شایداگه وقت دیگه ای بود میخندیدم ولی الان فقط اشکه که نصیبم میشه..
سامیار:میشامیخوای بگم پدره یارو دربیارن؟؟
ازسامیار این حرفابعیدبود!!عجیب!!!!شایدچون میدونست این یک تهمته خیلی بزرگه دلش برام سوخته..
من:ممنون نمیخوادمهم نیست..
بعدم بلندشدمازاتاق برم بیرون.من بیشتربه خاطراین ناراحت بودم که بهم تهمت زدنو اون اتردینی که میگفت من مثل خواهرش میمونم باورکرده..خیلی بی معرفته..ازاتاق رفتم بیرون که دیدم اتردین رومبل نشسته دارهtvنگاه میکنه..میخواستم بهش نشون بدم اگه من برای اون مهم نیستم اونم برای من مهم نیست.به خاطرهمین خودمو زدم به بی خیالیو بدون این که بهش نگاه کنم رفتم تواشپزخونه.. شیرداغ کردم ویکمم توش عسل ریختم همیشه مامانم برام شیرعسل درست میکرد..یهویادمامان بابام افتادم زنگ زدم خونه..بعداز4تابوق برداشت.صدای مامانم توگوشی پیچید.
مامانم:بله؟
من:الهی قربونه اون صدات بشم سلام مامانی.
مامانم یک جیغ کشیدوگفت
مامانم:سلام عزیزم چه طوری؟؟یک وقت به مازنگ نزنیا...
-ا مامان باورکن کارداشتم وگرنه حتمازنگ میزدم...
-خب حالابگوببینم جات خوبه راحتی؟؟
تودلم گفتم اره انقدرخوبم که نگو ولی نخواستم نگرانش کنم گفتم
-اره باباخونه است؟
-نه سرکاره.زنگ بزن به گوشیش..
بعدازیکربع فک زدن بامامی قطع کردم.حالابعدابه باباحرف میزنم..
شیرمو داشتم میخوردم که اتردین اومدتو اشپزخونه منم سریع شیرمو خوردم پاشدم ازاشپزخونه برم بیرون که صدای اتردین اومد که گفت:
اتردین:راستشوبگودیگه باهاش چیکارا کردی؟؟
من که حرصم گرفته بود میخواستم حرص اونم دربیارم گفتم:
من:کار که زیادکردیم کدومشو بگم؟؟
اتردین یکهو قرمزشدگفت
اتردین:خیلی پروترازاونی هستی که فکرشومیکردم..
من:هه ببین کی داره ازپرو بودن حرف میزنه.کسی که حرف یک یالغوزتراز خودشو باورکرده تواگه یکم عقل داشتی حرف اون مردتیکه روباورنمیکردی...
اتردین:اون داره دروغ میگه؟؟پس اون چه طوری جای زخم پشتتم میدونه؟؟میگه که یادگاریه منه..هان د بگودیگه لعنتی؟؟
من که مات مونده بودم فکرنمیکردم ارش انقدروقیح باشه..اون زخم وقتی بچه بودم باشیشه بریده..اونم حتماوقتی باهم یک عروسی قاطی رفته بودم چون بالای سرشونمه لباسمم یکمی بازبوده دیده..خدانگاه کن بعضیا ازچه چیزایی استفاده میکنن..اخه اون عروسیه داداشش بود ای کاش هیچوقت نمیرفتم چون ازهمون جاهم بودکه ارش گیردادبهم..من درحالی که اشک توچشمام جمع شده بود رفتم تواتاق..وای خدای من..ارش خدابگم چیکارت کنه که بازندگیه من به همین راحتی بازی میکنی..تواگه عاشقم بودی همچین کاریونمیکردی.
یکم که گریه کردم اروم شدم.نفسوشقایقم اومدن تواتاق میخواستن دلداریم بدن ولی گفتم
من:بچه هانیازی به دلداری نیست حالم خوبه تازه اگه هم اتردین باورکرده برام مهم نیست..
نفسوشقی هم کلی خوشحال شدن ولی اوناکه ازدل من خبرندارشتن..
شقی:حالابگوببینم چی بوددادبیدادمیکردید؟
منم کل ماجراروبراشون گفتم نفسوشقی عصبی شدنا.
نفس:مرتیکه ببین به چه چیزایی توجه میکنه..
شقایق:من شقی نیستم اگه حالشونگیرم..
من:باباجوش نخورید..
یکم بالب تابم وررفتم تاموقعی ناهار که پسراصدامون کردن.خداییش این پسرااشپزیشون خوبه ها...رفتیم دیدیم یک غذایه عجق وجق درست کردن..تومایه های سالادماکارانی بود ولی یکم ازاون فراتر..میلادکه دیدمن دارم باتعجب نگاه میکنم گفت
میلاد:بچه هااین یک غذای من دراوردیه..
من:پس خدابه خیرکنه..
موقعی غذاخوردن سنگینیه نگاه یک نفروحس میکردم ولی هروقت سرموبالامی اوردم تاببینم کیه همه داشتن غذاشونو میخوردن!!! غذاموکه خوردم بانفس داشتیم درباره ی این حرف میزدیم که یکدور بریم خریدمن کفش بگیرم که گوشیم زنگ خورد ارش بود.خواستم برم بدم به اتردین که یادم اومد دیگه حمایت اونم ندارم..فقط میموندیک نفر......بدورفتم سمت اتاق میلاد در زدم پریدم تو میلاد بدبخت کپ کرده بودا.