داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آغوش» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 همین براش کافی بود که تا دو سه ساعت لالا کنه ... بیحال شد و چشماش بسته شد ... با هق هق پریدم سمت گوشی ... دکمه دو رو فشار دادم ... شماره وارنا گرفته شد ... اولین بوق ...
- بردار ...
دومین بوق ...
- جون لیزا بردار ...
سومین بوق ...
- وارنا جواب بده ...
اینقدر ترسیده بودم و انرژیم رو صرف زدن اون سگ کرده بودم که دیگه قدرت ایستادن هم نداشتم و ولو شده بودم روی زمین ... فقط داشتم گریه میکردم ... همین که سکته نکرده بودم خیلی بود ...
پنجمین بوق ...
- الو ...
اگه دنیا رو دو دستی بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ...
- الو ... وارنا ...
- ویولت ...

  • ۰
  • ۰

 - تو رو خدا تو ادای بچه مسلمونا رو در نیار ... خسته شدم از این ناز های دخترا ... تو که تو دینت خوردن شـ ـراب و مشتقاتش حروم نیست .... پس بزن تو رگ بذار حال کنیم ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- دین منم عین دین شما می گه مـ ـستی درست نیست ... مگه دیوونه ام که اینقدر بخورم تا مـ ـست بشم؟ بعدش هم باید میلم بکشه که نمی کشه ... دوستای توام اگه نمی یان تا من برم ... حوصله ام داره سر می ره ...
خودشو کشید به سمت من و گفت:
- نه عزیزم ... منم نمی گم اونقدر بخور تا مـ ـست بشی ... فقط یه ذره برای اینکه با من همراهی کرده باشی ...
چی می گفت این؟! عجب آدمی بود ... یا مسیح! کاش به حرف وارنا گوش کرده بودم ... بهتره یه اس ام اس بدم به وارنا بگم بیاد دنبالم ... آدرس خونه رو دقیق حفظ کرده بودم ... گیلاس رو ازش گرفتم و یه جرعه خوردم ... فقط برای اینکه در دهنش بسته بشه ... می دونستم تا وقتی دو تا از این گیلاسا نخورم از مـ ـستی خبری نیست ... یه جرعه برام مثل آب بود ... رامین با خوشی خندید و گفت:
- باریکلا بخور ...
گیلاس رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- ذره ذره ... یه دفعه ای نمی تونم ...
دست کردم توی کیفم ... باید به وارنا اس ام اس می دادم ... همین که گوشی رو در اوردم سریع از دستم کشید و گفت:
- ول کن گوشیو ... یه امشب اومدی پیش من باشی ...

  • ۰
  • ۰

بعد هم بدون هیچ حرفی راهشو کشید و رفت سمت اتاقشون ... دوست داشتم جیغ بزنم ... یعنی کار آراد بود؟! یعنی بازم اون ... پریدم سمت کیف دستیم و گوشیمو کشیدم بیرون ... تند تند شماره گرفتم ... صدای ملیح و آرام بخش آراگل توی گوشی پیچید:
- جانم ...
- آراگل...
از صدای بغض آلودم وحشت کرد و گفت:
- ویولت ... چیزی شده؟
- آراگل ... کار آراده؟
- چی ؟ چی کار آراده؟ چی شده دختر تو که منو جون به سر کردی ...
- ماشینمو داغون کرده ... شیشه هاشو شکسته ... بدنه اشو زخمی کرده ...
- نه!
- یعنی می خوای بگی خبر نداری ...
- باور کن ویولت ظهر وقتی اومد بیرون شیشه ماشین رو دید فقط عصبی شد بعدم بدون اینکه حرفی بزنه خورده شیشه ها رو از روی ماشین ریخت پایین و به من گفت سوار بشم ... ما یه راست اومدیم خونه ... کاری نکرد ...
- بعدش چی؟
- بعدش؟ هیچی ... فقط بعد از ظهر یه سر از خونه رفت بیرون که خیلی زود هم برگشت ... فکر نکنم ...

  • ۰
  • ۰

 .. پر از ترک شد ... ضربه دم رو که کوبیدم تیکه هاش ریز تر شد و با ضربه سوم به هزار تیکه تبدیل شد ... عملیات انجام شد ... آراگل دستشو گرفته بود جلوی دهنش که جیغ نزنه ... دستشو گرفتم و کشیدم ... باید فرار می کردیم ... آراگل گفت:
- کجا می ریم؟
- باید با رامین بریم ... بدو ...
- نه نه ... من نمی یام ...
- آراگل ...
- تو برو ... من وایمیسم آراد بیاد ...
- اینجور شریک جرم من می شی ...
- مهم نیست ولی با ماشین یه غریبه نمی یام ...
عقایدشو درک نمی کردم ولی مجبور بودم رضایت بدم پس سریع خداحافظی کردم و پریدم سمت رامین ... 
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه در ماشینو باز کردم پریدم بالا و گفتم:
- بدو رامین ...
رامین هنگ کرده بود ولی سریع پرید بالا و با یه حرکت آکروباتیک راه افتاد ... سعی کردم به سمتی که آراد داره میاد نگاه نکنم ... یه کم که از اونجا دور شدیم صدای خنده بلند رامین بلند شد ... با تعجب نگاش کردم ... داشت غش غش می خندید ... از خنده اون منم خنده ام گرفت و گفتم:
- کوفت! به چی می خندی؟

  • ۰
  • ۰

... می گن حضرت مریم باکره نبوده و خیلی چیزای دیگه ...
آراگل دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- برام جالبه که اطلاعات مفیدی راجع به دین خودت داری ...
- خب مثل تو ...
- من تحقیق کردم ... پس توام تحقیق کردی ...
راست می گفت! منم خیلی سر این چیزا بحث کرده بودم ... می خواستم بدونم فرقه ما برتره یا فرقه های دیگه ... 

اما خوب ...
- اما چی؟
- دیدم یه چیزی ما بین همه اش بهتره ...
به اینجا که رسیدم خندیدم ... آراگل هم خندید ... نگار هم داشت می خندید ... واقعا چه خوب بود که علاوه بر دنیای مختلف می تونستیم کنار هم باشیم ... آراگل چاییشو خورد و گفت:
- بچه ها سرمون گرم حرف زدن شد دیر شد ... پاشین بریم ...
ده دقیقه به شروع کلاس مونده بود نگار چاییشو و من هم قهوه امو خوردیم و سریع بلند شدیم ... آراگل رفت سر کلاسش و من و نگار هم رفتیم سر کلاس خودمون ... هنوز تو فکر بودم که آراد کجا غیبش زده بود؟ با دیدنش سر کلاس انگار خیالم راحت شد که جایی قایم نشده تا یه بلایی سر من بیاره ... از افکار خودم خنده ام می گرفت ... ولی قسم می خورم نگاهش روی من یه حالت عجیب غریبی بود ... بدون توجه بهش سعی کردم سر جام بشینم ... داشتن با دوستاش یه چیزایی پچ پچ می کردن و می خندیدن ...

  • ۰
  • ۰

نه؟ پس چرا اینقدر صمیمی بودین با هم؟
- اون فقط دوستمه ... من دوست پسـ ـر ندارم ...
- چه فرقی داره؟
چشمکی زدم و گفتم:
- خوب یه فرقایی داره ... رابطه من با پسرا دقیقا عین رابطه ایه که الان با تو دارم ...
- آهان ... همون دوست اجتماعی!
- یه چیز تو همون مایه ها ...
اینم سرپوش خوبی بود که جدیدا دخترا یاد گرفته بودن بذارن روی کاراشون... دوست اجتماعی! ولی حقیقتش این بود که من همین نظرو داشتم ... نه به شکل بهونه! به شکل واقعیت! 
رفتیم داخل بوفه ... فکر کردم آراد رو هم با دوستاش می بینم ... دوستاش یه سری از بچه های ارشد بودن ... بچه های کلاس خودمون نبودن ... بیچاره به خاطر سنش مجبور بود با ارشدیا دوست بشه ... البته بعدا از آراگل شنیدم که از خیلی پیش تر با این ها دوست بوده ... حتی قبل از دانشگاه اومدنش ... آراگل منتظرمون بود ... نشستم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- داداشت نیست؟
اخمی کرد و گفت:
- حالا هم که اون ول کرده تو ول کن نیستی؟ مگه قول ندادی؟

  • ۰
  • ۰

 - هیچی انگار گفتم سرتو بذار لای گیوتین ... همچین نگام کرد که نگو!
- چه پروئه!
- تو کوتاه بیا دیگه ویولت ... بسه ...
- ببین اگه آراد بیخیال من شد و پا از تو کفشم در آورد من قول می دم دیگه هیچ کاری باهاش نداشته باشم ... نه جواب حرفاشو بدم نه ماشینشو داغون کنم ...
- قول می دی؟
- مغلومه که قول می دم ...
- می بینیم و تعریف می کنیم ...
یه کم دیگه با هم حرف زدیم و سپس گوشی رو قطع کردم ... باید به یه سری از برنامه هام رسیدگی می کردم ...
روز بعد توی دانشگاه همین که وارد کلاس شدم با چشم دنبال آراد گشتم ... ته کلاس نشسته بود و چند تا از پسرها هم دورش رو گرفته بودن ... از ظاهر خودم مطمئن بودم ... مانتوی آبی-طوسی پوشیده بودم ... رنگ چشمام ... با شلوار جین ... می دونستم که به هیچی نمی تونه گیر بده ... نگاهمون به هم خصمانه بود ... انگار داشتیم برای هم شاخ و شونه می کشیدیم ... پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم سمت نگار که جا گرفته بود واسم ... همین که نشستم استاد هم اومد و مشغول تدریس شد ... غرق درس شدم و اصلا همه چی از یادم رفت ... عاشق رشته ام بود ... و به قول وارنا ... یه خرخون حسابی! درس برام حسابش از هر چیز دیگه جدا بود ... بعد از اینکه کلاس تموم شد نگار گفت:
- کلاس بعدی یه ساعت دیگه است ... پایه ای بریم بوفه؟

  • ۰
  • ۰

 خب تا تو مذهب رو تو چی ببینی ...
- نمی دونم ... خوب عین اونا که خیلی مذهبی هستن دیگه ... زیادی نماز می خونن ... و کارای سخت سخت می کنن ...
- چه جوری برات بگم؟ آراد نماز می خونه ... روزه می گیره ... و خیلی کارای دیگه ... ولی عقایدش بسته نیست ...
- یعنی چه؟
- یعنی خودشو درست می کنه ولی کاری با بقیه نداره ...
- بازم نفهمیدم ...
- ا ویولت! یعنی دوستاش اصولا پسرای خیلی بازی هستن ... حتی چندین بار توی مهمونیاشون که رفته بعد با خنده گفته چه وضعیتی داشته! اما آراد فقط اعمال خودش رو صحیح می کنه ... یعنی تو مهمونی اونا خیلی هم گفته و خندیده ... اما هیچ کدوم از کارایی که اونا کردن رو نکرده! می فهمی؟
- اوکی اوکی ... آره فهمیدم ...
- آراد عقاید خاص خودش رو داره ... تفریحش جداست ... لذتش جداست ... کارش جدا و دینش هم جدا ...
- چرا زنش نمی دین؟ شاید اینجوری از شر من راحت بشه ...
- اگه به توئه که اون موقع هم ولش نمی کنی ...
دو تایی خندیدم و گفت:
- تو فکرش هستیم ... اما گفته تا بعد از درسش نمی خواد ازدواج کنه ...

  • ۰
  • ۰

 سرخوش راه افتادم سمت کلاس ... همین که رفتم تو همون اول روی یکی از صندلی ها نشستم ... 
نگار هم پرید کنارم و گفت:
- سلام ... کلاس قبلی نبودی ... کجا غیبت زد؟
- سلام ... لباسم کثیف شده بود رفتم عوض کنم ...
- پس بچه ها راست می گن ...
- چیو؟
- قضیه قهوه پاشی رو ...
اوفففف چه زود همه جا پیچید! لبخندی زدم و گفتم:
- یه تسویه حساب بود ...
- باریکلا ... خوشم می یاد از رو نمی ری ...
- ما اینیم دیگه ...
- کیاراد هم اون ساعت نیومد ...
- خوب لابد رفته خونه دوش بگیره ... بدجور از موهاش قهوه می چکید ...
نگار بلند زد زیر خنده ... توجه همه جلب شد سمت ما ... نگام کشیده شد سمت پسرا ... نگاه آراد اینقدر خشمگین بود که بتونه گوشت تن یه نفرو آب کنه ... اما من عین خیالم نبود ... ترسم ازش ریخته بود و حالا فقط دوست داشتم بکوبمش ... منم شروع کردم به خندیدن تا بیشتر حرصش در

  • ۰
  • ۰

 بیا اینجا آراگل ...
آراگل بیچاره به آراد چیزی گفت و اومد نشست روبروی من ... با تعجب گفتم:
- داداشت براش مهم نبود که تو کنار دوستاش بشینی؟ اینطور که من می دونم این مسائل برای شماها خیلی اهمیت داره ...
- اهمیت داره ... درسته! اما بستگی هم داره ... بعضی از این دوستا اینقدر خوب و آقا هستن که دیگه اهمیت موضوع رو از بین می برن ...
- یعنی الان اینا خوب و آقا بودن؟
- نه ... من جواب اون حرفتو دادم ... وگرنه آراد تازه با اینا آشنا شده ... هنوز درست نمی شناستشون. این دو هفته که تو نبودی هر روز می یومدیم بوفه و اون کنار من می نشست دوستاش هم جدا ...
- اهان ... پس الان به خون من تشنه است که خواهرش رو دزدیدم ...
- یه جورایی آره ... آراد روی من خیلی حساسه ... شاید چون قلش هستم ... هر بار که یه خواستگار می خواد برای من بیاد آراد می شه برج زهرمار ...
- ااا چه با نمک! حالا هی از این داداشت نقطه ضعف بده دست من ...
- من برام لذت بخش هم هست که تو باهاش کل کل کنی ... راستش بعضی وقتا حس می کنم زندگیش خیلی یه نواخت شده ... هـ ـوس می کنم براش تنوع ایجاد کنم ولی کاری از دستم بر نمی یاد ... حالا تو با این شیطنتات می تونی اونو یه کم از این حالت خارج کنی ...