داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 88

دلم تنگه آراد ... دلم برای داداشم خیلی تنگه ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی بابام مرد ... اولش شوکه بودم ... بعد ناراحت شدم ... ولی نه خیلی ... فکر می کردم ... راحت شدم! پونزده سالم که بیشتر نبود ... با یه سری افکار بچه گونه! ولی روز چهلمش با دیدن عکسش فهمیدم چقدر ... چقدر دوسش داشتم! چقدر دلم براش تنگ شده ... برای همین الان فقط می تونم از اعماق وجودم بگم درکت میکنم ... دل تنگی برای کسی که دیگه نیست خیلی سخته ...
- من عاشق داداشم بودم آراد ... می پرستیدمش ...
- توی برخورداتون فهمیده بودم ... اونم تو رو خیلی دوست داشت .... مطمئنم!
اشک ریخت روی صورتم و گفتم:
- اون منو بیشتر از خودش حتی دوست داشت ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 87

چشم بسته جاده چالوس رو می رفت و بر می گشت ... مطمئن بودم با اون حالش خوابش هم نبرده ... امکان نداشت بی دلیل منحرف شده باشه از جاده ... به خصوص که با هیچ ماشینی هم تصادف نکرده بود ... تو جاده خلوت بیخود و بی جهت رفته بود ته دره! می دونستم که داداشم قربانی شده ... اون نقشه کشید برای خونواده ماریا ولی اونا زودتر براش نقشه کشیدن ... اونا چون می دونستن که وارنا همه چیز رو می دونه کشتنش که براشون دردسر نشه ... توی این راه از کشتن دختر خودشون هم ابایی نداشتن ... بعد از مراسم چهلم وارنا وقتی حالم کمی رو به راه تر شد همه چیز رو برای پاپا و آرسن و عمو لئون تعریف کردم ... هر سه مثل دیوونه ها شدن . در صدد انتقام و لو دادن اونا بر اومدن ... همون شب هم پلیس رو در جریان گذاشتن ... اما بدبختی اینجا بود که خونواده ماریا آب شده بودن رفته بودن زیر زمین ... دیگه توی اون خونه زندگی نمی کردن و چون فامیل اصلیشون رو هم نمی دونستیم برای همیشه از دست ما فرار کردن ... خون داداشم به همین راحتی پایمال شد ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 86

 .. آرسن دید ... آرسن تایید کرد ... لئون تایید کرد ...
مامان چشماش گرد شد و یه دفعه از حال رفت ... بلند شدم ایستادم ... کوبیدم توی صورتم و جیغ زدم:
- چی شده؟! می گم چی شده؟ چرا کسی به من نمی گه؟ چی شده پاپا؟؟؟؟؟
پاپا در حالی که شونه های مامی رو می مالید زار زد:
- بی برادر شدی ... داداشت به وصال یار نرسیده رفت ته دره ... داداشت ته دره داماد شد ... داداشت جزغاله شد ... اینو می خواستی بشنوی؟
لال شدم ... بدنم یخ کرد ... از نوک انگشت پا تا فرق سرم یخ زد ... نه اشکی نه جیغی ... بدنم آوار شد و ریخت وسط سالن ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 85

همین جوری هم می ترسیدن یکی بپره وسط مراسم و همه چیز رو به هم بریزه ... از نگاه نگرانشون مشخص بود ... دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ... وارنا اول دست پاپا رو بـ ـوسید و بعد توی بغـ ـل مامی گم شد ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... اشک هام ریختن روی صورتم ... دیگه کسی شک نمی کرد ... داشتم برای رفتن برادرم گریه می کردم ... بعد از مامی اومد طرف من ... دستاشو گذاشت سر شونه ام و زل زد توی چشمام ... چشمای آبیش داغون بودن ... لبالب پر از اشک ... نالیدم:
- نرو ...
سرمو کشید توی بغـ ـلش ... قلبش دیوونه وار می کوبید ... در گوشم گفت:
- می دونستی دیوونه چشماتم؟
- وارنا ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 84

 در ظاهر قبول کردم ... یه خواستگاری صوری هم شکل می گیره ... قول دادن نذارن مامان اینا چیزی بفهمه ... فامیلشون هم میناسیان نیست ... فامیل اصلیشون چیز دیگه است .. برای رد گم کردن این فامیل رو انتخاب کردن ... اینجوری بابا هم نمی فهمه اونا چی کاره ان! چون فامیل خودشون خیلی تابلوئه ...
- بگو می خوای چی کار کنی؟ من این چیزا رو نمی خوام بدونم ...
- اونا تا یه هفته بعد از عروسی به من و ماریا مهلت دادن ... بعد از یه هفته باید به باند ملحق بشیم ... هر دو نفرمون ... قرار من اینه که همون شب ماریا رو ببرم شمال ... برای رد گم کردن ... و بعد از اونجا سریع برگردیم و بریم فرودگاه و یه راست بریم پاریس ...
با ترس نگاش کردم. موهامو نـ ـوازش کرد و گفت:
- نترس عزیزم ... فکر همه جاشو هم کردم ... مو لای درز نقشه ام نمی ره ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 83

 ... موبایلم دائم چک می شه ... وقتی دیدن دستی دستی خودشون دارن منو توی خونه زنده به گور می کنن ... دو تا برنامه برام ترتیب دادن ... اول برام معلم سرخونه گرفتن و کلاس پیانو برام تشکیل دادن ... دوم سالی یه بار منو می فرستن مسافرت ... اما قبلش تموم مسافرای تور رو آنالیز می کنن ... بعدم به شکلی منو می رسونن فرودگاه که هیچکس شک نکنه من از خونه خارج شدم ... علاوه بر اون باید بادیگار هم همراهم باشه ... با وجود بادیگارد حتی سفر هم بهم خوش نمی گذره ... فقط بعضی وقتا با ریختن داروی خواب آور می تونم بخوابونمش و یه کم آزاد باشم ... اما اونم موقتیه ... موبایلی هم که برام خریدن فقط برای اینه که هر روز چکم کنن ... دو سال پیش تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا از شرشون خلاص بشم ... به برادرم گفتم ... گفتم اگه خواستگار برام اومد راه بدن ... می خواستم از اون زندان برم ... حالا به هر قیمتی که شده! ولی داداشم ... داداشم گفت یا نباید ازدواج کنم ... یا اینکه باید با یکی از اعضای باندشون ازدواج کنم ... منم بیخیالش شدم ... به اندازه کافی از دست داداشم و بابام

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 82

 ... تموم پله ها رو دویدم پایین تا رسیدم لب ساحل ... اما هر چی نگاه کردم ماریا نبود ... فکر کردم رفته ... داد کشید و با لگد زدم زیر ماسه ها ... دستمو کردم توی موهام و زل زدم به آب ... یهو حس کردم وسط آب یه چیزی داره تکون می خوره ... لباس ماریا سفید بود ... اون چیزی هم که روی آب بود سفید بود ... داد کشیدم:
- ماریا ...
یه لحظه چرخید و من مطمئن شدم خودشه ... پریدم توی آب ... حس کردم یه فکر احمقانه داره ... حسم هیچ وقت بهم دروغ نمی گفت ... پس رفتم دنبالش ... اون هم سعی داشت از دستم فرار کنه ... یه کم دیگه مونده بود برسم بهش که رفت زیر آب ... داد زدم:
- ماریا ...

  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 81

 قبل از اینکه بفهمم دارم چی کار می کنم ته سیـ ـگارم رو پرت کردم توی آب و رفتم طرفش ... با دیدن من ترسید و خواست پا به فرار بذاره که دستش رو گرفتم و نگهش داشتم ... توی چشماش یه ترس عجیب غریبی بود ... انگار جن دیده بود ... دستام رو بردم بالا و گفتم:
- چرا می ترسی؟ نترس! من که کاریت ندارم ...
از زور ترس به نفس نفس افتاده بود ... وقتی دید من جدی جدی کاری باهاش ندارم نفس کشیدنش طبیعی شد ... یه جوری نگام می کرد ویولت که از خودم بدم می یومد ... ولی قسم می خورم که تا به حال چشمایی به اون معصومی توی عمرم ندیده بودم ... کوچیک ترین آرایشی نداشت و نگاش به من برعکس بقیه دخترای دور و برم هیچ عشوه و لوندی نداشت ... همین منو جذبش کرد و جرقه اش زده شد که بخوام خودم رو بهش نزدیک کنم ... به خصوص که می دیدم اون چه دختر منزوی و جمع گریزیه ... غمی که توی چشماش بود آدمو غرق می کرد ... اون شب هر کاری کردم راضی نشد باهام حرف بزنه ... اما بعد از اون شب من همه توجهم جذب ماریا شد ... می خواستم هر طور شده بهش نزدیک بشم ... باهاش حرف بزنم ... بشناسمش ... و بالاخره یه شب موقعیت برام جور شد ... 

  • ۱
  • ۰

گفتم -خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم -ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم دوباره اروم شد رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد -دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟ نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت -به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم آرش لجبازی میکرد و نمیخورد -بخور گل پسرم بخور تاج سرم تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه

  • ۱
  • ۰

اشک میریختم و سرم و به دیوار میزدم بلند شدم و سمت بهار یورش بردم بهارم چشاش و اروم بسته بود و دستاش دورو ورش بودن با اومدن دکتر مارو از اتاق انداختن بیرون بهار و سریع از اتاق اوردنش بیرون و بردنش سمت اتاق عمل با گریه دنبال دکتر راه افتادم -اقای دکتر برگشت طرفم و گفت -کلیه لازم دارم ،وگرنه جونشو میده بهت زده بهش نگاه میکردم روبه پرستاری که کنارش بود داد زد و گفت -سریع دکتر پهلوان و پیجش کنید زود باشین،دکتر بیهوشی ،اتاق عمل و آماده کنید با رفتار دکتر فهمیدیم حالش خیلی وخیمه ولی بازم خدارو شکر میکردیم که زندس گروه خونی بهار o منفی بود باباشم همین گروه خونی و داشت ولی ….. سریع باباشو بردن ازش خون بگیرن و اماده ی عملش کننجلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختم بهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودن بهراد که تا من دید همچین خوابوند تو