داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

  خودمم رفتم یه عطر خوشبو به خودم زدم همزمان ک صدای شیر آب قطع شد منم از اتاق رفتم بیرون نزدیک به یه ربع خودمو مشغول کردم و بعدش رفتم تو اتاق پشتش به من بود و داشت با موهاش ور میرفت لباسایی رو که براش گذاشته بودم پوشیده بود الهی این نفس دیونه فدات بشه تو چرا انقدر با من سرد شدی یهو درو که بستم سرشو چرخوند سمتم و با دیدنم چشماش برق زد
 من-عافیت باشه
سامیار-مرسی 
بعدش دوباره مشغول ور رفتن با موهاش شد هی میزد بالا بعد دوباره موها می ریخت رو صورتش دیگه کلافه شده بود که رفتم جلو و با دستم فشاری رو شونش وارد کردم و مجبورش کردم بشینه بعدش خودم شروع کردم با ژل موهاشو درست کردن آخر کار از ترس اینکه موهاش خراب نشه سشوارو زدم به برقو شروع کردم به سشوار گرفتن موهاش همین باعث می شد که حالت موهاش عوض نشه موهاشم خشک می شد هوا یکم سوز داشت می ترسیدم سرما بخوره سامیارم بدون حرف کارای منو نگاه می کرد 
من-خب تموم شدش
سامیار-دستت درد نکنه 
من-خواهش میشه 

  • ۰
  • ۰

خنده ای کردم و گفتم:ـ بدرود!!!!و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت!!!از شدت عصبانیت داشتم می لرزیدم و اشکام بی وقفه از چشمام به روی تخت می‌ریخت و ردی روی گونه ام به جا می ذاشت.....باورم نمیشه اشکان و پرهام اینقدر پست باشن...... در همین حین میلاد اومد تو و با دیدن من کمی هول کرد و با شتاب اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:ـ چی شده خانومم؟! چرا گریه می کنی عزیزم؟! چیزی شده؟!سرم رو گذاشتم رو سینه اش و اشکام رو با لباسش پاک کردم و با اخم گفتم:
ـ میلاد اشکان فهمیده که من ازدواج کردم! البته فعلا مدرکی نداره اما من می ترسم میلاد...... می ترسم!میلاد من رو بیشتر به خودش فشار داد و روی موهام بوسه می‌زد و زیر لب می‌گفت:ـ نترس، من باهاتم تا من باهاتم کسی حق نداره اذیتت کنه خانوم کوچولو!با خنده نگاهش کردم و گفتم:ـ من کوشولو ام!؟میلاد از این لحنم خنده اش گرفت و قطره اشکی که روی گونه بود رو با نوک انگشتاش پاک کرد..... دستم رو تو دستش گرفت و بر انگشتام بوسه زد و گفت:ـ آره تو کوشولوی منی!و من رو خوابوند رو تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد!!!من هم غش کرده بودم از خنده....... به میلاد التماس می‌کردم تمومش کنه اما اون دست بردار نبود!!!!! بالاخره بعد چند دقیقه من رو ول کرد و بهم لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:ـ راستی معذرت میخوام که تا مرز سکته کشوندیمت!!!!! خنده ام گرفت و گفتم:ـ اینو به نفس بگو!!!!!!! و با خنده ازش جدا شدم و رفت بیرون..........

  • ۰
  • ۰

جوابشو ندادم و از در زدم بیرون فکر کنم خیلی براش گرون تموم شد چون لحظه آخر که صورتشو دیدم قرمز شده بود خودمم ناراحت می شدم از اینکه حرصش بدم ولی لازمه گوشیم زنگ خورد 
من-بله صدای زنونه  آشنایی تو گوشم پیچید 
صدا-سامیار؟ 
من- فرانک تویی؟ 
فرانک-آره باید ببینمت
با بسته شدن در من و میشا به نفس که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردیم........ واقعا که این پسرا شورشو در آوردن.... همیشه بهترین موقعیت ها و بهترین لحظات رو خراب می کنن و تبدیلش می کنن به یه خاطره بد.... واسه چی؟ واسه خنده!!! با عصبانیت رو به اتردین و میلاد نگاه کردم و گفتم:ـ نقشه کی بود اینکار زشت؟!اتردین با ترس نگاهی به چهره بر افروخته من انداخت و گفت:ـ سامیار......من: اهههههههه! از بس کلش بو قورمه سبزی میده!!شما چرا انجامش دادید؟! نگفتین سکته ناقص می زنیم؟! کارتون واقعا زشت بود..... واقعا که ..... اتردین از تو دیگه انتظار نداشتم........میلاد با حالت بامزه ای گفت:ـ یعنی از من انتظار داشتی؟!حتی اون حالتش هم نتونست تغییری در من ایجاد کنه و گفتم:ـ بله با اونکاری که.....و بقیه حرفم رو خوردم ......... نمی خواستم اشتباهاتش رو به روش بیارم.........دستم رو تو موهام فرو بردم و به سمت مخالف پسرها نگاه کردم.......میشا روی مبل نشسته بود و تو شوک بود و پوست لبش رو میکند و نفس هم به دیوار زل زده بود و معلوم نبود داره به چی

  • ۰
  • ۰

 خودم هم نشستم کنارشون و خواستم در رو ببندم که دست آراد مانع شد و نشست کنارم ... نتونستم بهش حرفی بزنم ... اینبار احساسم مانع شد ... بوی عطرش دلتنگیم رو تشدید می کرد ... راننده آدرس رو پرسید و قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم آراد سریع گفت:
- خیابون دیوک ... برج دیوک لطفاً
راننده سری تکون داد و راه افتاد ... غر زدم:
- نخود هر آش!
آراد اخمی کرد و گفت:
- چته؟ شمشیر از رو بستی؟ هیچ فکر نمی کردم با یه هم زبون توی شهر این غریبه ها اینجوری برخورد کنی ...
- همینه که هست ...
- جدی؟!!!
- بله ...
- حیف که بابات تو رو سپرد دست من و برگشت ...
- پاپا خیلی اشتباه کرده ... مگه من بچه ام! نیازی به بپا ندارم ...
- منم تمایلی به این کار ندارم دختر خانوم ... فعلا وظیفمه ... وقتی جا افتادی هر کاری دوست داشتی بکن ...
با حرص مشتم رو کوبیدم روی پام و گفتم:
- من نخوام تو رو ببینم باید چی کار کنم؟
- هیچی روتو بکن اونطرف خیابون ها رو نگاه کن ... قشنگه سرگرمت می کنه ...

  • ۰
  • ۰

 مهمونی گودبای پارتی و خداحافظی از آشناها خیلی به سرعت سپری شد ... دو هفته مثل برق و باد گذشت و وقتی به خودم اومدم که با سه تا چمدون توی فرودگاه بودم ... مامی گریه می کرد ... آرسن اخم کرده بود ... آراگل مدام بغلم می کرد و پاپا هم با افتخار نگام می کرد ... دو سه روزی بود که برگشته بود ... برام یه آپارتمان یه خوابه اجازه کرده بود و برگشته بود ... اینقدر از هالیفاکش خوشش اومده بود و تعریف می کرد که مامی هم هوایی شده بود حتما یه سر بره اونجا ... خودم هم هیجان زده بودم ... مجبور شدم از همه جدا بشم ... باید می رفتم ... باید به سمت آینده می رفتم ... لحظه آخر آراگل بسته ای توی دستم گذاشت و گفت:
- هر وقت خیلی دلت گرفت ... هر وقت احساس تنهایی کردی ... این می تونه کمکت کنه!
با تعجب به بسته کادو پیچ شده نگاه کردم و گفتم:
- این چیه؟
- بعدا بازش کن ... ویولت قول بده داداشم رو تنها نذاری ...
- آراگل!
آراگل خبر داشت که بین ما شکرآب شده ... لبخندی زد و گفت:
- بحث و کدورت پیش میاد ... شما دو تا اونجا فقط همو دارین ... قول بده ...

  • ۰
  • ۰

 آرسن موهامو نوازش کرد و گفت:
- به خاطر یه دعوایی که من نمی دونم به خاطر چی بوده آینده خودت رو تباه نکن ... برو عین بچه آدم درستو بخون ... فوقت رو بگیر و برگرد ... باید برگردی دیگه؟ نه؟
- اوهوم ...
- پس برو ... کارا به کجا کشیده؟
- ویزاها اماده است ... مدارک فرستاده شده ... پذیرش اومده ... یک ماه و چند روز دیگه کلاس ها شروع می شه ...
- راست می گی؟!!!!
- اوهوم ...
- به بابات اینا گفتی؟
- پاپا خودش دنبال کارام بود ... خبر داره ...
- خوب پس چی می گی؟! چه برای من زانوی غم هم بغل گرفته ... پاشو دختر به فکر گودبای پارتیت باش ...
- آرسن ...
- جونم عزیزم؟
- کاش ... کاش وارنا هم بود ... باورم نمی شه ... یک سال و سه ماهه که ندیدمش!
آرسن آهی کشید ... موهاشو چنگ زد و گفت:
- منم باورم نمی شه ... هیچ کس به اندازه من به وارنا نزدیک نبود ... کاش هیچ وقت به اون ترکیه نفرین شده نمی رفتیم ... وارنا رو چه به عاشقی!!!

  • ۰
  • ۰

. رامین مسلمون بود! و این توی خونواده من صحیح نبود ... وصلت فقط با خونواده مسیحی ... وقتی پاپا این حرف رو زد فقط بغض کردم ... منو باش چه نقشه ها کشیده بودم برای راضی کردن مامی و پاپا ... می خواستم اونا رو با آراد آشنا کنم ... می خواستم اونا هم عاشقش بشن و منو درک کنن ... می دونستم که رضایت می دن ... آراد منحصر به فرد بود ... ولی همه چی خراب شد ... توی تخت مچاله شدم ... خرسم رو کشیدم تو بغلم و از ته دل زار زدم ... آراد دیگه منو دوست نداشت ... به من به چه چشمی نگاه می کرد که به خودش اجازه داد اونطور در موردم قضاوت کنه؟ ضربه ای به در خورد ... بدون اینکه از جام تکون بخورم گفتم:
- خسته ام ...
صدای مامی بلند شد:
- ویولت مهمون داری ...
طوطی وار تکرار کردم:
- گفتم خسته ام ...
اما به حرف من توجهی نکردن ... در اتاق باز و بسته شد ... از جام تکون نخوردم ... برام مهم نبود کی اومده توی اتاق ... پایین تختم فرو رفت ... مچاله تر شدم ... دستی نشست سر شونه ام و صدای آرسن کنار گوشم بلند شد:
- مامان بابات راست می گن آبجی خانوم؟ افسردگی مهاجرت اومده سراغت؟
حرفی نداشتم بزنم ... کسی چه خبر داشت از دل پر درد من ... آرسن با یه حرکت منو چرخوند و تازه چشمای اشک آلودم رو دید ... چشماشو گرد کرد و گفت:
- گریه می کنی؟!!!!

  • ۰
  • ۰

- دیگه واسه چی؟ درسمون که خیر سرمون تموم شد ... فقط بریم از این ممکلت از شر این سوسمار نجات پیدا کنیم ...
آراگل از ماشین پرید پایین و آراد رو صدا زد ... بعد از چند لحظه هر دو با هم سوار شدن و آراگل گفت:
- بیخیال دیگه! اینقدر حرص نخور ... الان با ویولت برین آموزش ببینین باید چی کار کنین ... باید هر چه سریع تر مدارکتون رو آماده کنین ... من می ترسم این پسره دردسر درست کنه ...
آراد غرید:
- هیچ غلطی نمی تونه بکنه ...
- خیلی خب باشه داداشی تو راست می گی ... ولی فعلا برین به کاراتون برسین ...این مهم تره به خدا ...
آراد نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- باشه ... بریم ویولت ...
هر دو از ماشین پیاده شدیم ... دکمه یقه آراد کنده شده بود ... با شرمندگی گفتم:
- دکمه ت هم کنده شده ...
- به درک!
تصمیم گرفتم لال بشم ... اینقدر عصبانی بود که نمی شد باهاش حرف زد ... دوتایی با هم راه افتادیم سمت آموزش ... تازه کارای اداری و کاغذ بازی ها شروع می شد ... صد بار از این اتاق فرستادنمون توی اون اتاق تا بالاخره معلوم شد چه مدارکی باید تهیه کنیم و چقدر وقت داریم برای ارائه دادنشون ... تازه گفتن اگه یه روز هم دیر بشه ذخیره ها رو می ذارن جای ما ... ذخیره من که سارا بود ... ولی ذخیره آراد یکی از پسرای خیلی خوب کلاس بود ... خدا رو شکر رامین نفر سوم شده بود! نباید تحت هیچ شرایطی اجازه می دادم سارا جای منو بگیره ... داشتیم از محوطه رد می شدیم که چشمم به آب سرد کن افتاد ... می خواستم با آراد حرف بزنم حالا اگه شده به خاطر خوردن یه لیوان آب ... صداش کردم:
- آراد ...

