داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

داستان آغوش قسمت 83

 ... موبایلم دائم چک می شه ... وقتی دیدن دستی دستی خودشون دارن منو توی خونه زنده به گور می کنن ... دو تا برنامه برام ترتیب دادن ... اول برام معلم سرخونه گرفتن و کلاس پیانو برام تشکیل دادن ... دوم سالی یه بار منو می فرستن مسافرت ... اما قبلش تموم مسافرای تور رو آنالیز می کنن ... بعدم به شکلی منو می رسونن فرودگاه که هیچکس شک نکنه من از خونه خارج شدم ... علاوه بر اون باید بادیگار هم همراهم باشه ... با وجود بادیگارد حتی سفر هم بهم خوش نمی گذره ... فقط بعضی وقتا با ریختن داروی خواب آور می تونم بخوابونمش و یه کم آزاد باشم ... اما اونم موقتیه ... موبایلی هم که برام خریدن فقط برای اینه که هر روز چکم کنن ... دو سال پیش تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا از شرشون خلاص بشم ... به برادرم گفتم ... گفتم اگه خواستگار برام اومد راه بدن ... می خواستم از اون زندان برم ... حالا به هر قیمتی که شده! ولی داداشم ... داداشم گفت یا نباید ازدواج کنم ... یا اینکه باید با یکی از اعضای باندشون ازدواج کنم ... منم بیخیالش شدم ... به اندازه کافی از دست داداشم و بابام کشیدم ... اما دیگه نمی تونم ... از این زندگی نباتی خسته شدم! از این همه تنهایی خسته شدم! خسته ...
باورم نمی شد ماریا چنین زندگی پیچیده ای داشته باشه ... پوزخندی زد و گفت:
- حالا فهمیدی چرا نمی تونم باهات دوست بشم ... چرا از حرف زدن با همه می ترسم؟ فهمیدی چرا نمی خوام ببینمت؟! وگرنه منم آدمم ... منم احساس دارم ... منم با کوچک ترین محبتی وابسته می شم ... چه بسا بدتر از بقیه ... چون من اصلا محبت ندیدم ...
دوباره اشکش سرازیر شد ... دستم رو بردم بالا ... اشکاشو پاک کردم و گفتم:
- نگران نباش ... همه چی درست می شه ... برای هر کاری یه راه حلی هست ... حالا که منو لایق درد دل دونستی منم قول می دم هر کاری از دستم بر بیاد انجام بدم ...
ماریا پوزخند زد ... اون می دونست وضعیت چقدر اسفباره ... ولی من ... نمی دونستم!
سکوت کرد ... نگاش کردم ... آهی کشید و گفت:
- دوستی من و ماریا خل کننده بود ... ترکیه که با وجود بادیگاردش زیاد نمی شد طرفش برم ... وقتی هم که برگشتیم بدتر شد ... اما دیگه فهمیده بودم ماریا برام با بقیه فرق داره ... باورت نمی شه من و ماریا در ماه یک بار به زور همو می دیدیم ... همون یک بار هم اون به قدری استرس داشت که زهرمار جفتمون می شد ... داداشاش فهمیدن با کسی رابطه داره ... اما هر طور بود نذاشتیم بفهمن با کی ... برای من فرقی نداشت ... ماریا می ترسید ... می گفت آدم کشتن براشون مثل آب خوردنه ... همونقدر که من وابسته و دیوونه ماریا شده بودم اونم به من وابسته شده بودم ... طاقت نداشتیم خار به پای دیگری بره برای همین مدام حواسمون رو جمع می کردیم و جانب احتیاط رو رعایت می کردیم ... اون روز که تو اومدی خونه من تازه شش ماه از دوستی من و ماریا می گذشت ... من بهش گفته بودم می خوام باهاش ازدواج کنم ولی حقیقتش رو بخوای جرئت نداشتم پا پیش بذارم ... می دونستم باباش جواب رد می ده و نمی دونستم چی پیش می یاد ... برای همین دنبال کارای فرارمون بودم ... می خواستم هر طور شده ماریا رو بردارم و از ایران برم ... از اون روز همه جوانب رو سنجیدم ... اما ماریا درست همکاری نمی کرد پاسپورتش رو نمی اورد ... و خلاصه پدر منو در آورد ... تا اینکه تصمیم گرفتم دل رو بزنم به دریا و برم خواستگاریش ...
با تعجب گفتم:
- رفتی؟!!!!
آهی کشید و گفت:
- آره ... رفتم ... اما چه خواستگاری! جزئیاتش مهم نیست ... ولی شروطی که برام گذاشتن دیوونه کننده بود ...
دستشو با حرص کشید بین موهاش و گفت:
- گفتن در صورتی می تونم به دخترشون فکر کنم که ... که یکی از خودشون باشم ... بعد از اون هم برام مامور گذاشتن که دست از پا خطا نکنم ... این آوانسی هم که بهم دادن فقط به خاطر این بود که ماریا بعد از سال ها با پدرش صحبت کرد و گفت که منو دوست داره ... و گفته بود که من همه چی و میدونم ... اونا هم از ترسشون و اینکه دل دخترشون رو هم نشکنن مجبور شدن باهام کنار بیان ... اما ...
با ترس گفتم:
- قبول کردی وارنا؟ آره؟
اشکم داشت در می یومد ... منو کشید تو بغـ ـلش و گفت:
- ویولت ... من اینا رو برات می گم ... اما هیچ کس نباید بفهمه ... حتی آرسن هم نمی دونه ... قول می دی؟ آره؟ به داداشی قول می دی؟
- بگووووووو
- آره ...
جیغ کشبیدم:
- تو بیخود کردی ... نمی ذارم وارنا ... نمی ذارم ...
دستشو گرفت جلوی دهنم و گفت:
- گوش کن ... گوش کن ... هنوز یه کمش مونده ... قسمت اصلی ماجرا ...
ناچارا ساکت شدم ... 

سریع گفت:
- در ظاهر قبول کردم ... یه خواستگاری صوری هم شکل می گیره ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی