داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

 همین براش کافی بود که تا دو سه ساعت لالا کنه ... بیحال شد و چشماش بسته شد ... با هق هق پریدم سمت گوشی ... دکمه دو رو فشار دادم ... شماره وارنا گرفته شد ... اولین بوق ...
- بردار ...
دومین بوق ...
- جون لیزا بردار ...
سومین بوق ...
- وارنا جواب بده ...
اینقدر ترسیده بودم و انرژیم رو صرف زدن اون سگ کرده بودم که دیگه قدرت ایستادن هم نداشتم و ولو شده بودم روی زمین ... فقط داشتم گریه میکردم ... همین که سکته نکرده بودم خیلی بود ...
پنجمین بوق ...
- الو ...
اگه دنیا رو دو دستی بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ...
- الو ... وارنا ...
- ویولت ...
هق هق کردم:
- وارنا بیا ...
با ترس و وحشت گفت:
- کجایی ویولت؟ چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
- فقط بیا ... رامین ... من ... می خواست اذیتم کنه ...
صدای دادش بیشتر از اینکه منو بترسونه بهم آرامش داد:
- کجاییییییی؟
آدرسو شمرده شمرده بهش گفتم و اون گفت:
- الان تو خونه ای؟
- آره ...
- بیا بیرون ... من تا پنج دقیقه دیگه اونجام ...
- باشه ...
قطع کردم ... مانتو و شالم رو برداشتم کیفمو هم گرفتم دستم ... یه لگد دیگه زدم به پای رامین و اومدم از روی بدنش رد بشم که یهو پامو گرفت ... از ته دل جیغ کشیدم ... شده بود عین فیلمای ترسناک که فکر می کردی آدم بده مرده ولی یهو زنده می شد ... پامو محکم گرفته بود ... افتادم روی زمین ... لعنتی جون سگ داشت! زار زدم:
- ولم کن ...
بلند شد نشست ... خودشو کشید سمت من و با لحن مشمئز کننده ای گفت:
- کجا؟!!! وحشی کوچولو ... هنوز کارم با تو تموم نشده ...
محکم کوبیدم توی صورتش و با ناخن افتادم به جون صورتش ... با یکی از دستاش محکم دستمو گرفت و با دست آزادش جواب سیلیمو داد و گفت:
- هیششششش ... حرف نزن ... نه جیغ بزن ... نه التماس کن ... دوست دارم اولین رابطه مون عاشقانه باشه عزیزم ... 
هنوز مـ ـست بود ... خوبه یه بطری نخورده بود ... وارنا تو رو مسیح بیا ... زود بیا ... دیگه قدرتی برای مبارزه نداشتم ترس دست و پاهامو فلج کرده بود و اونم با شهـ ـوت و حالتی چندش آور داشت دست و پاهامو می بـ ـوسید ... جز گریه کاری از دستم بر نمی یومد ... تو یه لحظه چنگ زدم موهاشو کشیدم ... دادش بلند شد ... دیگه از لطافت خبری نبود ... مانتومو توی تنم جر داد و بعد از اون لباسامو ... از خودم بدم اومد ... تا حالا نشده بود بدون لباس حتی جلوی مامی راه برم ... ولی حالا توی بغـ ـل رامین بودم ... التماس کردم:
- تو رو به فاطمه زهراتون ... ولم کن ...
زیاد در مورد فاطمه زهرا شنیده بودم ... می دونستم که همه مسلمونا دیوونه اش هستن ... ولی حالا دیگه مطمئن بودم که رامین کافر و بی دینه ! شاید فقط تو شناسنامه اش ثبت شده باشه دین اسلام ... خودش هیچ بویی از انسانیت نبرده بود ... دینداری به کتاب قرآن خوندن یا انجیل عهد عتیق و جدید نیست ... دینداری به انسان بودنه ... که رامین از حیوون هم پست تر بود ... انگار نشنید چی گفتم ... شایدم شنید ولی نفهمید ... شایدم فهمید ولی خودشو زد به نفهمیدن ... مگه می شه کسی عظمت این قسم رو درک نکنه؟ دستش رفت سمت شلوارش ... چشمامو بستم ... از صدای خش خش فهمیدم تا لحظاتی دیگه همه چی تمومه ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... هیچ وقت فکر نمی کردم به این روز بیفتم ... هیچ وقت فکر نمی کرد ترس باعث بشه نتونستم حتی از خودم دفاع کنم ... از خودم متنفر شده بودم ... چشمامو بستم و آرزوی مرگ کردم که یهو صدای در بلند شد ... در به شدت کوبیده شد توی دیوار ... چشمامو باز کردم ...
- اوه! یا مریم مقدس ... ممنونم ...
وارنا با قفل فرمونش تو چارچوب در درست عین یه ببر زخمی بود ... جرئت نگاه کردن به رامین رو نداشتم ... می دونستم مثل سگ ترسیده ... ولی نمی خواستم چشمم به هیچ مرد لخـ ـتی بیفته ... خودمو کشیدم کنار ... رامین دیگه کاری به کارم نداشت ... سریع مانتوی پاره شده ام رو پیچیدم دور خودم ... عضله هام هنوز هم منقبض بودن ... از وارنا خجالت می کشیدم ... وارنا قفل فرمون رو تو دستش چرخوند و اومد جلو ... سرمو گذاشتم روی پام ... نمی خواستم چیزی ببینم ... صدای عربده های وارنا رو می شنیدم ... صدای التماس های رامین رو هم می شنیدم ... نمی دونم چقدر گذشت که صدای هر دو خفه شد ... دستی روی بازوم قرار گرفت ... با ترس خودمو کشیدم کنار و نا خودآگاه گفتم:
- یا مسیح ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی