داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

برترین داستانهای ایرانی و خارجی کوتاه و بلند

داستانهای برتر

در اینجا به انتخاب خودم برترین داستانهای ایرانی و خارجی را منتشر می کنم به صورتهای گوناگون، کوتاه، بلند و دنباله دار یا حکایتهای پند آموز

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
  • ۰
  • ۰

داستان آغوش قسمت 47

 ... البته کار عار نبود! اما من دوست نداشتم فعلا کسی متوجه بشه ... مهم ترین اتفاقی که ترم دوم افتاد برگشت رامین بود ... رامین اومد ولی اینقدر عوض شده بود که یه لحظه نشناختمش و وقتی هم شناختمش مو به تنم راست شد ... قدش که از اول بلند بود ... ولی دیگه لاغر نبود ... یه هیکل پیدا کرده بود قاعده خرس! صد در صد دارو مصرف کرده بود ... وگرنه با سه ماه باشگاه رفتن نمی تونست اینهمه عضله به دست بیاره ... چشمای دخترای کلاس خیره شده بود روی رامین ... موهاش دیگه فشن و تیغ تیغی نبود ... کوتاه کوتاهشون کرده بود و کنار شقیقه هاش رو با تیغ چند تا خط انداخته بود ... سنش بیشتر می زد ... دیگه یه پسر بچه نوزده ساله نبود انگار ... به نظر بیست و سه چهار ساله می رسید و من متحیر این همه تغییر مونده بودم ... با دیدنش حس کردن ضربان قلـ ـبم کند شده ... رنگم هم مطمئن بودم قرمز شده ... بی اختیار به آراد نگاه کردم و نگاه موشکافانه اش رو در نوسان دیدم بین خودم و رامین ... رامین هم وسط کلاس چند لحظه ایستاد و با چشم ردیف دخترا رو از نظر گذروند ... به من که رسید چند لحظه ای بهم خیره شد ... نگاش تا عمق وجودم رو می سوزوند ... بعد بدون اینکه حرفی بزنه یا کاری بکنه رفت ته کلاس و تنها نشست ... حالت تهوع بهم دست داده بود و دستام داشتن می لرزیدن ... اولین کسی بود که تا این حد ازش می ترسیدم ... منو باش که فکر کردم برای همیشه از شرش خلاص شدم ولی انگار از این خبرا جایی نبود! رامین یه سایه بود که افتاده بود روی زندگی من ... 

زنگ در که به صدا در اومد خمیازه کشون رفتم طرف آیفون ... تازه از شرکت برگشته بودم و یه دنیا خسته بودم ... دوست داشتم فقط بخوابم ... مامی همراه پاپا رفته بودن مهمونی ولی من اینقدر که خسته بودم نا نداشتم حتی حرف بزنم ... کشون کشون خودمو رسوندم به آیفون و جواب دادم:
- کیه ...
- منم ویو ... باز کن ...
صدای وارنا بود ... خمیازه کشداری کشیدم و در رو باز کردم ... وارنا اینجا چی کار می کرد؟ ساعت نه و نیم بود! در باز شد و وارنا اومد تو ... یه شیشه هم دستش بود ... چشمامو یه بار باز و بسته کردم و گفتم:
- سلام ... اینجا چی کار می کنی؟
- سلام ... خانوم شاغل! خسته ای ها ...
- دارم بیهوش می شم ... تو اینجا چی کار می کنی؟
- ناراحتی برم!
- نه نه ... فقط ...
خندید و گفت:
- خیلی خوب جوجو دست و پاهات تو هم گره نخوره ... اومدم اینو بدم به پاپا و برم ...
- پاپا که نیست ... اون چیه؟
- نیست؟! کجاست؟
- با مامی رفتن مهمونی تا نصف شب هم نمی یان!
- پس تو اینجا چی کار می کنی؟ تنها؟
- خسته بودم خوب می خواستم بخوابم ...
- شجاع شدی!
باز نیشم شل شد ... از دیدن قیافه ام خنده اش گرفت و اومد بیاد طرفم که کفش منو جلوی پاش ندید و سکندری خورد ... شیشه توی دستش افتاد و قبل از اینکه بتونه بگیردتش افتاد روی فرش ... از شانس گندمون شکست و یه مایع بی رنگ ریخت روی فرش و توی چشم به هم زدنی فرش نابود شد! با دیدن این صحنه خواب از سرم پرید و به وارنا که خشک شده سر جاش وایساده بود نگاه کردم و گفتم:
- یا مسیح! این چی بود؟! فرش کو؟ پارکت چرا سوراخ شد؟ وارناااااا!
وارنا نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای ... وای! فرش لیزا داغون شد ...
- این چی بود وارنا؟!!!! اووففففف چه بویی هم می ده ...
- بیا برو بیرون ویولت ... بدو ... نباید نفس بکشی توی این هوا ...
به دنبال این حرف منو هل داد بیرون ... هوای اسفند ماه هنوز هم سوز داشت ... پالتوشو انداخت روی دوشم و گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
- وارنا صد بار بپرسم؟ می گم اون چی بود؟
- اسید بود ...
- اسید!!!! برای چی؟
- برای موتور خونه آورده بودم ... پاپا لازم داشت ...
- واااای! لیزا جفتمون رو می کشه!
- باید یه فکر اساسی بکنیم ...
- وارنا من وقتی یه گندی می زدم دست به دامن تو می شدم الان که تو گند زدی دست به دامن کی بشیم؟
وارنا خنده اش گرفت و در حالی که گوشیشو از جیبش در می اورد گفت:
- آرسن!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
- بیچاره آرسن ... الان اون چی کار می تونه بکنه؟
وارنا گوشیشو گذاشت در گوشش و گفت:
- اون حتما چند نفر فرش فروش آشنا سراغ داره ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفت:
- سلام ... چطوری رفیق؟
- بیا برس به داد که گند زدیم ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی