داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 46

برای امتحان بعدی حالم بهتر شده بود و خودم رفتم ... هر چقدر هم که آراگل اصرار کرد برسوننم قبول نکردم ... امتحانمو طبق معمول خیلی خوب داد و از سر جلسه بیرون اومدم ... این آخرین امتحان بود و اینقدر همه اتحانامو خوب داده بودم که مطمئن بودم نمره الف کلاس می شم ... داشتم آروم آروم و با سرخوشی به سمت خروجی دانشگاه می رفتم که کسی صدام کرد ... برگشتم ... در کمال تعجب سارا رو پشت سرم دیدم ... یه جوری نگام می کرد انگار داره به قاتل باباش نگاه می کنه ... کثافت! تقصیر این بود که من توی این سرما و برف باید با تاکسی برم و بیام ... وایسادم و عین خودش نگاش کردم ... یه قدم اومد جلو ... پاکت سفیدی رو پرت کرد جلوم و گفت:
- عوضی! یادت باشه کارت رو با تهدید پیش بردی ! به وقتش نوبت منم میشه ... این پولام سگ خور ... به جهنم!
خم شدم ... پاکت رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- مگه قبلا تو خوردیشون؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
- چی؟!!
- مگه نمی گی سگ خور! پس معلومه پوزه خودت به این پولا مالیده ... ولی به قول خودت جهنم! مهم این بود که خسارت من به دستم برسه ...
سارا با نفرت نگام کرد و دندون قروچه کرد .. منم با خنده بهش چشمک زدم ... دیگه شده بود شبیه اژدهایی که از دماغش و دهنش و گوشش آتیش می زنه بیرون ... با خشم گفت:
- ببین چی می گم ذاغول .... فکر نکن هر گهی بخوای می خوری و منم وایمیسم نگات می کنم ... بد می بینی ... ببین کی بهت گفتم! هم خودت هم اون آراد بی لیاقت بدبخت!
با یه لبخند خونسردانه نگاش کردم و اون با غیظ پشت به من کرد و در حالی که برفا رو لگد می کرد دور شد ... اصلا از تهدیدش نترسیدم ... هیچ غلطی نمی تونست بکنه ... در پاکت رو باز کردم ... مبلغ قابل توجهی بود ولی اونقدری نبود که من بتونم باهاش ماشین بخرم ... یه تصمیماتی گرفته بودم ... باید با پاپا در میون می ذاشتم ... برای خودم هم خوب بود ... شاید باعث می شد دیگه لوس نباشم ...
* * *
- چی؟!! می خوای بری سر کار؟
- بله ...
- چرا؟ مگه چی کم داری؟!
- هیچی کم ندارم فقط می خوام روی پای خودم وایسم ... می خوام پولامو جمع کنم ماشین بخرم!
- ویولت! درد تو ماشینه؟! این همه دختر بی ماشین دارن می رن و میان ... کدومشون احساس کمبود دارن؟
- من احساس کمبود ندارم پاپا ... من فقط می خوام به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم ...
- نمی دونم ... راستش دوست ندارم کار کنی ... اما وقتی فکر می کنم می بینم تو هم به جایی رسیدی که دیگه باید مـ ـستقل باشی ...
- مرسی پاپا می دونستم قبول می کنی!
- ولی هر جایی نمی شه بری ...
- فکر اونجا رو هم کردم ... تصمیم دارم برم شرکت عمو لئون و آرسن ...
- لئون که دائم کارخونه است ...
- می دونم ... آرسن شرکت رو اداره می کنه ... اگه بتونم منشی هم بشم خوبه!
پاپا لبخندی زد و گفت:
- چه تبت هم تنده ...
نیشمو شل کردم و نگاش کردم ... پاپا سری تکون داد و گفت:
- باشه ... با آرسن صحبت کن ... اونجا جاش مطمئنه!
با ذوق از جا پریدم و گفتم:
- باشه ... مرسی!
سریع رفتم توی اتاقم و شماره آرسن رو گرفتم ... وقتی تصمیمیو براش گفتم خنده اش گرفته بود و باورش نمی شد ... کلی دری وری بارش کردم تا دست از شوخی برداشت و گفت برم شرکت تا صحبت کنیم ... از خدا خواسته از جا بلند شدم حاضر شدم و رفتم سمت شرکت آرسن ... می خواستم زندگیمو تغییر برم ... می خواستم یه ویولت دیگه بشم ...
***
سه هفته ای بود داشتم توی شرکت کار می کردم ... یه شرکت بزرگ صنایع نساجی ... کارخونه نساجیشون زیر نظر عمو لئون اداره می شد و شرکت وابسته به کارخونه توسط آرسن ... شده بودم منشی مخصوص آرسن ... عالمی داشتم! اوایل سختم بود اما کم کم خو گرفتم ... بلافاصله بعد از دانشگاه با اتوبـ ـوس خودم رو می رسوندم به شرکت ... باید پولامو پس انداز می کردم پس نمی شد با تاکسی برم ... باید به همه ثابت می کردم که من می تونم ... آرسن از دیدن پشتکار من خنده اش می گرفت و می گفت انگار این ویولتی که توی شرکت می بینم با ویولتی که تو خونه می دیدم دو نفرن! حق هم داشت ... توی شرکت خیلی خیلی جدی بودم و اصلا به روی کسی نمی خندیدم ... با هیچ کس هم صمیمی نمی شدم ... حتی به آرسن می گفتم آقای رئیس و حرصش رو در می آوردم ... همه متحیر شده بودن ... به خصوص آراگل و آراد وقتی برای اولین بار دیدن روبروی دانشگاه رفتم سوار اتوبـ ـوس شدم چشماشون گرد شده بود ولی من لبخندی زدم و بی توجه راهمو کشیدم و رفتم .... بعدا هم که آراگل پرسید قضیه چیه؟ هیچی نگفتم ... نمی خواستم کسی بفهمه من دارم کار می کنم ... البته کار عار نبود! اما من دوست نداشتم فعلا کسی متوجه بشه ... مهم ترین اتفاقی که ترم دوم افتاد برگشت...

  • ۹۹/۰۱/۱۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی