رو به دختره کردم وگفتم
-سوار شو دیگه اه چقده ناز میکنه
-به توچه اصلا دلم میخواد ناز کنم وکامرانم نازم وبخره
پوفی کردم وگفتم
-خدا خوب درو تخته رو باهم جور میکنه
-کامراااااااااااااان ایشون کی باشن
-مارال زود باش سوار شو دیگه دیر میشه
دختره با ناز سوار شدو از پشت گونه کامران و بوسید
-خوب عزیزم نگفتی این کیه؟
کامران هیچی نگفت وبه من نگاه کرد،بهش نگاه کردم و پوزخند زدم
با خودم عهد کرده بودم دیگه غلطی که فعه پیش کرده بودم که الان این وضعم بود ونکنم
-خوب ایشون دخترخاله بنده هستن بهار خانوم،ایشونم مارالن دوست دختر بنده
نگامو ازش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم
پسره ی بیشور بچش داره تو شکمم من بزرگ میشه اونوقت میگه دخترخالشم
-نگفته بودی دخترخالت اینقده بچس
خوبه حالا به تو گفته خاله و دخترخاله داره من که شوهرمه نمیدونم اصلا کی هست
کامران با یه لحنی که توش شیطنت موج میزد گفت
-نه همچین بچم نیس مگه نه بهارجون؟
جوابشو ندادم
مارال باحسی که توش حسادت موج میزد گفت
-مگه نگفتی تنهایی اگه میدونستم همراه داری که نمیومدم
-حالا لوس نشو،راستی مارال ادرس اونجایی که رفتی بچت و انداختی و بده
-واسه چی میخوای؟
-کار دارم تو بده
-گند زدی؟
-اره بدجور مثل خر گیر کردم توش
-توکه همیشه حواست بود هول شده بودی؟
-حالاااااااااا ،ادرس و بده بیاد شر بچرو بکنم
اینا داشتن درمورد بچه من حرف میزدن اعصابم خورد شد و گفتم
-من بچه رو س ق ط ن م ی ک ن م این صدبار
-بهار ما دراینباره قبلا باهم حرف زذیم مگه نه
-ردی جوابتم شنیدی اگه بخوای بچم و سقطش کنی باید از رو جنازه من رد بشی
مارال با یه لحنی که توش تعجب موج میزد گفت
-کامران تو با دخترخالت ریختی بهم؟
-بابا مست بودم هیچی نفهمیدم اونروزش
-فکر نمیکردی زیاد بچس ؟چندسالشه؟
پانزده
-چیییییییییییییییییییییییی یی؟
-اروم بابا گوشم کر شد
-میشه موضوعتون از من به یه چیزه دیگه تغیر بدین؟
این با حرص زیاد گفتم
-خاک توسرت کامران با این بدبخت چیکار داشتی؟
-مارال اصلا غلط کدم بهت گفت بیخیال
همون موقع کامران ماشین و پارک کردو پیاده شدیم و رفتیم تو یه کافه سنتی که یه جای خیلی شیک بود و پر بود ازتختای چوبی که تویه محیط سرباز سرسبز که درختای بلندی داشت وابشار مصنوعیم وسطش بود روی یه تخت نشستیم بعد یه چند دقیقه یه پسره دیگم رسید و که باز دوباره مارال خودشو اویزون پسره کردو تف تف بوس
اه اه حالم بهم خورد اون پسره با کامران دست و داد و نوبت من که رسید با یه علامت سوال بزرگ و با حیرت اول به من نگاه کرد و بعدم به کامران
-معرفی نمیکنی کامران جان؟
-هوم چرا دخترخاله بنده بهار خانوم
پسره دستشو اورد جلو گفت
-منم فریدم خوشبختم
یه نگاه به دستش کردم و یه نگاه به صورتشو گفتم
-منم همینطور
اونم بدون اینکه به روی خودش بیاره که قشنگ قهوه ای شده دستشو جمع کردو یه لبخند هیز بهم زد
اصلا از پسره با اون نگاهای هیزش خوشم نیومد این دختره هم که تمومش و میمالوند به پسره اخرم نفهمیدم این با کامران دوسته یا با فرید
حتما دیده کامران فعلا مشغوله گفته این یکی و بچسبم نپره
بالاخره ساعت 10 اقا رضایت دادن تا بریم به زور این چندشاعت و تحمل کرده بودم
تو ماشین چشام و بسته بودم و به اهنگ خط و نشون امیرعلی که داشت پخش میشد گوش میدادم
با واستادن ماشین چشام و باز کردم ولی با دیدن جایی که نگه داشته بود تعجب کردم و برگشتم سمت کامران داشت با گوشیش ور میرفت
-چرا واستادی اینجا؟
بهم نگاه کردو گفت
-حوصله خونه رو ندارم پیاده شو یکم قدم بزنیم
خودمم اصلا حوصله نداشتم برم تو اون خونه بزرگ و از تنهایی دق کنم واسه همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم
اروم کنارهم راه میرفتیم ولی هیچ حرفی نمیزدیم