داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق شش طرفه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خنده ای کردم و گفتم:ـ بدرود!!!!و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت!!!از شدت عصبانیت داشتم می لرزیدم و اشکام بی وقفه از چشمام به روی تخت می‌ریخت و ردی روی گونه ام به جا می ذاشت.....باورم نمیشه اشکان و پرهام اینقدر پست باشن...... در همین حین میلاد اومد تو و با دیدن من کمی هول کرد و با شتاب اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:ـ چی شده خانومم؟! چرا گریه می کنی عزیزم؟! چیزی شده؟!سرم رو گذاشتم رو سینه اش و اشکام رو با لباسش پاک کردم و با اخم گفتم:
ـ میلاد اشکان فهمیده که من ازدواج کردم! البته فعلا مدرکی نداره اما من می ترسم میلاد...... می ترسم!میلاد من رو بیشتر به خودش فشار داد و روی موهام بوسه می‌زد و زیر لب می‌گفت:ـ نترس، من باهاتم تا من باهاتم کسی حق نداره اذیتت کنه خانوم کوچولو!با خنده نگاهش کردم و گفتم:ـ من کوشولو ام!؟میلاد از این لحنم خنده اش گرفت و قطره اشکی که روی گونه بود رو با نوک انگشتاش پاک کرد..... دستم رو تو دستش گرفت و بر انگشتام بوسه زد و گفت:ـ آره تو کوشولوی منی!و من رو خوابوند رو تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد!!!من هم غش کرده بودم از خنده....... به میلاد التماس می‌کردم تمومش کنه اما اون دست بردار نبود!!!!! بالاخره بعد چند دقیقه من رو ول کرد و بهم لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:ـ راستی معذرت میخوام که تا مرز سکته کشوندیمت!!!!! خنده ام گرفت و گفتم:ـ اینو به نفس بگو!!!!!!! و با خنده ازش جدا شدم و رفت بیرون..........

  • ۰
  • ۰

جوابشو ندادم و از در زدم بیرون فکر کنم خیلی براش گرون تموم شد چون لحظه آخر که صورتشو دیدم قرمز شده بود خودمم ناراحت می شدم از اینکه حرصش بدم ولی لازمه گوشیم زنگ خورد 
من-بله صدای زنونه  آشنایی تو گوشم پیچید 
صدا-سامیار؟ 
من- فرانک تویی؟ 
فرانک-آره باید ببینمت
با بسته شدن در من و میشا به نفس که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردیم........ واقعا که این پسرا شورشو در آوردن.... همیشه بهترین موقعیت ها و بهترین لحظات رو خراب می کنن و تبدیلش می کنن به یه خاطره بد.... واسه چی؟ واسه خنده!!! با عصبانیت رو به اتردین و میلاد نگاه کردم و گفتم:ـ نقشه کی بود اینکار زشت؟!اتردین با ترس نگاهی به چهره بر افروخته من انداخت و گفت:ـ سامیار......من: اهههههههه! از بس کلش بو قورمه سبزی میده!!شما چرا انجامش دادید؟! نگفتین سکته ناقص می زنیم؟! کارتون واقعا زشت بود..... واقعا که ..... اتردین از تو دیگه انتظار نداشتم........میلاد با حالت بامزه ای گفت:ـ یعنی از من انتظار داشتی؟!حتی اون حالتش هم نتونست تغییری در من ایجاد کنه و گفتم:ـ بله با اونکاری که.....و بقیه حرفم رو خوردم ......... نمی خواستم اشتباهاتش رو به روش بیارم.........دستم رو تو موهام فرو بردم و به سمت مخالف پسرها نگاه کردم.......میشا روی مبل نشسته بود و تو شوک بود و پوست لبش رو میکند و نفس هم به دیوار زل زده بود و معلوم نبود داره به چی

  • ۰
  • ۰

 سامیار اومد بغلم کنه که یه قدم رفتم عقب و دستامو به حالت تهدیدی گرفتم جلوشو داد زدم 
من-به من دست زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی سامیارم سر جاش استپ کرد و سعی کرد منو آروم کنه
سامیار-خیلی خب خیلی خب آروم نفس آروم چیزی نشده که 
با حرفش بدتر اعصابم خورد شد
من-چیزی نشده چیزی نشده دیگه می خواستی چی بشه با این شوخی های مسخره اتون ما رو تا دم سکته بردید بعد میگی چیزی نشده 
بلند بلند نفس می کشیدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بود ای بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون 
شقایق که از شوک دراومده بود یهو بلند زد زیر گریه میشا م چونه اش می لرزید دیگه واینستادم ببینم چیکار می کنن اتردین و که وسط راه واستاده بود و زدم کنار و از اون خونه ی لعنتی زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین بعدش رفتم تو اتاقمو درو کوبیدم بهم جوری که از صداش خودمم یه لحظه پریدم بالا سریع درو قفل کردم و رفتم تو حموم شیر دوشو تا آخر باز کردم که فکر کنن رفتم حموم این سامیار اصلا عقل نداشت اگه یه چیزیش میشد من چه خاکی می ریختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار می مرد به درک اصلا ای کاش می مرد از دستش خلاص می شدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نکنه اگه چیزیش می شد منم می مردم یه قطره اشک مزاحم دیگه هم روی گونه ام ریخت اه بسه دیگه لعنتی ها نریزید ولی بدتر ریزششون سرعت گرفت انگار از اینکه چند سال زندونی چشمام بودن خسته شده بودن و آزادی می خواستن صدای در زدن بلند شد پشبندشم صدای سامیار

  • ۰
  • ۰

من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ـ عملیات با موفقیت انجام شد!!! فقط باید یادمون بمونه جای هر چیزی که برمی داریم کجاست....نفس و سامی و اتردین و میشا وارد شدن و بعدش منو میلاد... مثل همیشه بازوی میلاد رو گرفتم و رفتیم تو..... ولی به محض اینکه من وارد شدم در رو نگه نداشتم و در با صدای مهیبی محکم بسته شد!!!!
داشتم فکر می کردم این شقایق عجب دختری بودا قفل باز کنم بود و ما خبر نداشتیم توی همین فکرا بودم که یهو تققققققققققققققق سکته ناقصه رو زدم من فکر کنم رنگم شد مثل گچ دیوار دستمو گذاشتم رو قلبمو برگشتم شقایق و میشا هم دست کمی از من نداشتن ولی پسرا عین خیالشونم نبود مثل همیشه که عصبانی میشم عصابم قاطی میکنه بازم آمپر چسبوندم
من-ای غلط بکنیم بیاییم فضولی ای بگم چی چی نشم من که به حرف شما اومدم این بالا بابا خونه اس دیگه مگه خونه ندید سامیارم که دید رنگ من پریده قاطی هم کردم بهم نزدیک تر شدش و دستمو گرفت اون یکی دستشم گذاشت پشتم که یه کتابخونه دیواری بزرگ بود سامی-حالت خوبه نفس؟همین که اینو گفت حس کردم دیوار پشتی چرخید برگشتم پشتو ببینم که دیدیم بعله کتابخونه دیواری چرخید سامیارم که دستشو تکیه داده بود بهشو آمادگی جا به جایی نداشت پرت شد رو من که رو به روش بودم بعدم با هم تالاپ افتادیم زمین داشتم زیرش له می شدم بچه ها هم که دیدن کتابخونه چرخیده دویدن سمت ما
شقایق-این جا رو نگا من یه چیزی میدونم که میگم بیایید بالادیگه 

  • ۰
  • ۰

پشت میلاد به پله ها بود ولی من دید کامل به پله ها داشتم و سامیار که با گیجی پایین می آمد رو دیدم و بعد نفس که بهش نزدیک می شد.........نگاهم رو معطوف میلاد کردم و تو چشاش نگاه کردم.... چشمای قهوه ایش اینقدر جذاب بود که ناخداگاه درش غرق می شدی.... غرق چشماش بودم و حس میکردم فاصله اش داره باهام کم و کم تر میشه..... میلاد نگاهش رو از روی چشمام به پایین تر هدایت کرد و در آخر روی لبام ثابت موند....دست از رقصیدن برداشت و ایستاد..........فاصله اش خیلی داشت کم میشد و حرارت بدن من هم خیلی داشت بالا می‌رفت... نفس های گرمش به صورتم می‌خورد و باعث می‌شد قلبم تند تند ضربان بزنه.... لباش از هم باز شد و چشمای منم خودکار بسته شد و نفسم رو تو سینه ام حبس نکردم و حس کردم الآنه که قلبم از سینه ام بزنه بیرون.... و در همون لحظه............چراغ ها روشن شد و میلاد سرش رو عقب برد و من هم نفس حبس شدم رو به بیرون فرستادم و چشمام رو باز کردم........ هنوزم قلبم داشت تند تند می‌زد و وجود خون زیر پوستم رو حس می‌کردم که ناشی از حرارت بالا و خجالت بود.........از میلاد جدا شدم و نفس و میشا رو دیدم که دارن با شیطنت به من نگاه می کنن.......من: هان چیه آدم ندید؟!؟!میشا خندید و گفت:ـ آقاتون اینا چه رمانتیکن!!!خنده ای کردم و به میلاد نگاه کردم.....

  • ۰
  • ۰

ستاره رو دیونه کرده بود به من زیاد کار نداشت 
من-پس بچه ی فرانک چی شد؟
سامیار-3 ماهش بود که از خونه ما فرار کرد
من-یعنی این اتفاقات مال یکی دوسال پیشه؟
سامیار یه نگاه بهم کرد که ترجیح دادم خفه شم دوباره به عکس نگاه کردم فرانک دختر زیبایی بود چشمای خاکی رنگ داشت با پوست برنزه دماغ عملی لباشم معلوم بود تزریقیه در کل با اون آرایشی که داشت می شد گفت خوشگله من-داداشت چشماش چه رنگی بود؟سامیار-به عموم رفت بود چشمای سبز تیره داشت
من-ازش متنفری؟یه نگاه بهم انداخت یه نگاه یخ و بی روح انگار تو چشماش شیشه کار گذاشته بودن
سامیار-نه فقط میخوام پیداش کنم بگم چرا؟بعدش بلند شد درحالی که می رفت سمت حموم گفت 
سامیار-ممنون که به حرفام گوش دادی سبک شدم منتظر جوابم نشدش و رفت تو حموم زیر لب گفتم
من-خواهش میشه بعدش شروع کردم لپ تابشو گشتن تو داشتم دنبال مدرک جرم می گشتم ولی دریغ پیدا نمیشد که یه عکس از یه دختر ناشناس یه نوشته ای هیچ نیم ساعتی خودمو با لپ تابش سرگرم کردم بعدشم دیدم خوابم گرفته لپ تابو جمع کردم و رفتم یه تاپ شلوارک برداشتم و سر خوردم تو تخت و د بخواب نمی دونم چقدر گذشته بود که بیدار شدم ولی بازم خوابم میومد میگم خواب خواب میاره راسته واقعا یه چرخ زدم و دمر شدم سرمم گذاشتم رو بالشتم اخی چه نرمه از ترس اینکه خوابم بپره چشمامو باز نکردم دستامو از دو طرف باز کردم و انداختم دور بالشتم و بغلش کردم بالشتم چه طولش زیاد شده یکم دیگه صبر کردم دیدم گرمم هست جل الخالق نه نه امکان نداره آروم لای چشممو باز کردم دیدم بله تو بغل سامیارم برای دومین بار تو عمرم خجالت کشیدم ببین چه سفتم بغلش کردم خاک تو سر بی حیام من که با تاپ و شلوارک آقا هم با شلوارک و بالاتنه لخت یعنی خاک تو سرم چشماش چه شیطونه هان چشماش خاک برسرت نفس دو ساعته زل زدی بهش این بیداره 

  • ۰
  • ۰

سامیار-نفس بشنوم این حرفا جایی درز پیدا کرده من می دونم با تو لحنش جدی بود صورتشم بدتر از لحنش جدی بود دلخور شدم من مگه خبرچینم لب برچیدم
من-دستت درد نکنه دیگه مگه من خبر چینم
سامیارم که معلوم بود پشیمون شده از حرفش دستشو کرد تو موهامو درآورد و بعدش دستشو چسبوند به گونم
سامیار-آخه می دونی گفتم شیطون یه وقت گولت نزنه بیشعور یه عذرخواهی هم نمیکنه می خواستم بگم من عذر خواهی غیر مستقیم حالیم نیست ولی دلم براش سوخت 
من-خب بشیدمت تعلیف تن ببینیم این داشی شوما چه چه کسلی هس؟
سامیارم منو کشوند تو بغلش و شروع کرد
سامیار- سانیار یه سال از من کوچیک تر بود و به قول بابام کلش بوی قورمه سبزی می داد سرش درد می کرد واسه دعوا برعکس ماها شری بود واسه خودش همیشه تو کوچه ها پلاس بود یادمه من 20 سالم بود که پای کلانتری به خونه ما باز شدش برای اولین بار حکم جلب سانیار رو داشتن سانیارم پیش من نشسته بود اومدن کت بسته گرفتن بردنش آبرومون تو محل رفت آبروی چندین و چند ساله ی دکتر مهرآرا رفت بابام جراح قلبه اعتبار بابا رو برد زیر سوال اونم به چه جرمی قمه کشی سر نترسی داشت همینم براش دردسر شد تو پارک جلوی دبیرستان دخترونه به خاطر یه دختره قمه کشیده بود و با یه پسره درگیر شده بود زده بود دست پسره رو داغون کرده بود دوستای پسره هم سانیارو که فرار کرده بوده رو

  • ۰
  • ۰

 سامی با یه لحن شیطونی گفتش
سامی-کاری نداره که همین الآن زنگ می زنم به مامانم اینا میگم بابا ول کنید اون فرنگو بیاد ببینید براتون عروس آوردم اونم چه عروسی چنگول میکشه مثل ببر زبونشم مثل زبون قورباغه دراز چشماشم مثل گربه وحشی ...
من-خوبه خوبه انواع اقسام حیونا رو به من نسبت دادی برای من باغه وحش را میندازه اصلا کی با تو که هیکلت مثل این غوله بود تو شرکت هیولا ها مثل اونه چشماتم متل این خوناشامه ادوارد تو توایلایته زورتم مثل این شرک میمونه بعد حرفم برس رو پرت کردم طرفش که رو هوا گرفتش 
سامی-فعلا که شما با من مزدوج شدید بانو دور از شوخی بیا عکس خاندان مهرآرا رو بهت نشون بدم چند تا دیگه خوناشام داریم تو خانوادمون لپ تابشو برداشت دوباره گذاشت روپاش منم رفتم پیشش نشستم و تکیه مو دادم به تخت رفت تو پوشه عکساشو زد روی اسلاید شو اولاش عکسای خودشو با میلاد و اتردین بود یکم که گذشت رسید به عکسای خانوادگیشون از حالت اسلاید شو لپ تابو دراوردو روی یه عکس نگه داشت
سامی-این دختره رو می بینی عشق منه ستاره یه لحظه دلم هری ریخت این مگه عشقم داشت ؟ دستام یخ شدش و موهای نداشته ی روی بدنم سیخ یه دختر چشم طوسیه ناز بودش صورت کشیده ای داشت با لبای خوشفرم که از پشت سامی رو بغل کرده بود اسمشم بهش میومد چون چشماش مثل ستاره برق میزد سنش حدود18 نوزده میزد سامی- عاشقشم یه روز صداشو نشنوم روزم شب نمیشه می خواستم یه دونه با کله بزنم تو صورت سامی بعدش بگم تو غلط می کنی با اون دختره ی شوهر دزد یه هفته ازت غافل بودم ببین چه عشقم عشقمی را انداختی 

  • ۰
  • ۰

 شاید اون عاشقم نبود(البته گفتم شاید!!!!!! اعتماد به سقفم تو حلقم!) ولی من که بودم....... تک تک سلولام اسم میلاد رو فریاد میزدن........ عشقه و دیوونگی دیگه چیکار کنم؟ از دست رفتممممممم!زیر چشمی به اتردین و میشا نگاه کردم که دیدم میشا هم فارغ از همه جا سرش رو گذاشته روشونه اتردین و داره از فرصت استفاده میکنه..... با تموم شدن آهنگ همه به خودمون اومدیم و براشون دست زدیم!سامیار هم گونه نفس رو بوسید و رفتن نشستن و من هم شربت تعارف کردم تا خستگی شون در بره.......

شقایق:

بعد چند دقیقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا.....خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو می مالیدم..... با اینکه میلاد اومده بود اما خو آدمم دیگه حوصله ام سر میره!!!!!!!!کتاب رمان جدیدی که سحر برام آورده بود رو برداشتم و رفتم صفحه آخرش!!!!! همیشه اول آخرش رو نگاه می کنم که اگه پایان داستان غمگین بود داستان رو نخونم اما اگه به خوبی و خوشی تموم شده بود تازه شروع می کنم به خوندن!!!!چند صفحه اولش رو که خوندم خیلی مسخره بود اما کم کم داشت مهیج میشد که با باز شدن در از حالت خوابیده در اومدم و مثل آدم نشستم!میلاد با یه لبخند نگاهم کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت...بهش لبخندی زدم و میلاد گفت:ـ تو که گفتی رمان نمی خونی ، پس چی شد؟!من: آخه اینو سحر داده بهم ولی قشنگه....میلاد به کتاب نگاهی انداخت و گفت:ـ منم می تونم بخونم؟

  • ۰
  • ۰

 با کنجکاوی در رو نیمه باز گذاشتم که دیدم سامیار پشت نفس وایساده و دونفری دارن ساز میزنن......... از دیدن این صحنه سر شوق اومدم و دستام رو بهم کوبیدم ولی با یاد آوری میلاد با تعجب به دور و برم نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم:ـ پس میلاد کوش؟!که ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد و شوکه ام کرد و من با ترس سرم رو چرخوندم که صورتم با کمی فاصله که حدود چهار انگشت هم نمیشد جلوی صورت میلاد قرار گرفت و نفسم حبس شد......از بس این حرکت غافل گیر کننده بود که نفس کشیدن یادم رفته بود و با قطع شدن صدای ویولن به خودم اومدم و صورتم رو از صورت میلاد دور کردم و سرم رو پایین انداختم...........میلاد که از این حرکت من خنده اش گرفت بود دهنش رو به گوشم چسبوند و گفت:ـ سلام عرض شد خانومم!منم با خجالت سلامی کردم(اوه اوه چه باحیا شدی تو!)و سعی می کردم خودم رو از حلقه دستاش دور بدنم خارج کنم که نذاشت و بیشتر به خودش فشارم داد و با لحنی که دلم رو آتیش میزد گفت:ـ دلم برات تنگ شده بود بی معرفت! چرا هی فرار میکنی؟!خنده ی ریزی کردم و گفتم:ـ میلاد ولم کن الان نفس اینا میان زشته .........میلادم اخم با نمکی کرد و گفت:ـ خب نامرد دلم برات تنگ شده بود تو که اصلا تحویل نگرفتی! سلامتم اگه یاد آوری نمی‌کردم داشتی می خوردی!باید سرم رو بالا میاوردم تا بتونم چشماش رو ببینم چون قدش خیلی بلند تر از من بود......وقتی به چشماش نگاه کردم حس کردم پاک پاکه و داره راستشو میگه و از این فکر حس خیلی خوبی تو قلبم نشست........در جوابش فقط لبخندی زدم و از بغلش جدا شدم که با صدای میشا نیم متر به هوا پریدم......