از جا بلند شد و ایستاد ... دستش رو آورد جلو ... آهسته گوشه چادرم رو گرفت توی دستش ... لیوان آب هنوز توی دستم بود ... زمزمه کرد:
- اینجا چی کار می کنی؟ این چادر ...
سرمو انداختم زیر ...
گفتم:
- خواب بد دیدم ... دلشوره گرفتم ... گفتم بیام اینجا یه کم دعا کنم بلکه آروم بشم ... چادر رو هم دم در بهم دادن ...
- تنها؟!
- اوهوم ...
- این چه کاریه دختر؟ نگفتی گم می شی؟
- شماره هاتون رو داشتم ... زنگ می زدم بهتون فوقش ...
- الان خوبی؟
- آره ... خیلی آروم شدم ... درست عین بچه ای که مامانش رو بعد از مدت ها پیدا کنه و بره توی بغـ ـلش ...
لبخندی زد و گفت:
- چه تشبیهی!
منم خندیدم و گفتم:
- ما اینیم دیگه ... چه قشنگ دعا می کردی آراد ... منم رفته بودم توی حس ...