یه روز که داشتم پیاده سر بالایی خیابون رو می رفتم ماشین آراد رو دیدم که در کاپوتش بازه و یه نفر هم تا نصفه توی ماشین فرو رفته ... با تعجب نگاه کردم ببینم آراده یا نه ... ولی آقا اردشیر بود ... بیچاره پیرمرد ... نا خوداگاه رفتم طرفش ببینم چی شده ... با دیدن من سریع شناختم و سلام کرد ... با لبخند گفتم:
- چی شده آقا اردشیر ...
- والا نمی دونم خانوم ... یهو خاموش شد ... منم سر از کارای ماشین در نمی یارم ...
- خب زنگ بزنین تعمیرگاه سیار ...
- همین کارو باید بکنم ... ولی الان فقط نگران لباسای آقام ...
رادارام به کار افتاد ...
- لباسای آقا؟
- بله خانوم ... شب دعوت دارن عروسی ... کت شلوارشون رو دادن ببرم خشک شویی ... حالا اگه دیر برسونم دستشون خیلی بد می شه ...
فکری توی ذهنم جرقه زد ... سریع گفتم:
- بدین به من آقا اردشیر ... من آژانس می گیرم می برم می دم خشک شویی بعدم تحویل می گیرم می یارم ... شما هم برو دنبال کارای ماشین ...
با تعجب گفت:
- شما؟
- خب اره ... شما که نمی رسی هر دو تا کارو با هم بکنی ...
- آخه زحمت می شه ...
- نه بابا چه زحمتی ... فقط به آقاتون نگو که من لباساشو بردم ... یه موقع ناراحت می شه ...
- خدا برات خوب بخواد خانوم ... چشم ... الهی خیر از جوونیت ببینی ...
کاور لباسا رو از داخل ماشین در اورد و گذاشت روی دستای من ... با تعجب گفتم:
- چند دسته؟
- سه دسته خانوم ...
- می خواد هر سه دست رو بپوشه؟
- نه آقا عادت دارن برای هر مهمونی چند دست لباس تست می کنن و بعد آخر سر یکیشو انتخاب می کنن ...
با سرخوشی گفتم:
- آهان از اون لحاظ ... باشه من اینارو می برم ... تا یکی دو ساعت دیگه می یارم ...
- باشه خانوم ... پس زحمتش با شما ...
سریع خداحافظی کردم و دویدم سمت خونه ... خدا روشکر آقا اردشیر حواسش به من نبود ... توی خونه هم مامی نبود ... پاپا هم نبود پس هیچ مشکلی نبود ... چه کت شلوارهایی داشت بی شرف! همه مارک ... هاکوپیان ... ماکسیم ... گراد ... ماشالله برای خودش برند زده ... حیف که اینا افتادن دست من ... قیچی رو برداشتم و لباسا رو تیکه تیکه کردم بدون اینکه ذره ای دلم بسوزه ... عجیب لذت می بردم از این کارم ... لباسا رو کامل قیچی کردم بعد هم با خیال راحت روزنامه پیچ کردم و زنگ زدم به پیک ... آقا آراد بشین ببین قراره برات چی بفرستم ... فقط بیچاره آقا اردشیر ... کاش واسه اون دردسر نشه ... باید به آراگل بگم هوای اون بنده خدا رو داشته باشه ... پیک که اومد یه کارت برداشتم و پشتش نوشتم برگ سبزی از ویولت آوانسیان برای جناب آقای آراد خان ... گذاشتم لای روزنامه ها و همه رو دادم به پیک ... وقتی لباسا رو برد تازه انگار استرس گرفتم ... همیشه همینطور بود اول گند می زدم بعدش تازه می فهمیدم چی کار کردم! نیم ساعت نگذشته بودم که گوشیم زنگ زد ... آراگل بود ... بشکنی زدم و گفتم:
- عملیات انجام شد ...
گوشی رو جواب دادم:
- جاااااااانم؟
- ویولت ... ویولت ... ویولت ...
با خنده گفتم:
- جون دلم ...
- دختر من به تو چی بگم؟!!!!
- چرا حرص می خوری آراگل ...
- ویولت آراد داره سکته می کنه ...
- وا برای یه دست کت شلوار ناقابل؟ بهش نمی یاد خسیس باشه ...
- آخه الان وقت داره بره کت شلوار بخره؟ امشب شب عروسی یکی از همکاراشه ... با این کار تو حالا چه جوری بره؟
- یعنی همین سه دست کت شلوار رو داشت؟
- بله ...
- ای وای! حالا چی شد تا فهمید؟
- جا دشمنت خالی از عربده ای که کشید پنجره های خونه لرزید ... من می ترسم بیاد به بابات بگه ...
ولو شدم سر جام ...
- یعنی ممکنه؟
- بعیدم نیست ... خیلی خیلی عصبیش کردی ... اینقدر داد کشید که من و مامان ترسیدیم حنجره اش پاره بشه بعدم ول کرد رفت از خونه بیرون ...
- آراگل گیر به اون اقا اردشیر بنده خدا نده ...
- نه خدا رو شکر آراد خیلی به احترام به بزرگتر مقیده وگرنه الان اخراجش می کرد ....
- اوه ... ممنونم خدایا ... اگه اینکارو می کرد من عذاب وجدان می گرفتم ...
- الان نداری؟
- نه ...
غش غش خندیدم ... از خنده های بی غل وغش من خنده اش گرفت و گفت:
- امیدوارم از کاراتون یه روز پشیمون نشین ... فکر کنم دیگه وقتشه داداشمو زن بدم ... وگرنه از دست تو همه موهاش می ریزه ...
خندیدم و گفتم:
- حتما این کارو بکن ...
یه کم دیگه با هم حرف زدیم و قطع کردم ... حالا خیالم راحت تر بود ... بالاخره تلافی کرده بودم ...
از فردای اون روز مدام منتظر بودم که یه جوری کار منو تلافی کنه به خصوص با اون کارتی که داده بودم دیگه گور خودمو کنده بودم ... اما هر چی منتظر شدم خبری نشد ... شاید دیگه پشیمون شده بود ...