داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

... حق پوشیدن شلوار جین نداشتم ... اما یکی خریده بودم می رفتم توی توالت عمومی پارک عوض می کردم ... بعد با دوست دخترم می رفتیم بیرون ... سینما ... پارک ... اینور اونور ...
آهی کشید و ادامه داد:
- هیچ وقت روزی رو که بابا فهمید رو از یاد نمی برم ... با دوست دخترم گرفتنمون ... هر طوری بود دختره رو فراری دادم ... ولی خودم گیر افتادم ... زنگ زدن بابا اومد ... همون جا توی کلانتری خوابوند زیر گوشم ... یه نوجوون بودم ... کله ام هم پر باد ... حس کردم غرورم ترک برداشت ... ازش بدم اومد ... با نفرت نگاش کردم ... زیر بازومو گرفت کشیدم از کلانتری بیرون ... فقط فحشم می داد ... از خدا و پیغمبری که دیگه قبولشون نداشتم می ترسوندم ... منو هل داد توی ماشین دقیقا حس گوسفندی رو پیدا کرده بودم که می اندازنش عقب وانت ... ناخن هامو می جویدم و منتظر یه فرصت بودم که کارشو تلافی کنم ... اما خوب این تازه اولش بود ... به خونه که رسیدیم تازه با کمربند افتاد به جونم ... اگه جیغ های آراگل و گریه های مامان نبود معلوم نبود چه بلایی به روزم می آورد ... اما خوب بدتر شدم! یعنی فکر می کرد داره در حقم لطف می کنه ... اما نمی دونست که راه تربیتش غلطه ... اون هیچ وقت راه رو باز نذاشت تا من خودم انتخاب کنم ... همیشه می خواست تجربیات خودش رو به زور توی مغز من فرو کنه ... منم زیر بار نمی رفتم ... محرم ها روضه امام حسین داشتیم ... به زور مجبورم می کرد از همه پذیرایی کنم و بعد به همه با افتخار می گفت پسرمه! آرادمه! می خواست بهم افتخار کنه ... ولی به زور! منم که از دستش عاصی بودم یه شب یه تی شرت سرخ پوشیدم و رفتم وسط جمع! قیافه بابا اون لحظه دیدنی بود ... منم همینو می خواستم ... حس کردم یه لیوان آب خنک ریختن روی جیگرم! حالا دیگه نمی تونست بهم افتخار کنه ... خوب اون موقع بچه بودم ... نمی فهمیدم با اینکار حرمت امام حسین رو زیر سوال می برم ... فقط می خواستم بابام رو بکوبم ... بابا هم تی شرت پوشیدن رو غدقن کرده بود ... هم رنگ روشن! منم با یه تیر سه نشون زده بودم ... تی شرت! رنگ روشن! سرخ شب تاسوعا! بابا رنگش سرخ شد می دونستم که بعد از روضه فاتحه ام خونده است ... ولی همین که خنک شده بودم برام بس بود ... بابا سعی کرد کار منو ماست مالی کنه ... گفت من توی تعزیه رفتم و اینم لباس شمره ... خنده ام گرفت ... همین خنده جری ترش کرد ... بعد زا تموم شدن روضه همون طور که فکر می کردم شد ... باز من بودم و کمربند و بابای عصبانی و گریه های مامان و جیغای آراگل ... مامان و آراگل هم از دستم عاصی شده بودن ... اما چون خیلی دوستم داشتن نمی تونستم عین بابا اذیتم کنن ... بارها به آراگل گفتم چادر سر نکنه ولی اون خیلی استوار تو روم ایستاد و گفت خودش چادر رو انتخاب کرده ... گفت حتی اگه همه دنیا هم جمع شن و بهش بگن چادر سر نکنه اون بازم سرش می کنه و هیچ اجباری در کار نیست ... بهش غبطه خوردم چون آراگل انتخاب کرده بود ... چون راضی بود ... ولی من راضی نبودم ... شاید خنده ات بگیره حتی یه مدت زده بود به سرم که مسیحی بشم ...
به اینجا که رسید غش غش خندید ... با تعجب گفتم:
- مگه نمی گن مسلمونا حق ندارن دینشون رو عوض کنن؟

- چرا ... مرتد می شن و حکمشون هم اعدامه ... ولی من می خواستم پنهانی این کارو بکنم ... جالبیش اینجاست که راجع به مسیحیت هیچی نمی دونستم فقط فکر می کردم دین باز و آزادیه که آدم هر کاری بخواد می تونه زیر سایه اش بکنه! فکر می کردم اسلام دست و پای منو می بنده ... پس مسیحی می شم که راحت بشم ... اما نمی دونم چرا کم کم فکرش از سرم افتاد ...
- خب؟
- خلاصه دردسرت ندم ... چهارده سالم که بود بابا منو به زور برد دم مغازه اش ... یه مغازه دو دهنه بزرگ توی بازار فرش فروشها داشت ... کار و بارش هم سکه بود ... من کار بابامو دوست داشتم تنها چیزی بود که من خودم بهش علاقه داشتم ... درسته که به زور بردم اونجا ولی بعدش خودم با میل و رغبت رفتم ... عاشق کارشناسی کردن فرش ها بودم ... کدوم فرش بختیاریه؟ کدوم تبریزی؟ کدوم کرمانیه؟ کدوم پا خورده قیمتش بیشتر شده و خلاصه به یه سال نکشید که به اندازه یه عمر تجربه کسب کردم ... اونقدر زیاد که بابا هم تعجب کرده بود و بعضی وقتا مغازه شو روزها می سپرد دست من و خودش استراحت می کرد ... منم وقتی اون نبود با خیال راحت به دوست دخترهام می رسیدم ... دیگه راحت شماره مغازه رو می دادم بهشون ... در کنار درس خوندن کار می کردم ... تفریحم هم شده بود دختر بازی ... بابا که می فهمید غوغا می شد ... هر کدوم رو که می فهمید من یه دست کتک نوش جون یم کردم ولی بازم آدم نمی شدم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی