داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 48

 - بیا برس به داد که گند زدیم ...
خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:
- فرش لیزا سوخت با اسید ...
- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...
- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...
صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:
- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...
- چه می دونم چه مدله! اسمشو از کجا بیارم ....
یه کم سکوت کرد و سپس گفت:
- ویولت بدو برو زیر فرش رو نگاه کن ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- چیو نگاه کنم؟
- زیرش شناسنامه اش چسبیده ... برو ببین مدلش چیه؟
بدو بدو رفتم داخل و فرش رو کنار زدم ... پشت یکی از گوشه هاش یه تکه پارچه چسبیده شده بود و روش مشخصات فرش ثبت شده بود ...
اومدم بیرون و گفتم:
- تبریز ایمانی ... گل ابریشم ...
وارنا حرفای منو تکرار کرد .... چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت:
- فکر کنم شش متریه ...
- آره ...
- خیلی خب پس زود خبرم کن ...
- منتظرم ... قربون داداش!
قطع کرد و با خنده نشست کنار من ... گفتم:
- چی شد؟
- هیچی قراره به یکی از دوستاش که فرش فروشی داره زنگ بزنه ببینه می تونه بره دم مغازه یا نه ... الان ساعت دهه احتمالا همه بستن ...
- حالا چقدر پول این فرشه؟!
- حدودا شش تا ...
- شش میلیون؟
- بله ...
- وای!
- خسارت زدیم دیگه ...
- شاید مامی حرفی نزنه ...
- لیزا روی فرش هاش خیلی حساسه می دونی که ... این فرش هم جفته! اگه یکیش خراب شه یعنی خونه روی سرمون خراب می شه ...
خنده ام گرفت ... گوشیش زنگ خورد ... نگاهی روی گوشی کرد و گفت:
- آرسنه ...
جواب داد:
- جونم ...
- همین الان برم؟
- اوکی ... آدرسشو بگو ...
تند تند آدرس رو حفظ کرد و قطع کرد ... نگاهی به من کرد و گفت:
- باید برم سر یارو تا نبسته ... گفت داشته می رفته آرسن گفته بمونه تا برسم بهش ..
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خیلی خب تو برو ... منم می رم بخوابم ...
- نمی شه ... بدو حاضر شو با هم می ریم ...
- کجا؟! من خوابم می یاد ...
- به دو دلیل نمی شه تنها بمونی ... اولا که دوست ندارم شب توی خونه تنها باشی امنیت نداره ... دوما می ترسم لیزا اینا برگردن و تو مجبور شی تنهایی گند منو ماست مالی کنی ... پس بهتره با هم بریم ...
- وارنا!!!
- بدو ...
ناچارا رفتم سمت اتاقم تا حاضر بشم ... بوی اسید هنوز هم همه جا پیچیده بود ...
ماشین که توقف کرد سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- من نمی یام ... خودت برو بگیر و بیا ...
- باشه پس حواست باشه ... نگیری بخوابی یکی بیاد بدزدتت ...
خندیدم و گفتم:
- باشه برو ... تو از این شانسا نداری ...
اونم خندید و پالتوشو برداشت و پیاده شد ... سرمو کمی خم کردم و به سر در مغازه نگاه کردم ... گالری فرش آراد ... ذهنم جرقه زد! آراد؟!!! نکنه .... نه بابا! امکان نداره ... آراد چه ربطی داره به آرسن ... ولی خب آراد هم گالری فرش داره! خب داشته باشه چه ربطی داره؟می خواستم داخل مغازه سرک بکشم ببینم چه خبره ... یه مغازه معمولی فرش فروشی بود ... نه سر در خیره کننده ای داشت و نه خیلی بزرگ بود ... هی گردنم رو مثل خروس می کشیدم بالا تا ببینم آراد رو توی مغازه می بینم یا نه ... ولی هیچی پیدا نبود ... آخر طاقت نیاوردم ... فوضول تر از این حرفا بودم که بتونم جلوی خودمو بگیرم ... سوئیچو از جاش در آوردم و پیاده شدم و درو قفل کردم ... باید می رفتم تو ... هنوز به در مغازه نرسیده بودم که وارنا با اخم های درهم اومد بیرون و گفت:
- لعنتی ... پیرمرد خرفت!
با تعجب گفتم:
- چی شد وارنا؟
- هیچی مرتیکه می گه این فرشش جفتیه ... باید هر دو رو بخرم ...
- وا!
- مرتیکه حریص!
چه جوری حالا باید می پرسیدم پسره آراد بوده یا نه؟ البته گفت پیرمرد ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- وارنا ... یارو پیر بود؟
- آره! انگار هر چی آدم پیر تر می شه حریص تر می شه ...
پس آراد نبود! بی اختیار لبخند زدم ... وارنا با کلافگی دست کرد توی موهاش و گفت:
- ساعت یه ربع به یازده است! چی کار کنیم؟ الان لیزا اینا بر می گردن ...
- خب یه زنگ دیگه بزن به آرسن ...
- آرسن دیگه محاله بتونه تا فردا صبح کاری بکنه ...
- خب پس ...
- نمی دونم ... نمی دونم عقلم به جایی قد نمی ده ...
نمی دونستم کارم درسته یا نه ... اما چاره ای نبود ... پوست لـ ـبمو جویدم و گفتم:
- یه راهی هست ...
چرخید به طرفم و با ابروی بالا پریده گفت:
- چه راهی ؟
- داداش دوستم ... همون پسره که اونروز دیدی ... اونم گالری فرش داره ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی