داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۱
  • ۰

- داغه!
سریع دستم رو عقب کشیدم ... خودش با دستگیره ای که داشت دیگچه رو کشید طرفم و آروم گفت:
- می خوای برات بکوبم؟
بی اراده گفتم:
- نخیر خودم بلدم ...
کسی حواسش به ما نبود ... آراد هم بدون حرف دیگچه رو گذاشت جلوم و مشغول خالی کردن آبگوشت خودش توی کاسه جلوش شد ... مثل اون سعی کردم با یه تیکه نون لبه دیگچه رو بگیرم و توی کاسه برش گردونم ... بلند کردنش کاری نداشت اما همین که خمش می کردم بخارش می خورد به دستم و باعث می شد بسوزم ... منم سریع ولش می کردم ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم .. سامیار مال نیلا و آراگل رو درست کرده و گذاشته بود جلوشون ... اونا هم مشغول خورد کردن نون توی ظرف هاشون بودن ... داشتم فکر می کردم باید چی کار کنم که دست آراد جلو اومد و اینبار بدون اینکه نظر منو بخواد آبگوشتم رو با یه حرکت خالی کرد ... خودش برام نون هم خورد کرد و ظرف ها رو گذاشت جلوم ... حتی نگاهم نکرد که بخوام ازش تشکر کنم ... قلـ ـبم داشت تند تند می کوبید ... حس عجیبی داشتم ... آراگل و سامیار داشتن چیزی تعریف می کردن و می خندیدن ولی من اصلا حواسم نبود ... نیلا پیازی برداشت و گفت:
- اگه من اینو پخش سفره نکردم! اسممو عوض می کنم می ذارم موشول ...
مشتش رو برد بالا و محکم زد روی پیاز اما پیاز از گوشه دستش فرار کرد و افتاد توی ظرف آبگوشت سامیار ... همه چیز از یادم رفت و غش غش خندیدم ... بقیه هم زدن زیر خنده .. نا خودآگاه به آراد نگاه کردم دیدم اونم داره با لبخند نگام می کنه ... خنده ام تبدیل به یه لبخند کوچیک شد ... نیلا زد توی صورتش و گفت:
- حالا اون آبگوشت به جهنم ... منو بگو که از این به بعد شدم موشول ...
زدم سر شونه اش و گفتم:
- بخور موشول خانوم یخ کرد ...
با حرص نگام کرد و دوباره بقیه خندیدن ... هر لقمه که می خوردم انگار گوشت می شد می رفت پایین .... چقدر عقده ای شده بودم! انگار محتاج یه توجه از آراد بودم تا گل از گلم بشکفه ... حتی وقتی با هم کل کل هم می کردیم من آرامش پیدا می کردم. وقتی ناهار رو خوردیم و گارسن ها تند تند سفره رو جمع کردن سامیار سفارش دو تا قلیـ ـون داد ... اومدم بگم منم می خوام اما جلوی خودم رو گرفتم ... چیزی طول نکشید که قلیـ ـون ها و سینی چایی رو روی تخـ ـت چیدن ... آراگل بدون حرف یکی از قلیـ ـون ها رو کشید سمت خودش و پک اول رو زد ... همچین با چشمای گرد شده نگاش کردم که خنده اش گرفت و به سرفه افتاد ... آراد قلیـ ـون دوم رو کشید سمت خودش و رو به من گفت:
- می کشی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- وقتی این داره می کشه چرا من نکشم؟
و نی قلیـ ـون رو از دست آراد گرفتم ... آراگل با خنده گفت:
- این تنها خلاف منه ... نمی دونم چرا اینقدر عاشق قلیـ ـونم!
سامیار با عشق نگاش کرد و دور از چشم ما بهش چشمک زد ولی من دیدم ... نه بابا بهشون امیدوار شدم! یه آبی انگار ازشون داغ می شه ! نیلا گفت که نمی کشه و خواه ناخواه من با آراد شریک شدم ... وقتی خوب کشیدم و حس سرگیجه بهم دست داد خواستم سری خودم رو در بیارم و نی رو بگیرم سمت اراد که بدون حرف نی رو از دستم در آورد ... گفتم:
- ا بذار عوض کنم سر نیشو ...
پک محکمی زد و گفت:
- لازم نیست ...
چند لحظه نگاهش کردم ... منظورش از این کارا چی بود؟! مطمئن بودم سری من پر از رژ لب شده ... ولی انگار براش مهم نبود! آراگل هم قلیـ ـون رو داد دست سامیار و خودش اومد نشست سمت ما ... آراد و سامیار با هم کل انداخته بودن که کدوم می تونن حـ ـلقه بیشتری با دود درست کنن ... آراد رکورد زد ... پنج حـ ـلقه همزمان ... شیطنتم گل کرد ... دستم رو دراز کردم سمت آراد ... آراد لبخندی زد و نی رو به من تسلیم کرد ... یه پک محکم زدم و مشغول درست کردن حـ ـلقه شدم ... آراگل تند تند می شمرد:
- یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده ! ده تا!!!!!
نیلا با ذوق دست زد و گفت:
- ایول ویولت ... هر دو تا آقایون رفتن تو قوطی ...
آراگل هم با هیجان گفت:
- دوباره ...
آراد در حالی که با خشم به پشت سر من نگاه می کرد گفت:
- لازم نکرده!
و دستش رو دراز کرد ... بی اراده نی رو گرفتم به طرفش ... چرخیدم ببینم پشت سرم چی دیده ... سرهای کنجکاو سه تا پسر رو دیدم که دارم گردن می کشن سمت من ... حتما دیده بودن چه شیرین کاری کردم! این آرادم چه چیزا می دید ... آخیش غیرتی شد! حقشه ... فقط که نباید من حرص بخورم ... دیگه تا لحظه آخر یه بار هم قلیـ ـون رو به من نداد ... منم جلوی سامیار نتونستم باهاش تندی کنم وگرنه به زور ازش می گرفتم ... بعد از خوردن چایی از جا بلند شدیم که برای استراحت بریم هتل ... قرار بود عصر بچه ها برن حرم ... ولی من هنوزم حال رفتن نداشتم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی