داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

سامیار :

من-اه اتردین دودقیقه ساکت بشو یه زنگ بزنم به نفس 
میلاد-توجه فرمویدی میخواد زنگ بزن به عیالش خندم گرفت ببین کارم به کجا کشیده که اینا منو دست میندازن 
من-خفه پس شوهر عمه ی من بود اونجوری شقایقو به خودش فشار میداد میلا-عمه هم نداری که بگیم شوهرش غلط میکنه زن ما رو فشار بده 
من-هیس جواب داد 
اتردین-چشم ما خفه میشیم 
نفس-بله آخه دختر بگی جانم چی میشه؟ 
من-سلام 
نفس-سلام خندم گرفت چی می خواستم بهش بگم اصلا برای چی زنگ زدم نفسم که از صداش معلوم بود خنده اش گرفته گفت 
نفس-زنگ زدی بگی سلام
 من- مامانتینا اومدن
 نفس-وای آره سامی اومدن این میشا یه سوتی داد دو ساعت داشتیم سوتی اونو راست و ریس می کردیم دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم صورتش رو به روم بود که با هیجان داشت برام در مورد سوتی میشا حرف می زد 
من-حالا چه سوتی داد؟ 

  • ۰
  • ۰

هر کدوم رو که می فهمید من یه دست کتک نوش جون می کردم ولی بازم آدم نمی شدم ... من نمی تونستم پسر حاج آقا کیاراد باشم! اینو دیگه همه فهمیده بودن ... من شاید می تونستم توی کار پا جای پای بابام بذارم ولی توی دین داری و مذهبی بودن هیچ وقت نمی خواستم اونطوری باشم ... بعضی وقتا با بدنجسی فکر می کردم کاش بمیره از شرش راحت بشم ولی بعد خودمو فحش کش می کردم ... بالاخره بابام بود! یه حرمت هایی قائل می شدم ... هیچی بدتر از ماه رمضون ها نبود برای من ... چون جلوی چشمش بودم روزه مو نیم تونستم بخورم ... علاوه بر اون مجبورم می کرد روزی یه جز قرآن رو بلند بلند براش بخونم ... یعنی این کسل ترین کاری بود که مجبور بودم انجامش بدم ... با خودم می گفتم برای چی باید روزی دوساعت وقتمو بذارم برای خوندن چیزی که هیچی ازش نمی فهمم؟ برایی خوندن یه سری جمله عربی؟!!! ولی خوب اینم زور بود ... باید اجرا می کردم ... یه جورایی داشتم تا گردن توی منجلاب فرو می رفتم ... کارای مثبت فقط درس خوندن بود و سر کار رفتن ... ولی کارای منفیم خیلی بیشتر از این حرفا بود ... دینو که بوسیده بودم گذاشته بودم کنار ... هر کاری هم می کردم برای حفظ ظاهر و بعضا ریا بود ... دختر بازی که می کردم ... حتی مشروب هم می خوردم ... تبدیل شده بودم به یه آدم کثافت ... بابا هم می فهمید ... حرص می خورد ... نفرین می کرد ... داد می زد ... کتک می زد ... اما هیچ وقت نتونست از راهش وارد بشه و منو آدم کنه ... تا اینکه اون اتفاق لعنتی افتاد ... 

  • ۰
  • ۰

آه پر صدایی کشیدم که نفس و میشا با تعجب نگاهم کردن و من هم یکم هول کردم ولی خودم رو نباختم و دستام رو بهم قلاب کردم و از عقب کشیدم و گفتم:ـ بچه ها من دیگه خسته شدم یکم استراحت کنیم! من حوصله ندارم بقیه اش رو بخونم...نفس هم کش و قوسی به بدنش داد و رو زمین ولو شد...من هم رو زمین خوابیدم کنار نفس و به لوستر نگاه کردم... سعی کردم فکرم رو خالی از هرچیزی کنم اما عکس چشمای میلاد تو ذهنم ثبت شده بود و کنار نمی رفت... وقتی به میلاد فکر می کرد و به یاد حرکت آخرش قبل رفتن میفتادم تمام بدنم مورمور می‌شد و دلم غنج می‌رفت! از نظر من عشق، شیرین ترین تلخی دنیاست... همونطور که شیرینه تلخ هم هست.... تلفیقی از این دو تا که حس خوبی به آدم میبخشه....از این فکرام لبخندی به لبم نشست و میشا با آرنج زد به پهلوم و گفت:ـ باز تو یاد میلاد افتادی نیشت باز شد؟!خندیدم و گفتم:ـ خفه! الآن میشنون!میشا و نفس هم خندیدن و نفس با لحن آروم اما غمگینی گفت:ـ میدونی وقتی سحر گفت اسم خواستگارم سامیه قلبم فرو ریخت... فکر کردم سامیاره اسمش........من: آره منم یه لحظه خشکم زد!میشا به ناخناش نگاهی کرد و با لحن مسخره ای گفت:ـ بپوکه این سحر با این خبر دادنش با شنیدن اسم سامی ریدم به ناخنم!(با عرض پوزش!)من خنده ام گرفت و گفتم:ـ نفس باید هول کنه تو هول کردی؟!میشا: چیکار کنم شوهر خواهرمه دیگه و ....

  • ۰
  • ۰

... حق پوشیدن شلوار جین نداشتم ... اما یکی خریده بودم می رفتم توی توالت عمومی پارک عوض می کردم ... بعد با دوست دخترم می رفتیم بیرون ... سینما ... پارک ... اینور اونور ...
آهی کشید و ادامه داد:
- هیچ وقت روزی رو که بابا فهمید رو از یاد نمی برم ... با دوست دخترم گرفتنمون ... هر طوری بود دختره رو فراری دادم ... ولی خودم گیر افتادم ... زنگ زدن بابا اومد ... همون جا توی کلانتری خوابوند زیر گوشم ... یه نوجوون بودم ... کله ام هم پر باد ... حس کردم غرورم ترک برداشت ... ازش بدم اومد ... با نفرت نگاش کردم ... زیر بازومو گرفت کشیدم از کلانتری بیرون ... فقط فحشم می داد ... از خدا و پیغمبری که دیگه قبولشون نداشتم می ترسوندم ... منو هل داد توی ماشین دقیقا حس گوسفندی رو پیدا کرده بودم که می اندازنش عقب وانت ... ناخن هامو می جویدم و منتظر یه فرصت بودم که کارشو تلافی کنم ... اما خوب این تازه اولش بود ... به خونه که رسیدیم تازه با کمربند افتاد به جونم ... اگه جیغ های آراگل و گریه های مامان نبود معلوم نبود چه بلایی به روزم می آورد ... اما خوب بدتر شدم! یعنی فکر می کرد داره در حقم لطف می کنه ... اما نمی دونست که راه تربیتش غلطه ... اون هیچ وقت راه رو باز نذاشت تا من خودم انتخاب کنم ... همیشه می خواست تجربیات خودش رو به زور توی مغز من فرو کنه ... منم زیر بار نمی رفتم ... محرم ها روضه امام حسین داشتیم ... به زور مجبورم می کرد از همه پذیرایی کنم و بعد به همه با افتخار می گفت پسرمه! آرادمه! می خواست بهم افتخار کنه ... ولی به زور! منم که از دستش عاصی بودم یه شب یه تی شرت سرخ پوشیدم و رفتم وسط جمع! قیافه بابا اون لحظه دیدنی بود ...

  • ۲
  • ۰

من آدم حساسی نیستم.

 وقتی خانه‌ی والدینم را ترک کردم گریه نکردم، وقتی گربه‌ام مرد گریه نکردم، وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم، و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم.

اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم،
بغضم گرفت.

با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی می‌کردم. از ان فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود. ما بودیم و یک خانه‌‌ی گرد آبی.

با خود گفتم:
انسان‌ها برای چه می‌جنگند...؟

  • ۲
  • ۰

.همه به ترتیب میومدن و با همه دست میدادیم و احوال پرسی می کردیم و وقتی مامانم اومد پریدم بغلش و تو آغوشش آروم گرفتم...سحر با یه حالت بامزه به من گفت:ـ وااااا؟!!!! چندساله مامانتو ندیدی؟!من: خیلی زیاد!و بعدش هم رفتم تو بغل سحر.......
سحر واقعا مثه خواهرم بود ولی از اینکه باهاش صادق نبودم خجالت می‌کشیدم....... از همه خجالت می‌کشیدم....نمی تونستم تو چشای هیچکدوم نگاه کنم چون فکر می کردم که الآن چشمام همه چیز رو لو میده...میشا رفت شربت بیاره و من هم بساط میوه رو آماده کردم....نفس هم شیرین زبونی می کرد و بهشون اطمینان می داد که همه چی حل حله! واقعا اگه نفس نبود اینا شک می‌کردن!
نفس: 
روی مبل روبه رویی مامانینا کنار شقایق نشسته بودم و سعی می کردم با خونسردی باهاشون صحبت کنم شقایقم که اصلا تو این باغا نبود شربتی رو که میشا برامون آورده بودو برداشتم و یکم ازش خوردم 
بابا- دخترم مگه قرار نبود برید خوابگا پس چی شد؟ شقایقم که داشت از شربتش می خورد یهو شربت پرید گلوش اگه آخر سر این ما رو لو نداد بدون توجه به شقایق و میشا که می زد پشتش با لحن بی تفاوتی گفتم 

