میلاد رفت اونور تر اما کمرم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند.یکم نگاهش کردم و چشام رو بستم تا بیخیال شه و بخوابه... اما حس کردم داره صورتش بهم نزدیک تر میشه. نفساش رو حس می کردم... نخواستم چشام رو باز کنم... خودمو زدم به نفهمی!قلبم دوباره شروع کرد به تند تند زدن و حرارتم زد بالا.....حس کردم بازم نزدیک تر شد که تا خواستم حرفی بزنم...........
نرمی لباش رو روی لبم حس کردم و دلم هوری ریخت پایین..... هنوز چشام بسته بود و هیچ کاری نمی تونستم بکنم.... نفسم رو حبس کرده بودم که با خودم گفتم الآنه که خفه شم که بعد چند ثانیه لباش رو از رو لبام برداشت... اولین بوسه ام چقدر شیرین بود درحالی که خودم هیچ کاری نکردم! (شما فکر کنید تو شوک بودم!)آروم چشمام رو باز کردم و بدنم رو تکونی دادم که میلاد تو جاش نیم خیز شد و من سریع روم رو برگردوندم تا نگاهش نکنم خو خجالت میکشیدم!!!!(بابا با حیا!)وقتی کامل رفتم زیر پتو با به یاد آوری اون صحنه دوباره یه لبخند زدم که وجدانم بهم اخم کرد و ضدحال زد بهم! و بعد چند ثانیه خواب چشمام رو ربود........
از میشا و شقایق خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشینم دستم به دستگیره ماشین بود که گوشیم زنگ خورد شماره رو نگا کردم ناشناس بود بیخیال جواب دادن شدم و سوار ماشین شدم ولی بیخیال نمی شد انقدر زنگ زد که آخر مجبور شدم جواب بدم
من-بله بفرمایید
ناشناس-سلام
من-سلام امرتون رو بفرمایید خانوم صداش همراه باشک و تردید شد
ناشناس-نفس شمایی؟