  • ۰
  • ۰

 سامیار اومد بغلم کنه که یه قدم رفتم عقب و دستامو به حالت تهدیدی گرفتم جلوشو داد زدم 
من-به من دست زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی سامیارم سر جاش استپ کرد و سعی کرد منو آروم کنه
سامیار-خیلی خب خیلی خب آروم نفس آروم چیزی نشده که 
با حرفش بدتر اعصابم خورد شد
من-چیزی نشده چیزی نشده دیگه می خواستی چی بشه با این شوخی های مسخره اتون ما رو تا دم سکته بردید بعد میگی چیزی نشده 
بلند بلند نفس می کشیدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بود ای بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون 
شقایق که از شوک دراومده بود یهو بلند زد زیر گریه میشا م چونه اش می لرزید دیگه واینستادم ببینم چیکار می کنن اتردین و که وسط راه واستاده بود و زدم کنار و از اون خونه ی لعنتی زدم بیرون و از پله ها رفتم پایین بعدش رفتم تو اتاقمو درو کوبیدم بهم جوری که از صداش خودمم یه لحظه پریدم بالا سریع درو قفل کردم و رفتم تو حموم شیر دوشو تا آخر باز کردم که فکر کنن رفتم حموم این سامیار اصلا عقل نداشت اگه یه چیزیش میشد من چه خاکی می ریختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار می مرد به درک اصلا ای کاش می مرد از دستش خلاص می شدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نکنه اگه چیزیش می شد منم می مردم یه قطره اشک مزاحم دیگه هم روی گونه ام ریخت اه بسه دیگه لعنتی ها نریزید ولی بدتر ریزششون سرعت گرفت انگار از اینکه چند سال زندونی چشمام بودن خسته شده بودن و آزادی می خواستن صدای در زدن بلند شد پشبندشم صدای سامیار

  • ۰
  • ۰

من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:ـ عملیات با موفقیت انجام شد!!! فقط باید یادمون بمونه جای هر چیزی که برمی داریم کجاست....نفس و سامی و اتردین و میشا وارد شدن و بعدش منو میلاد... مثل همیشه بازوی میلاد رو گرفتم و رفتیم تو..... ولی به محض اینکه من وارد شدم در رو نگه نداشتم و در با صدای مهیبی محکم بسته شد!!!!
داشتم فکر می کردم این شقایق عجب دختری بودا قفل باز کنم بود و ما خبر نداشتیم توی همین فکرا بودم که یهو تققققققققققققققق سکته ناقصه رو زدم من فکر کنم رنگم شد مثل گچ دیوار دستمو گذاشتم رو قلبمو برگشتم شقایق و میشا هم دست کمی از من نداشتن ولی پسرا عین خیالشونم نبود مثل همیشه که عصبانی میشم عصابم قاطی میکنه بازم آمپر چسبوندم
من-ای غلط بکنیم بیاییم فضولی ای بگم چی چی نشم من که به حرف شما اومدم این بالا بابا خونه اس دیگه مگه خونه ندید سامیارم که دید رنگ من پریده قاطی هم کردم بهم نزدیک تر شدش و دستمو گرفت اون یکی دستشم گذاشت پشتم که یه کتابخونه دیواری بزرگ بود سامی-حالت خوبه نفس؟همین که اینو گفت حس کردم دیوار پشتی چرخید برگشتم پشتو ببینم که دیدیم بعله کتابخونه دیواری چرخید سامیارم که دستشو تکیه داده بود بهشو آمادگی جا به جایی نداشت پرت شد رو من که رو به روش بودم بعدم با هم تالاپ افتادیم زمین داشتم زیرش له می شدم بچه ها هم که دیدن کتابخونه چرخیده دویدن سمت ما
شقایق-این جا رو نگا من یه چیزی میدونم که میگم بیایید بالادیگه