  • ۲
  • ۰

  چندثانیه همونطوری ایستاده بودم و تیشرت دستم بود و با تقه ای که به در خورد هول کردم و لباس رو چپوندم تو گوشه ی کمد و عطر رو هم زیرش گذاشتم و در کمد رو بستم و قفلش کردم...میشا وارد شد و گفت:ـ اومدم کمک ، شقایق کمک نمیخوای؟!من: اوووم... نه فکر نکنم.... دیگه هیچی نیست...و یه نگاه کلی به اتاق کردم و هیچی ندیدم.... سرم رو از روی رضایت تکون دادم و با میشا رفتیم تو اتاق نفس...نفس رو تخت ولو شده بود و به سقف خیره شده بود... با اومدن ما نگاهش رو از رو سقف گرفت و با لبخند نگاهمون کرد...نفس: بچه ها این چند روز که نشد درس بخونیم الآن کتاباتون رو بردارید بیارید اینجا مثه قدیم سه تایی با هم درس بخونیم... من رفتم تو اتاقم و کتابام رو آوردم.... اینا تو این دوهفته بهترین وسیله برای سرگرم شدن و فراموشی هزار تا فکر و خیال بودن. همه رو بردم رو تخت گذاشتم و سه تایی مشغول شدیم... هر ده دقیقه یه پاراگراف میخوندیم و از هم می پرسیدیم... اینطوری همه مون عادت کرده بودیم و آمادگی لازم رو داشتیم... همینطور غرق کتاب بودیم که با صدای زنگ موبایل میشا سرمون رو از توی کتاب بالا آوردیم وچشمامون رو به دهن میشا دوختیم که ببینیم کیه!میشا: اه سلام مامان!ـ .................میشا: باشه قدمتون رو چشم!ـ ......... میشا: اوکی پس فعلا بای مامان گلم!و قطع کرد....من: مامانت چی گفت؟!میشا: گفت تو راهن دو ساعت دیگه

  • ۲
  • ۰

همه جا غرق سکوت بود ... فقط صدای جیر جیر جیرجیرک ها می یومد ... پشت ویلا یه تاب بزرگ دیده بودم ... چرخیدم و رفتم سمت تاب ... ماه توی آسمون نصفه بود و ستاره ها دورش می رقصیدن ... نشستم روی تاب زنگ زده ... صدای قیژ قیژش بلند شد ... نگهش داشتم ... نباید تکون می خورد وگرنه یه نفر بیدار می شد ... زل زدم توی آسمون ... یهو آراد رو دیدم که از ویلا پرید بیرون ... اونم پا برهنه ... اومد پشت ویلا ... از جا پریدم ... منو که دید سر جاش ایستاد ... شقشقه هاش رو محکم فشار داد ... با تعجب گفتم:
- چیزی شده آراد؟ خوبی؟ می خوای یه سطل آب بریزم روی سرت؟
سرش رو آورد بالا و بدون اینکه حتی لبخند بزنه گفت:
- حس کردم از ویلا اومدی بیرون ... اول فکر کردم خواب دیدی اما تا دیدم کفشات نیست مطمئن شدم ... کجا اومدی؟ نمی گی یه موقع کسی مزاحمت می شه؟
- توی این آرامش شب ... مزاحم؟! فکر نکنم ...
- خیلی خوش خیالی خانوم شاعر ...
- من از خواب بیدارت کردم؟
- نه ... یهویی پریدم ... عادت دارم به این بیدار شدنا ... خوابت نبرد؟
نشستم لب تاب و گفتم:
- نه فکر وارنا نمی ذاره بخوابم ...
- بازم وارنا؟
- از دار دنیا همین یه داداش رو داشتم ... تا آخر عمرم هم که عزادار بمونم حقشه ....

  • ۲
  • ۰

 آرسن شکلاتش رو قورت داد و یه دفعه خم شد روی صورتم ... قبل از اینکه بتونم خودم رو بکشم کنار دماغم رو گاز گرفت ... جیغ کشیدم و سعی کردم از خودم جداش کنم ... دماغم ور ول کرد و با خنده گفت :
- حقته!
بعد چرخید سمت بچه ها که داشتن با تعجب نگامون می کردن و گفت:
- آخ نمی دونین چه حالی میده دماغ کوچولوی این وروجک رو گاز بگیری ... هیچ لذتی برام بالاتر از این لذت نیست ...
با یه دست دماغم رو گرفتم بودم و مالش می دادم ... با دست دیگه ام مشتی حواله شونه اش کردم و جیغ زدم:
- خیلی خری!!!! دردم گرفت!
یه دفعه صدای آراد بلند شد:
- دماغت داره خون می یاد!!!!
سریع دستم رو آوردم بالا و کشیدم روی دماغم ... چیزی نبود! آراد پرید طرفم و با غیظ رو به آرسن گفت:
- چی کارش کردی؟!!!
آرسن هم با نگرانی نگام کرد ... دوباره دست کشیدم به دماغم و گفتم:
- چیزی نیست !
آراد صورتش رو آورد جلو ... فاصله اش با صورتم چند بند انگشت بود ... اخماش بدجور در هم بود ... قبل از اینکه آراد بتونه حرفی بزنه صدای خنده آرسن بلند شد و گفت:
- خون نیست که شکلاته ... دندونای من شکلاتی بوده ...

  • ۲
  • ۰

زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است ، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد ، گمان می برد که خستگی ، سراسر جهان را از پای درآورده است .  
چرا نا امیدان ، دوست دارند که نا امیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟
چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟  
چرا پوچ گرایان ، خود را ، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم ، پاره پاره می کنند؟  
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند ، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