داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۷۴ مطلب با موضوع «داستان دنباله دار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 49

داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ... می خوای یه زنگ بزنم ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- معطل چی هستی پس؟ بدو ...
سریع رفتم سمت ماشین و از داخل کیفم گوشیمو در آوردم ... فقط کاش آراگل مثل مرغا نخوابیده باشه ... خدا رو شکر نخـ ـوابیده بود و یا سومین بوق جواب داد ...
- الو ...
- سلام آراگل ... خوبی؟
- سلام ... ممنون ... تو خوبی؟ چه عجب! تو یادی از من کردی ...
- ببخش خوب ... می دونی که چند وقته ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- بله می دونم ... مشکوک می زنی بد رقمه! حرفم که نمی زنی ... من نگرانتم ویولت ...
- قربونت برم ... الان وقت این حرفا نیست ... فعلا برای چیز دیگه ای بهت زنگ زدم ...
- طوری شده؟
- یه جورایی آره ... آراگل، آراد خونه است؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- آره ... چطور؟
- دنبال یه تخـ ـته فرش می گردیم با داداشم ... گفتم ببینم توی مغازه آراد پیدا می شه یا نه ...
- چه فرشی؟ اتفاقا همین جا کنار من نشسته ... اسمشو بگو تا بپرسم...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 48

 - بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 47

 ... البته کار عار نبود! اما من دوست نداشتم فعلا کسی متوجه بشه ... مهم ترین اتفاقی که ترم دوم افتاد برگشت رامین بود ... رامین اومد ولی اینقدر عوض شده بود که یه لحظه نشناختمش و وقتی هم شناختمش مو به تنم راست شد ... قدش که از اول بلند بود ... ولی دیگه لاغر نبود ... یه هیکل پیدا کرده بود قاعده خرس! صد در صد دارو مصرف کرده بود ... وگرنه با سه ماه باشگاه رفتن نمی تونست اینهمه عضله به دست بیاره ... چشمای دخترای کلاس خیره شده بود روی رامین ... موهاش دیگه فشن و تیغ تیغی نبود ... کوتاه کوتاهشون کرده بود و کنار شقیقه هاش رو با تیغ چند تا خط انداخته بود ... سنش بیشتر می زد ... دیگه یه پسر بچه نوزده ساله نبود انگار ... به نظر بیست و سه چهار ساله می رسید و من متحیر این همه تغییر مونده بودم ... با دیدنش حس کردن ضربان قلـ ـبم کند شده ... رنگم هم مطمئن بودم قرمز شده ... بی اختیار به آراد نگاه کردم و نگاه موشکافانه اش رو در نوسان دیدم بین خودم و رامین ... رامین هم وسط کلاس چند لحظه ایستاد و با چشم ردیف دخترا رو از نظر گذروند ... به من که رسید چند لحظه ای بهم خیره شد ... نگاش تا عمق وجودم رو می سوزوند ... بعد بدون اینکه حرفی بزنه یا کاری بکنه رفت ته کلاس و تنها نشست ... حالت تهوع بهم دست داده بود و دستام داشتن می لرزیدن ... اولین کسی بود که تا این حد ازش می ترسیدم ... منو باش که فکر کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ولی انگار از این خبرا جایی نبود! رامین یه سایه بود که افتاده بود روی زندگی من ... 

زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...

  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 46

برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 35

-بهار سالی بازه نرو
-بیا ببندش
-حوصله ندارم شمام نمیخواد برید بیرون
-اشکال نداره میریم
بی حوصله گفت
-بهار لجبازی نکن ،باز میفته دنبالت ایندفه دیگه بچه رو صد در صد میندازی
رو به کیوان کردمو گفتم
-بریم اتاق من بازی کنیم
-راه بریم
رفتیم بالا و باهدیگه حرف زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم وقتی پیش کیوان بودم همه چی یادم میرفت
همون موقع نوشین بهم زنگ زد
-جونم؟
-سلام خوبی؟
-اره مرسی
-چیه شنگول میزنی؟
-هیچی داشتم با کیوان بازی میکردم
-کیوان؟کیوان کیه دیگه؟
بهم اجازه ندادو با لحن بامزه ای علی و صدا زد
-علی علی بدو بیا بدوووووووو

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 34

کامران با عصبانیت دستش و تو ماهش کشیدو اومد جلو سعی کرد نزاره خودمو بزنم محکم بغلم کرد با مشت میکوبیدم تو سینش -ولم کن اشغال،چی از جونم میخوای؟ولممممم کن -اروم باش تا ولت کنم سرم و گذاشتم تو سینشو زار زار گریه میکردم کیانا و لادن من و از کامران جدا کردن و بردنم بالا نای راه رفتن نداشتم اون دوتا زیر بغلام گرفته بودن و میکشوندم رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شذم لادن با تعجب پرسید -شما اتاقاتون از هم جدایه مگه؟ کیانا-لادنننن لادن خفه شدو هیچی نگفت -کیانا صورتمو بوسید و گفت -کاری داشتی خبرم کن محلش ندادم اونم دست لادن و گرفت و باهم از اتاق رفتن بیرون کم کم چشام گرم شد و خوابم برد خواب دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو زمین و با یه بچه بازی میکرد و میخنددی رو کرد به من و گفت -بهارم اومدی؟ببین پسر گوچولومو،ببین چقده نازه اون پسر بچه هم قهقه میزد دوییدم طرفشون که یهو غیب شدن -ماماااااااااااااااااااااا اااان با صدای جیغم از خواب پریدم در باز شدو کامران با صورتی ش*بدون پوشش*ه اومد داخل با گیجی به اطرافم نگاه میکردم -چی شده بهار با گیجی گفتم -مامانم کوش/؟ -چی مامانت؟خوبی؟ با بغض گفتم -من مامانمو میخوام الان اینجا بود بگو بیاد اشکام اروم اروم میومد پایین کامران اود رو تخت کنارم نشست و بغلم کرد و موهام *نو ا زش * کرد -خواب دیدی گلم مامانت که اینجا نیست هیچی نگفتم اشکام و پاک کردو گفت -نمیخوای بیای پایین؟ -ساعت چنده؟ -5و30 با بهت گفتم -چند؟ -خانوم خانوما شما حالتون بد بود تا الان خواب بودین تازه یادم افتاد که ظهر باهام چیکار کرد با انزجار از بغلش اومدم بیرون ازین کارم تعجب کرد -چی شد بهار؟ به سردی گفتم -برو بیرون خودم میام پاشد رفت بیرون سریع لباسامو مرتب کردمو رفتم توالتی که تو سالن بالا بود دست و صورتمو که شستم رفتم پایین و سلام دادم بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم اشپزخونه و چایی گذاشتم خوشم نمیومد برم تو جمعشون احساس میکردم غریبم رو میز ناهار خوری نشستم و سرمو گذاشتم

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 33

دستمو گذاشتم زیر چونمو و با نگاه رفتنش و دنبال میکردم
کامران گلارو گذاشت جلوی ماشین کثافتتتتتت بهم نداد
بعد 1 ساعت که از شر ترافیک راحت شدیم رسیدیم خونه
بهار جلوی خونه بدون تو جه به کامران خداحافظی کردو رفت
میدونستم از کامران بدش میاد خوب حقم داشت منم از کامران به شدت بیزارم
کامران ماشین و بیرون گذاشت ودر و باز کردو رفتیم تو
هنوز به طبقه بالا نرسیده بودم که دیدم ایفون و زدن
کامران خودش رفت درو باز کن
فقز صدای متعجبش و شنیدم که میگفت
-اینا اینجا چیکار میکنن
اهمیتی ندادم و رفتم لباسام و با یه گرمکن صورتی خاکستری و یه تاپ گردنی صورتی عوض کردم
موهامم باز گذاشتم اومدم پایین که برم دستو صورتمو بشورم که در خونه باز شدو یه خانوم 30 ساله خیلی لوند وارد خونه شد همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم که یکی از پشت سرش گفت
-کیمیا برو تو دیگه
وا اینا کی بودن
دختره کنار رفت و پشت سرش یه خانوم دیگه و دوتا مردو یه بچه 7،8 ساله اومدن تو

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 32

تو زانتیای علی که نشستیم نوشین نفسش و فوت کرد بیرون و گفت
-دختره دیوونه این چه کاری بود اخه تو کردی
حوصلش و نداشتم
-نوشین حوصله ندارم میشه بیخیال بشی
اونم سرشو تکون داد
دوباره درد دست و پاهامو سرم شروع شده بود
چشامو بستم
یه ماه ازون ماجرا میگذشت ومن الان سه ماهه باردار بودم
ازون شب تاحالا رفتارم با کامران خیلی سرد شده بود هرکاری میکرد بهم نزدیک بشه محلش نمیدادم اون که ازمن ناامید شده بود دوباره رفته بود دنبال هرزه بازیش شبا مست میومد خونه و پشت در اتاقم ولی من خونسرد قبل اینکه بیاد میرفتم تو اتاقم و در و میبستم
با نوشین قرار گذاشته بودم بریم امروز سونو با همدیگه
صبح بدون حوصله لباس خنک پوشیدم تو این دل گرما
یه مانتو نخی کرمی با شال و شلوار همرنگش پوشیدم صندل های سفیدمم پام کردم
حوصله ارایش نداشتم فقط یه رز لب زدم
نوشین تک زد سریع رفتم پایین
کامران با دیدنم ابروهاش و انداخت بالا و با تعجب گفت
-به سلامتی جایی تشریف میبرین
همونطوری که داشتم میرفتم خیلی سرد گفتم

  • ۰
  • ۰

به خاطر پدرم قسمت 31

سرمو تکون دادم
علی-کامران برو ازبوفه یه چیزی بگیر
کامران رفت
نوشین و علی اروم باهم پچ پچ میکردن
بعد چند دقیقه کامران با یه رانی برگشت
سرشو باز کرد و گرفت طرفم توجهیی نکردم که نوشین ازش گرفت و داد دستم
اولین قلوپی که ازش خوردم برگشتم و جوب بالا اوردم
نوشین نشست کنارم و کمرم و میمالید
نوشین-دختر تو داری من و با این ویارات از حاملگی میترسونی عمرا اگه حامله بشم
علی-مگه دست خودته من بچه میخوام اونم یه عالمه
-نه بابا
-به جون تو
به کل کل اون دوتا یه لبخند بی جونی زدم و سعی کردم بلند شم
که نوشین سریع کمکم کرد
کامران-علی تو سریعتر برو ماشین و بیار مام اروم میایم
علی باشه ای گفت و سریع رفت تا ماشین و بیاره
من و نوشین جلو میرفتیم کامرانم پشت سرمون میومد
گوشیش زنگ خورد
-جانم؟
-شما؟
-به جا نمیارم
-اشتباه گرفتین خانوم
-خودم هستم ولی به جا نمیارم لطفا مزاحم نشین
بعدم گوشی و قطع کرد
علی با ماشین اومد جلومون
کامران در عقب و باز کرد اول من نشستم وبعد نوشین
درو بست و رفت جلو نشست
علی-خیلی خسته ای داداش مثل اینکه
کامران-دارم میمیرم از بی خوابی
-اشکال نداره فوقش الان میری و تخت میخوابی
نوشین برگشت طرفم و پوزخندی زد
هیچچی نگفتم

  • ۰
  • ۰

عشق شش طرفه قسمت 40

شایداگه وقت دیگه ای بود میخندیدم ولی الان فقط اشکه که نصیبم میشه..
سامیار:میشامیخوای بگم پدره یارو دربیارن؟؟
ازسامیار این حرفابعیدبود!!عجیب!!!!شایدچون میدونست این یک تهمته خیلی بزرگه دلش برام سوخته..
من:ممنون نمیخوادمهم نیست..
بعدم بلندشدمازاتاق برم بیرون.من بیشتربه خاطراین ناراحت بودم که بهم تهمت زدنو اون اتردینی که میگفت من مثل خواهرش میمونم باورکرده..خیلی بی معرفته..ازاتاق رفتم بیرون که دیدم اتردین رومبل نشسته دارهtvنگاه میکنه..میخواستم بهش نشون بدم اگه من برای اون مهم نیستم اونم برای من مهم نیست.به خاطرهمین خودمو زدم به بی خیالیو بدون این که بهش نگاه کنم رفتم تواشپزخونه.. شیرداغ کردم ویکمم توش عسل ریختم همیشه مامانم برام شیرعسل درست میکرد..یهویادمامان بابام افتادم زنگ زدم خونه..بعداز4تابوق برداشت.صدای مامانم توگوشی پیچید.
مامانم:بله؟
من:الهی قربونه اون صدات بشم سلام مامانی.
مامانم یک جیغ کشیدوگفت
مامانم:سلام عزیزم چه طوری؟؟یک وقت به مازنگ نزنیا...
-ا مامان باورکن کارداشتم وگرنه حتمازنگ میزدم...
-خب حالابگوببینم جات خوبه راحتی؟؟
تودلم گفتم اره انقدرخوبم که نگو ولی نخواستم نگرانش کنم گفتم
-اره باباخونه است؟
-نه سرکاره.زنگ بزن به گوشیش..