ... آراگل هم دنبالم اومد و با لحنی که توش خنده موج می زد گفت:
- وای که اگه آراد بفهمه اتاقشو به کسی نشون دادم منو می کشه! اونم نه هر کسی! دشمنشو ...
دوتایی خندیدم و من محو دید زدن اتاقش شدم ... یه تخـ ـت یه نفره چوبی از چوب قهوه ای تیره که تاج بلندی داشت ... نمی شد گفت یه نفره است ... ولی دو نفره هم نبود ... ست اتاقش طوسی و قرمز و مشکی بود ... پرده ... فرش ... رو تخـ ـتی ... چیز خاصی نبود ... به دیوار بالای تخـ ـتش یه عکس بود ... البته پوستر شکل ... عکس یه مرد بود ... رفتم جلو و گفتم:
- این کیه آراگل؟
آهی کشید و گفت:
- این شمایل مردترین مردیه که دنیا به خودش دید و بعد از اون دیگه نخواهد دید ...
- کی؟!!!
- امام علی ...
امام علی! امام علی! ... آراگل ادامه داد:
- آراد ارادت خاص و عمیقی به امام علی داره ... همه اماما رو دوست داره ولی امام علی براش یه چیز دیگه است ... دیوونه این پوستره ... خدا می دونه وقتی پیداش کرد چقدر بابتش ذوق کرد ... اونموقع فقط هجده سالش بود ...

  • ۰
  • ۰

با دیدن بوفه ای که وسط پارک بود وفاصله نسبتا زیادی باهامون داشت دلم هوای پفک لینا کرد ولی اصلا دوست نداشتم به کامران بگم
با حسرت داشتم راه میرفتم ولی اخر دیگه نتونستم تحمل کنم حتما باید میخورم
وگرنه چشاش بچم کاج میشد
با یاداوری نی نیم لبخندی زدم که کامران گفت
-چیه واسه خودت جک میگی و میخندی؟
-نه یاد یه چیزی افتادم
-چی؟
برگشتم طرفش و زل زدم تو چشاش وهیچی نگفتم چشاش دیوونه کننده بود اونم منتظر زل زده بود تو چشام واسه اینکه بحث و عوض کنم گفتم
-من پفک کیخوام
-هان؟
-میگم پفک میخوام
-مگه بچه شدی؟بیخیال بابا حوصله داری
-مگه فقط بچه ها پفک میخورن
-بیخیال اومدیم قدم بزنیم نه اینکه پفک بخوریم
یه خسیس گفتم و با حالت قهر رفتم سمت یه نیمکت و روش نشستم و با گوشیم ور رفتم

  • ۰
  • ۰

منم عسل رو خوردم و بعد پاشدم.... یهو نفس جلوی من سبز شد و گردنبند خوشگلش رو که خیلی باحال بود و نام خدا روش بود رو انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت: ـ این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم که اشتباهاتم جبران بشه.... ازش تشکر کردم و میشا جفت پا پرید وسط هندی بازیمون: ـ نفس! تنها تنها؟! فقط به اون هدیه میدی؟! نفس خنده ای کرد و گفت: ـ بینیم بابا!!!!!! وقتی تو هم عقد کردی اونوقت به تو هم میدم..... میشا خندید و با ترس نگاهی به جایگاه(همون صندلی اینا) انداخت و آب دهنش رو قورت داد.... از حرکتش خنده ام گرفت اما حق داشت........ واقعا نمیدونم چرا با یه مردی که حتی یه بار درست حسابی باهاش حرف نزدم و نمیشناسمش ازدواج کردم! واقعا من جز دوستای فداکار به حساب میومدم که به خاطر اینکه نفس مجازات نشه با این گولاخ(!) ازدواج کردم.... البته میلاد خوشگل بود خیلی اما من از حرصم اینطوری بهش میگم چون خیلی خودشیفته اس دیگه.... ولی من تنها اینکارو نکردم نفس و میشا هم به مشکل من دچار شدن واقعا ما سه تا افسانه ای هستیم!!! البته رمانا از رو ما تقلید کردن!(چه رویی داری تو شقی!).... واییییی خیلی هیجان داشتم چون بعدش نوبت میشا بود....   میشا باید میرفت تو جایگاه اما یهو گفت: ـ راستی نفس این گردنبندرو مادر بزرگت مگه بهت نداده بود؟! منم با این سوال میشا بهش نگاه کردم..... راست میگفت نفس عاشق گردنبنداش بود و هیچوقت درش نمیاورد چون مادربزرگش بهش داده بود دیه!!! نفس: چرا ولی دلم میخواد این گردنبندارو بدم به شما که یادتون باشه نفسی هم وجود داره و ازتون هم تشکر کنم هم معذرت بخوام به خاطر اتفاقات اخیر... اتردین میشا رو صدا زد و دوتایی نشستن پای سفره

  • ۰
  • ۰

 تا دفتر رو از جلومون برداشتن میشا یه ظرف پر از عسل جلومون گرفت من-میشا این مسخره بازی ها چیه راه انداختین اخه میشا- ا نفس مسخره بازی چیه رسمه خوب سامیار-نفس نزار عاقده بیشتر از این شک کنه الانم که انقدر پول گرفته به شرطی راضی شده که اره ما همدیگرو دوست داریم خانوادمون نمیزارن با هم ازدواج کنیم اینم مثلا جون خودش میخواد ثواب کنه جمله اخرو با حرص گفت احساسش رو درک میکردم خودمم به ضرب پول تو هتل اتاق گرفتم اونا هم میخواستن به ما جایه خواب بدن و نزارن چندتا جوون به راه منفی و کج کشیده بشن ای زور داره پول زور دادن به این جورآدما برای اینکه جلویه این عاقده کارمون بیشتر از این سه نشه و اونم یشتر پسرارو تلکه نکنه دستمو فرو کردم تو ظرف عسلو بی تفاوت انگشت عسلیم رو گرفتم سمت دهنش اونم نامردی نکرد همچین گازی ازم گرفت که پیش خودم گفتم هار که هست هرکول که هست کوه یخی و از خود متشکر که هست پس چی نیست وبرای هزارمین بار فکر کردم که چقدر من گند شانسم مطمئن بودم جایه دندوناش تا دوروز رو دستم میمونه لبم رو گاز گرفتمو از جیغ کشیدن احتمالی خودم در برابر درددستم جلو گیریکردم سامیار سرش رو اورد نزدیک گوشمو گفت - اینم برای اینکه دیگه به من نگی تازه به دوران رسیده من- نمیدونستم وحشی هم هستی سامیار – تو هیچی راجب من نمیدونی با حرفش موهای تنم همه سیخ شد و دوباره پرده های سیاه عقب کشیده شدن و واقعیت اینکه من رو هیچ شناختی به سامیار بله دادم دوباره دیده شد هنوز داشتم فکر میکردم که انگشت مردونه عسلی سامیار لو جلویه خودم دیدم باید از این به بعد سگ محلش میکردم بهترین کار همین بود بی تفاوت انگشتش رو گرفتمو گذاشتم تو دهنمو میک زدم و بعد انگشتش رو با زبونم دادم بیرون اگه بگم چشماش شد اندازه کاسه دروغ نگفتم حتما فکر میکرد همچین گازش میگیرم که نعرش تو کل ساختمون بپیچه با اینن حال من ذهنم این قدر درگیر بود که اصلا وقت فکر کردن به چشمایه از حدقه در اومدش رو نداشتم

  • ۰
  • ۰

رو به دختره کردم وگفتم
-سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه
-به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره
پوفی کردم وگفتم
-خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه
-کامراااااااااااااان ایشون کی باشن
-مارال زود باش سوار شو دیگه دیر میشه
دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید
-خوب عزیزم نگفتی این کیه؟
کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم
با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم
-خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده
نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم
پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم
-نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس
خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست
کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت
-نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟
جوابشو ندادم

  • ۰
  • ۰

دیگه داشتم دیوونه میشدم همش بالا میاوردم
وقتی اومدم بیرون کامران و ندیدم
روی کاناپه دراز کشدم که کامران سرو کله اش پیدا شدو گفت
-اماده شو بریم بیرون
-من نمیام حوصله ندارم
-بلند شو بریم شاید حالت بهتر بشه
گفتم نمیام
-به درک نیا
اومد نشست رو مبل جلوییم وگوشیش و دراورد و زنگ زد به یکی
-سلام عزیزم
-اره منم خوبم
-مگه حتما باید کاری داشته باشم شاید دلم واست تنگ شده باشه
قهقه ای زد وگفت
-ای شیطوون،نه بابا میخواستم ببینم وقت داری بریم بیرون؟
-اوه اوه زبون نریز بچه
-قربونت برم پس 8 اماده باش میام دنبالت،فعلا
وقتی داشت حرف میزد زیر چشمی داشت بهم نگاه میکرد
منم بی تفاوت چشام وبسته بودم ولی تمام حواسم بهش بود که داره چی میگه
پسره ی بیشور یکم دیگه اصرار نکرد باهاش یرم
با بوی سیگار از جام بلند شدم با نفرت بهش نگاه انداختم وداشتم میرفتم سمت اتاقم که با صدای جدیش واستادم
-بهار واستا ببینم
واستادم ولی برنگشتم

  • ۰
  • ۰

 امروز توی دانشگاه با دیدن ظاهرم تقریبا همه هنگ کردن ... حتی آراد هم چند ثانیه خیره خیره نگام کرد ... با ترس به جای خالی رامین نگاه کردم ... نیومده بود خدا رو شکر ... با کتکی که از وارنا خورد حالا حالا ها نباید هم پیداش بشه ... یکی از دوستاش به یکی دیگه شون گفت رامین یک ترم مرخصی پزشکی رد کرده ... خیالم راحت شد که فعلا شرش کم شده ... اگه از دستش شکایت می کردم پدرش رو در می آوردن ... فقط به خاطر اینکه وارنا حالشو گرفت بیخیالش شدم ... نگار خیلی پیله کرد تا بفهمه چی شده و چه بلایی سرم اومده منم فقط گفتم تصادف کردم ... با نداشتن ماشین قضیه توجیح شد و همه باور کردن ... بین کلاس ها وقتی آراگل رو دیدم همین رو تحویلش دادم ولی فهمید دروغ می گم ... حداقل اون دیگه می دونست ماشین من رو داغون کردن ... من تصادف نکردم ... ناچارا همه چیز رو براش گفتم ... بیچاره آراگل رنگش شده بود مثل گچ چند بار منو بغـ ـل کرد و گفت:
- چرا اینجور می کنی دختر؟ چرا فکر می کنی همه مثل خودت خوبن؟ اگه بلایی سرت آورده بود چی؟
بازم یه دنیا موعظه تحویلم داد و عجیب بود که من موعظه هاشو دوست داشتم ... نقل قول از پیامبرشون و اماماشون برام می گفت راجع به حدود رابطه با نامحرم ... و من با اشتیاق گوش می کردم ... این بحث ها رو دوست داشتم ... وقتی کلاسمون تموم شد هم اصرار کرد که برم خونه شون ... اول قبول نکردم ولی اینقدر که اصرار کرد ناچار شدم همراهش برم ... آراد بی توجه به ما سوار ماشینش شد و رفت و طبق معمول لج منو در آورد ... من که عمرا پامو توی ماشینش نمی ذاشتم ولی حداقل یه تعارف که می تونست بکنه ... پسره پرو! باید یه حال اساسی ازش می گرفتم کاش موقعیتش تو خونه شون جور بشه ... دور تا دور حیاط بزرگشون باغچه بود ... باغچه هایی پر از درخت میوه و گل ... آدم فکر می کرد پا گذاشته توی بهشت ... خونه ما اصلا باغچه نداشت ... از حیاط عریض و طویل خونه گذشتیم و از پله های جلوی در رفتیم بالا ... یه در شیشه ای بزرگ

  • ۰
  • ۰

وقتی از دیگران انتقاد میکنی و از زندگی شکایت میکنی احساس خوبی به تو دست می‌دهد.
با انتقاد کردن از دیگران، احساس برتری می‌کنی.
با شکایت کردن از دیگران احساس می‌کنی که بالاتر از آنان هستی. این برای نفْس بسیار ارضاء کننده است.
و تقریباً همه چنین می‌کنند؛
برخی آشکارا چنین می‌کنند
برخی هم فقط در درون به این کار می‌پردازند.
هیچ‌کس زحمت تحسین کیفیات خوب را در دیگران به خود نمی‌دهد.
هیچ‌کس حاضر نیست کمک کند تا آن کیفیات خوب که در دیگری است رشد کند.
می‌ترسد که اگر دیگری رشد کند، پس او چی...؟! 

به ندرت کسانی پیدا می‌شوند که انتقاد نمی‌کنند و شکایت ندارند.
اینها کسانی هستند که نفسشان را انداخته‌اند.
وقتی که بی‌نفس باشی، فایده‌ای در آن نیست که انتقاد کنی، چرا باید به خودت زحمت بدهی؟
ربطی به تو ندارد.
این نفْس بوده که از آن لذت می‌برده و تغذیه می‌شده است. 

بنابراین تأکید من این است:
نفْس را بینداز.
با انداختن نفس، تو مردم را با چشمانی تازه نگاه می‌کنی و نگرش و رفتار تو بیشتر انسانی و دوستانه خواهد شد.